eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودوشش مازار روی موهای مادرش را بوسید از او جدا شد
آیلار انگار درست جمله اش را نشنیده بود جمله ای که در ذهنش رژه می رفت را پرسید :واسه رفتن زود نیست ؟ مازار در حالی که لبخند بر لب نشانده بود با نگاهش لباس های توی چمدان را وارسی کرددوباره به آیلار که همچنان سوالی نگاهش می کرد چشم دوخت و گفت :میدونی چند روزه اینجاییم ؟میدونی چند روز کار و دفترو گذاشتم شیراز و خودم اومدم اینجا دنبال دلم .دیگه باید برم به کارام برسم به دفترم ...از جایش بلند شد به سمت کمد دیواری رفت و درش را باز کرد همانجا ایستاد برگشت نگاهش کرد :ولی خوب خوبه که به زودی می بینمت .از دیروز که خانوم جون برای هفته دیگه دعوتتون کرد شیراز و مامانتم قبول کرد خیالم راحته که زود می بینمت.اگه کار نداشتم می موندم با هم می رفتیم ولی واقعا نمی تونم حوله را از توی کمد بیرون آورد و گفت :البته باید همه کاسه وکوزه ها رو سر ماشین سامان بشکنم من دوست داشتم چند روز پیشت بمونم اما دیروز که ماشین سامان خراب شد و اونا هم موندگار شدن و از طرفی قرار شد شما به زودی بیایید شیراز فکر کردم برم یک مقدار به کارام برسم .ناگفته نماند که اگه فردا هم نرم دو ،سه روز دیگه باید می رفتم چندتا دادگاه مهم دارم که باید بهشون برسم.آیلار همانطور تکیه زده به چهار چوب در و در جایش ایستاده بود گفت :ماشین سامان کی آماده میشه ؟مازار به سمت چمدانش برگشت و پاسخ داد امشب .قرار شد فردا صبح زود حرکت کنیم.مازار دست جلو برد.با انگشت شصت و اشاره چانه همسرش را گرفت و مهربان و دلتنگ گفت از همین الان دلم برات تنگ شده چقدر زود گذشت.آیلار بی انکه نگاهش را بالا بکشد گفت دو روز زمان زیادی نبود که دیر بگذره.مازار شانه اش را به چهار چوب در تکیه داد ژستش چیزی شبیه همان ژست ایستادن آیلار بودخوش ،خوشانش شده بود از حرف آیلار و پرسید یعنی الان داری گلگی می کنی که کم پیشت بودم ؟آیلار جوابش را نداددستش را جلو برد یکی از دکمه ژاکت نوک مدادی مازار را که باز مانده بود بست.دست خودش نبود که دلش از رفتن مازار می گرفت.این چند روز داشت به بودن او و مهربانی هایش عادت می کرد.مازار آستین های ژاکتش را کمی بالا زد گفت کارم زیاده .چند روز هم نبودم باید برم اوضاع رو سر و سامون بدم.نسبت به مردم مسئولیت دارم.آیلار سر تکان داد میدونم.مازار راضی از حس دلتنگی نشسته میان صورت دخترک گفت :شیراز که بیای همه جابا هم میریم می گردیم .خیلی جاها هست که باید ببینی .کلی برنامه برات دارم .سرش را خم کرد و پرسید این روز آخری بریم یک قدمی بزنیم ؟تا شب نشده بریم و برگردیم.آیلار نگاهش را از یقه تیشرت سفید زیر ژاکت کند و به صورت مردش دادوگفت بریم *** سحر و سیاوش پا به پای هم قدم میزدند سیاوش همسرش را آورده بود بیرون تا درباره موضوع مهمی با او صحبت کند از همه چیزگفته بود.از همه دری حرف زده بود تا برسد به آنجا که خودش میخواهد.تانصفه حرف را هم زد.بعد از مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب همه این حرفها رو زدم که برسم به اینجا اگه تو موافق باشی میخوام یک مدت از باغ چشمه بریم ،بریم تهران زندگی کنیم .من کار کنم تو دوست داشتی درس بخون دوست داشتی کلاس برو.سحر متعجب سرجایش ایستاد و به شوهرش نگاه کرد.مرد جوان با این پیشنهاد غافلگیرش کرده بود.سیاوش تصمیمش را گرفته بودمی خواست یک مدت از این روستا و خاطره هایش دور باشد.برود جایی که با آیلار هیچ خاطره ای نباشد از گذشته هیچ نشانه ای نباشد.خودش بماند و سحر زندگیشان رابسازند خوشبخت شوندسحر نگاهش کرد و پرسیدچی شد که یکهو همچین تصمیمی گرفتی؟سیاوش پاسخ دادخیلی هم یکهویی نیست.شب خواستگاری هم بهت گفتم شاید بخواییم از اینجا بریم سحر روسری اش را که عقب رفته بود جلو کشید و گفت درسته ولی بعدش دیگه حرفی نزدی.سیاوش در چشم های همسرش نگاه کرد و صادقانه گفت میخوام بریم یک جایی که فقط خودمون دوتا باشیم.هیچ کس غیر از خودمون دوتا نباشه زندگی کنیم و به خودمون فرصت بدیم.کمی مکث کردخیره صورت همسرش گفت البته اگه تو موافق نباشی .سحرنگذاشت جمله سیاوش کامل شود و گفت من هر جا که تو صلاح بدونی میام.سیاوش با رضایت لبخند زد کاش آیلار وخاطراتش در زندگیش نبودآن وقت این زن دوست داشتنی ترین زن دنیا محسوب میشد.برای سحر توضیح دادبه دانیال زنگ میزنم .بهش میگم برامون خونه پیدا کنه .دایی اش مشاور املاک داره .واسه مطب هم می تونم بسپرم یک مطب نزدیک خودش یا اصلا یک اتاق توی مطب خودش بهم بده.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت خیالت راحت دانیال برای انتخاب خوبه خوش سلیقه اس . اگه دوست نداشتی عوضش می کنیم .جهیزیه ات هم که خونه بابات مونده بودمی بریم اونجا.سحر با خوشحالی لبخند زدزندگی در خانه ای که فقط متعلق به خودش و سیاوش باشد.با وسایلی که تک تکشان را خودش و مادرش با عشق خریده بودند.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودوششم و بدون توجه به ماهان که از حرف هایم وحشت زده شده ب
با شک گفت: -فکر و خیال همیشه باعث بی خوابیت می شد نه پرخوابی.کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: -پس خستگی کاره یه چند روز استراحت کنم خوب می شم.بهزاد سرش را  کج کرد و سرزنش وار نگاهم کرد. از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را دور گردنش حلقه کردم و با ناز گفتم: -اینجوری نگام نکن. -چه جوری؟ -اینجوری که انگار بچه بدی هستم و یه کار بدی کردم.دستش را دور بدنم حلقه کرد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و  زمزمه کرد: -مگه بچه بدی نیستی؟لب برچیدم و چشمانم را برایش خمار کردم. بی طلقت لب هایش را روی لبم گذاشت و بوسید. وقتی لب های حریصش از روی لب هایم جدا شد. سرم را عقب کشیدم و با لبخند پیروزمندانه ای نگاهش کردم. چشم غره ای رفت و گفت: -فکر نکن با این کارات یادم می ره. باید بری دکتر.خندیدم و دوباره خودم را برایش لوس کردم و گفتم: -آخه کی برای این که سر کار یه چرت زده می ره دکتر. من چیزیم نیست بهزاد فقط خسته ام.تسلیم شده آهی کشید و گفت: -باشه عزیزم ولی قول بده مراقب خودت باشی. همه ما بهت نیاز داریم. بلاخره مهیار خبر تشکیل اولین جلسه دادگاه قاتل مادرم را داد. روز قبل از دادگاه به همراه مهیار به شهر زادگاهم آمدم. از آنجایی که حال عمه خانم زیاد خوب نبود نگذاشتم بهزاد همراهم بیاید و به او اطمینان دادم مشکلی برایم پیش نخواهد آمد. البته بهزاد هم به خاطر وجود مهیار تا حدودی خیالش راحت بود.بعد از رسیدن ما به شهر، من به خانه ی مژده رفتم تا شب را آنجا بمانم ولی مهیار با همه اصراهای مژده و شوهرش به هتلی که از قبل رزرو کرده بود رفت. صبح با دعای خیر مژده راهی دادگستری شدم تا برای اولین بار با قاتل مادرم رو به رو شوم. با مردی که هنوز به درستی نمی دانستم برای چه مادرم را به قتل رسانده.یک ربع مانده به شروع دادگاه به دادگستری رسیدم. قرار بود مهیار را در ساختمان دادگستری ملاقات کنم. تازه وارد دادگستری شده بودم که توجهم به زنی حدودا چهل ساله با سر رویی آشفته که دست دختر بچه پنج، شش ساله ای را در دست داشت و وحشتزده و هراسان به اطراف نگاه می کرد، جلب شد. دو پسر بچه دوازده، سیزده ساله هم پشت سر زن ایستاده بودند. زن با دیدن سربازی که در گوشه سالن ایستاده بود دست دخترک را رها کرد و به سمت سرباز دوید. سه بچه هم به دنبال مادرشان دویدند.زن به سرباز که رسید ایستاد و با لهجه ای غریب پرسید: -آقا  شوهرم امروز دادگاهی داره.  کجا باید بریم؟ -دادگاه داره؟ متهمه؟ -ها، متهمه. قراره امروز دادگاهیش کنن .من باید برم تو دادگاه. بابد ببینم قراره چه بلای سر پدر بچه هام بیاد. باید بفهمم چه خاکی تو سرم شده.سرباز اخم کرد و گفت: -خب با بچه ها که نمی تونی بری، قاضی راتون نمی ده تو دادگاه.زن مستاصل نگاهی به بچه ها کرد. نگاه من هم به سمت بچه ها چرخید. معلوم بود از قشر ضعیف جامعه هستند با لباس هایی کهنه. صورت هایی آفتاب سوخته و نگاه هایی مظلوم و ترسان.دختر بچه چادر رنگ و رو رفته مادرش را سفت چسبیده بود و هراسان به سرباز خیره شده بود. دلم برای مظلومیت و ترس توی نگاهش سوخت ولی بیش از دخترک دلم برای پسرها سوخت با آن کفش های زوار در رفته و نگاهایی خجل. پسرها بیش از دخترک می فهمیدن در اطرافشان چه می گذرد آن ها که معلوم بود هیچ وقت زندگی راحتی نداشتند حالا باید بار شرمندگی کاری که پدرشان کرده بود را بر دوش بکشند. ندیده و نشناخته از دست مردی که با ندانم کاری باعث شده بود زن و بچه هایش اینطور پریشان و شرمنده شوند، عصبانی بودم.زن که نزدیک بود گریه اش بگیرد، گفت: -الان من چیکار کنم؟ تو این شهر غریبم. جایی رو ندارم بذارمشون.سرباز گفت: -دادگاه شوهرت کی هست؟ اصلاً قاضیش کیه؟زن کاغذ تا خورده ای را به دست سرباز داد. با دیدن مهیار که به سمتم می آمد حواسم از زن و بچه هایش پرت شد. مهیار که نفس، نفس می زد گفت: -چرا اونجا وایسادی بیا بریم تو الان قاضی میاد.به همراه مهیار به داخل اتاقی که دادگاه مادرم در آن برگذار می شد رفتم.قاضی هنوز نیامده بود. از آنجای که خبر پیدا شدن اسکلت یک زن که بیست و هشت سال پیش به قتل رسیده بود برای شهر کوچک ما خبر داغی محسوب می شد و دادگاه هم علنی برگذار می شد عده زیادی از مردم کنجکاو و خبرنگاران در دادگاه جمع شده بودند.در بین جمعیت حاضر در دادگاه  دایی، خاله زهرا، خاله لیلا و ایمان را که در ردیف جلو نشسته بودند پیدا کردم و به سمتشان رفتم و بعد از یک سلام و احوالپرسی کوتاه و مختصر پشت سر دایی نشستم.مهیار هم بعد از دست دادن با دایی و ایمان و احوالپرسی با خاله ها کنار من نشست ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوبرشو آوردی ؟ اتاقم اتاقم تو سرتون بخوره نیلوفر پیرهنم کجاست ؟ببینم مگه  این می خواد با ما زندگی کنه؟نیلوفر گفت آقا نریمان ناراحت نشین یکم صبر کنین الان  محسن میاد  حرف می زنیم با حرص  رفتم سر کمدم و فریاد زدم لباس های من کجاست؟وسایلم رو چیکار کردین ؟  گفت وای ببخشید بردم توی اون اتاق عقبی به خدا محسن خودش پیشنهاد داد پریماه  دیگه کاردم می زدی خونم در نمی اومد می ترسیدم یک کاری دست خودم بدم بدون اینکه حرفی بزنم دوتا چمدون برداشتم و وسایلم رو همه رو ریختم توش و با خودم از ساختمون بیرون آوردم که ببرم بزارم توی ماشین که بابا کلید انداخت وارد حیاط شد نریمان باز سکوت کرد  ولی این بار نتونست جلوی اشکهاشو بگیره اون مرد حساسی بود و خیلی زود احساساتی می شد منم بغض کردم و پرسیدم در گیر شدین ؟ تو با بابات دعوا کردی ؟با افسوس گفت می دونی اولین حرفی که به من زد چی بود ؟وای خدایا چرا اون باید بابای من باشه ؟  انتظار داشتم برام توضیح بده عذر خواهی کنه اصلا حالمو بپرسه  ولی اومد جلو و گفت نریمان خوب شد اومدی می خواستم فردا بیام کالری و باهات حرف بزنم من فقط بهش نگاه کردم آخه اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم سلام کنم با یک خنده ی مسخره گفت دیدی کار خودمو کردم بالاخره زن گرفتم از این ماه باید مقرری منو زیاد کنی خودم میام به مادرم میگم با خشم گفتم بابت ؟گفت یعنی چی بابت ؟ بابت حقم از طلا فروشی ...نریمان سکوت کرد و یک مرتبه بغضش ترکید و بلند شد و با سرعت رفت به طرف راهروی جلوی در عمارت دنبالش نرفتم چون می تونستم  حدس بزنم  چه اتفاقی براش افتاده نریمان تا اون زمان همیشه با پدرش مدارا می کرد که یک وقت رابطه اش مثل نادر نشه و حالا فهمیده بودم که شد اون چیزی که همیشه نریمان ازش پرهیز می کرد .صدای در عمارت رو شنیدم اتاق داشت سرد می شد بلند شدم و رفتم دنبالش ولی دیدم شالیزار و قربان اومدن و دارن چمدون ها و چیزایی که خریده بود رو میاوردن توی عمارت به شالیزار گفتم اول شام رو بیار آقا حتما گرسنه اس بعد برو من خودم جمع می کنم پرسید خانم با هم دعوا کردین ؟ گفتم نه این چه حرفیه ؟ گفت آخه آقا نریمان خیلی ناراحت بود هر دو تون دارین گریه می کنین گفتم اولا تو نباید به این کارا دخالت کنی خودتم می دونی ولی دعوا نکردیم  برای خانم نگرانه دیدی که امشب حالشون خوب نبود لطفا بعد از این تو به این کارا کار نداشته باش باشه عزیزم ؟ نریمان که برگشت میز آماده بود و شالیزار رفت گفتم شام بخوریم ؟ گفت میل ندارم گفتم ولی من خیلی گرسنه هستم بیا به خاطر من خواهش می کنم گفت پس بزار دست و صورتم رو بشورم چقدر بیرون سرده آدم احساس می کنه داره یخ می زنه باور کن لبم بهم چسبید از سرما و اومد جلو و به صورتم نگاه کرد وادامه داد ببخشید ناراحتت کردم دستهامو باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم تو منو ببخش که بدون فکر کردن تا از راه رسیدی باهات دعوا کردم من خیلی متاسفم موهامو نوازش کرد و گفت نباش متاسف نباش خدا رو شکر که تو رو دارم  این اتفاق به زودی میفتاد شاید بهترم شد  امیدوارم دیگه نیاد سراغم منم با مامان بزرگ حرف می زنم دیگه بهش پول نمیدم بره کار کنه وخرج زن و برادر زنشو  در بیاره و منو محکمتر به سینه اش گرفت و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت الان همه چیز رو فراموش کردم و یک مرتبه پرسید  چرا مامان بزرگ خوابیده ؟گفتم حالشون خوب نبود بهشون قرص دادم حالا بیا بشین شام بخوریم برات تعریف می کنم که منم چه روزی داشتم اونشب دیگه اون دیوار رو بین خودم و نریمان احساس نمی کردم اون بدبخت ترین خوشبخت دنیا بود در واقع همه چیز داشت ولی وجودش از خلایی پر شده بود که به اندک چیزی از هم می پاشید در حالیکه من فکر می کردم اون کوهی استوار و تکیه گاهی امن برای منه خودش نیاز به تکیه گاه داشت نمی دونستم شونه های من توان کشیدن این همه بار رو داره یا نه ولی از عشقم به اون مطمئن بودم اون زمان نمی فهمیدم که آدم های خوب و درستکار حساس تر و شکننده تر هستن تجربه نداشتم ولی روزی که از بیمارستان اومد توی ماشین گریه می کرد و دنیا براش تموم شده بود باید اینو می فهمیدم و اونشب من با نگفتن اونچه که توی روز به سرم اومده بود نقش پناه گاه رو براش ایفا کردم و این نقش به پیشونی من خورد.این اولین باری بود که من ونریمان با هم شام می خوردیم ولی اون هنوزم آشفته بود و نمی دونستم چیکار کرده که این همه غمگین و ناراحته و دلش نمی خواد در موردش حرف بزنم و من سعی می کردم حواسش رو پرت کنم با بی میلی چند قاشق خورد و پرسید خب نگفتی مامان بزرگ امروز چطور بود چرا حالش بد شده بود ؟گفتم یکم فراموشی بهش دست داده بود مثل همیشه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f