نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفده آیلار لبخند زد و گفت: دلخور نشو، شوخی کردم. ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهجده
دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته قلبش تن می داد، می خواست هر ساعت را کنار مرد محبوبش بگذراند. اما او آدم تن دادن به خواسته های ممنوعه قلبش نبود. گاهی لازم است درِ دهان قلبت را گل بگیری و او درِ دهان قلبش را گل گرفته و با عقلش تصمیم می گرفت.سیاوش اینبار سوال دیگری پرسید: منظورت از خونه مازار، همون باغچه هست؟آیلار سر تکان داد و گفت: آره؛ چند سال پیش داخلش خونه هم ساخت.سیاوش از سحر فاصله گرفت و بیشتر به سمت در اتاق متمایل شد و گفت: ولی فک کنم حسابی تمیز کاری میخواد.آیلار باز بی میل برای حرف زدن و مشتاق برای زودتر خارج شدن از ان لوکیشن که او در آن نقش زن حسرت کشیده را داشت، گفت: به منصور و بانو میگم کمکم کنن.سیاوش بالاخره دست از سوال و جواب برداشت و گفت: باشه؛ هر طور راحتی...یک سر به درمانگاه بزنم میام سمت شما. آیلار به سحر نگاه کوتاهی انداخت و گفت: لازم نیست؛ به کارت برس بچه ها هستن و چند گام دور شد که اینبار سحر صدایش کرد: آیلار؟ایستاد و به دخترکی که جاری اش بود اما بیشتر حال رقیب را داشت نگاه کرد؛ سحر با لبخندی مهربان گفت: اگه دوست داشتی به منم خبر بده میام کمکت.به زور لبخندی بر لب نشاند و تحویل سحر داد؛ گفت: باشه؛ ممنون.از اتاق آنها دور شد. سیاوش و سحر تازه در را پشت سرشان بسته بودند که سیاوش نگاهی روی لباس های سحر چرخاند و گفت: وقتی میخوای در اتاقو باز کنی، یک چیزی بنداز روی دوشت؛شاید یک وقت بابام یا علی باشن درست نیست اینجوری ببینت.سحر لبخندی حواله سیاوش کرد و گفت: چشم. پشت سر سیاوش که دوباره مقابل آینه ایستاده بود ایستاد و گفت: دیشب نخوابیدی؟ سیاوش سکوت کرد؛ شب گذشته را هم مثل شبهای دیگر به دو سه ساعت خواب، آن هم دم صبح قناعت کرده بود.
***
آیلار با اعصابی متشنج وارد اتاقش شد؛ حتی مهربانی سیاوش هم نتوانسته بود دریای طوفانی درونش را آرام کند. دیدن او در کنار زن دیگری کارد شد، در قلبش فرو رفت؛ آتش شد به خرمن ته مانده های امید و آرزوهایش افتاد.مقابل کمد ایستاد؛ خودش هم دقیقاً نمی دانست چه هدفی دارد. همانجا بلاتکلیف ایستاده بود که علیرضا بی هوا در اتاق را باز کرد و وارد شد.او هم انگار از چیزی عصبانی بود؛ حال و روزی بهتر از حال و روز آیلار نداشت. انگار یکی هم پیدا شده و کبریت به خرمن صبر و حوصله این مرد انداخته بود.روبه روی آیلار ایستاد و گفت: میری با مازار صحبت می کنی ازش خونه می گیری... میری با سیاوش حرف میزنی اطلاع میدی قراره جایی دیگه کار کنی... اما یک کلمه، فقط یک کلمه نمیای به من بگی داری چیکار می کنی! آیلار حق به جانب گفت: یعنی میخوای بگی از اینکه قرار نیست با سیاوش یک جا کار کنم خوشحال نیستی؟علیرضا طلبکارانه گفت: اینکه من راضی باشم یا ناراضی مگه مهمه؟ مگه اصلا برات اهمیت داره؟ مگه اصلاً تو حضور منو توی زندگیت قبول داری؟ ببین چی میگم آیلار! تو زن منی؛ زن قانونی و شرعی من! کوتاه اومدنم در مقابلت سر ظلمی بوده که در حقت شده اما خوب حواستو جمع کن؛ قرار نیست تا ابد برات کوتاه بیام. قرار هم نیست تا ابد بی خیالت باشم و ازت بگذرم؛ پس یادت بمونه تو زن منی. اینکه چند ماه زنمی و دستم بهت نخورده دلیل نمیشه آدم حسابم نکنی، بری هر غلطی که دلت میخواد بکنی... دستم بهت نخورده چون که برات ارزش قائل بودم؛ اما کاری نکن از احترامی که بهت گذاشتم پشیمون بشم، چون اونطوری به ضررت تموم میشه... رفتارت توهین آمیزه؛ از این به بعد قبل هر کاری با من مشورت می کنی... منم وقت بیشتری باهات می گذرونم تا سر از کارت در بیارم؛ این رسمش نیست که من وقتی رفتی در اتاق سیاوش تا بهش بگی تصمیمت چیه صداتو بشنوم که چه برنامه ای داری..توپش حسابی پر بود؛ کلمات را پشت هم ردیف می کرد و حتی ما بینشان نفس هم نمی کشید. وقتی حرفهای آیلار و سیاوش را شنید حسابی جا خورد؛ هر چقدر هم آیلار او را نمی خواست اما نباید این همه بی اهمیت از کنارش رد میشد.آیلار بی حوصله بود؛ پس با تندی گفت: تو چته علیرضا؟ مشکلت چیه؟ من رفتم جای دیگه که کنار سیاوش نباشم، به همه هم این وسط فکر کردم؛ الان چرا باز طلبکاری؟علیرضا با حرص گفت: واقعاً نمیدونی مشکلم چیه؟ من سیب زمینی ام؟ چرا منو آدم حساب نمی کنی؟ چرا بهم نمیگی میخواستی چیکار کنی؟ من خودم چندتا باغ دارم، تو باید بری به مازار رو بندازی واسه یک آلونک... من مُردم که برای زنم یک خونه بسازم که رفتی به اون بچه قرتی رو انداختی؟آیلار چشمانش را بر هم فشار داد؛ واقعاً امروز گنجایش این جنگ اعصاب را نداشت.صبح زود که همهی توان بدنی اش را با دویدن دنبال ماشین مازار از دست داد. بعد هم همهی توان روحی اش را وقتی که دم در اتاق سیاوش و همسرش ایستاد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهجده
آیا من و آذین هم قرار بود همین راه را برویم. ده، پانزده سال بعد وقتی که آذین دختر نوجوانی شده و من زنی در آستانه ی چهل سالگی، زندگیم چگونه است؟ خودم را دیدم، زنی که صبح تا شب کار کرده و از ریخت و قیافه افتاده و ته، ته دارایش یک خانه کوچک است که با کلی قسط و وام خریده. زنی که تمام زندگیش در حسرت کوچکترین چیزها مانده. زنی بدون پول بدون عشق بدون حامی و تنها. به آذین فکر کردم که او هم در کنار من در حسرت خیلی چیزها مانده و از داشتن خیلی چیزها که برای دیگر همسن و سال هایش عادی و معمولی است محروم بوده. واقعیت این بود که من با حقوق کارگری به زور می توانستم از پس هزینه های سنگین داروهای آذین بربیایم چه برسد که او را در مدرسه خوبی ثبت نام کنم و یا بتوانم در آینده هزینه کلاس های مورد نیازش را بپردازم. آن وقت شانس دانشگاه رفتن آذین چقدر بود؟ آیا می توانست در رشته دلخواهش درس بخواند؟ می توانست به آرزوهایش برسد؟ بعد از آن چه؟ وقتی به پنجاه سالگی می رسیدم وقتی آذین دختر جوانی شده بود و می خواست ازدواج کند، چه چیزی در انتظارمان بود؟ آن وقت چه جور خواستگارهای در خانه من را می زدند؟ خواستگارهای مثل خواستگارهای دختر مریم. پسرهای که بیشترین توانشان سیر کردن شکم زن و بچه اشان است. آیا آذین هم مجبور می شد در یک اتاق کنار خانواده شوهرش زندگی مشترکش را شروع کند و مثل من با کمترین ها بسازد و هر روز سرکوفت خانواده نداشته و بیماریش را بخورد؟ آیا قرار بود این چرخه برای نسل های بعد هم ادامه پیدا کند؟ آیا دختر آذین هم قرار بود مثل مادر و مادر بزرگش در فقر و نداری زندگی کند؟ زود ازدواج کند و به کمترین ها رضایت دهد.تا کی این چرخه ادامه پیدا می کرد؟ احتمالاً تا وقتی یکی از جایش بلند شود و سعی کند زندگیش را تغییر دهد و خودش را از این مسیر پر فلاکت بیرون بکشد. ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد.چرا آن فرد خود من نباشم؟ چرا من آن کسی نباشم که زندگیش را تغییر می دهد و راه را برای نسل های بعدیش هموار می کند. حالا معنی حرف های مژده را می فهمیدم. حالا می فهمیدم چرا اینقدر تاکید داشت باید زندگیم را تغییر دهم و پیشرفت کنم. چرا اینقدر تاکید داست به همینی که دارم بسند نکنم. ولی چطور؟ چطور می توانستم از یک کارگر ساده به زنی پولدار و قوی و مستقل که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی نسل های بعدش را تغییر می دهد تبدیل شوم؟ این فکری بود که روزها و هفته های بعد ذهنم را به خودش مشغول کرد بدون این که جوابی برای آن پیدا کنم.عمه خانم از پایین پله ها داد زد:
-سحر بیا پایین چایی گذاشتم.میدانستم بهزاد آمده. صدایش را وقتی عمه خانم داشت قربان صدقه عزیز دوردانه اش میرفت شنیده بودم. عمه خانم عاشق بهزاد بود و همه این را میدانستند. نه این که بچههای دیگرش را دوست نداشته باشد ولی بهزاد را طور دیگری دوست داشت. شاید چون بچه آخرش بود و شاید هم چون از همه بچههایش بیشتر به شوهر مرحومش اکبرآقا شبیه بود. هر چه بود بهزاد برای عمه خانم چیز دیگری بود وقتی می آمد عمه خانم از خوشحالی روی پاهایش بند نبود و وقتی میرفت تا چند روز دمغ و کم حوصله بود.در اتاق را باز کردم و از بالای پله ها جواب عمه خانم را دادم:
-چشم عمه، الان میایم.
-دیرنکنی دوباره چشمی گفتم و در اتاق را بستم و به سراغ آذین که جلوی تلویزیون نشسته بود، رفتم و گفتم:
-پاشو لباست و عوض کن بریم پایین.بدون این که چشم از تلویزیون بردارد سری به نشانه نه بالا انداخت. قیافه بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم:
-باشه تو بشین تلویزیون تماشا کن من هم می رم پیش عمه خانم و .....آذین به سمتم چرخید و با هیجان پرسید:
-دایی بهزاد اومده؟لبخند زدم و سرم را به نشانه آره بالا و پایین کردم. آذین لفظ دایی را به تبعیت از میلاد و میثم به کار می برد. چون نمی خواست از آنها کم بیاورد. از نظر آذین اگر بهزاد دایی میلاد و میثم بود پس دایی او هم بود و هیچ ایرادی نداشت که او را دایی صدا کند البته من و بهزاد هم با این مسئله مشکلی نداشتیم.لبخند زدم و گفتم:
-پس تلویزیون و خاموش کن و بیا تا لباسات و عوض کنم.اول لباس آذین را عوض کردم و بعد تیشرتم را با یک شومیز سبز رنگی که به تازگی خریده بودم عوض کردم و شلوار لی یخی که بازمانده دوران مجردیم بود و هنوز اندازه ام بود، پوشیدم و در آخر شال سیاه رنگی را که همیشه به سر می کردم روی موهایم کشیدم و بدون این که نگاهی به آینه بیندازم همراه آذین از خانه بیرون رفتم. بهزاد هر سه هفته یکبار به خانه برمی گشت و من سعی می کردم در این مدت کم تر مزاحم خلوت مادر و پسر بشوم ولی همیشه شب اول ورود بهزاد شام مهمان عمه خانم بودیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفده موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهجده
و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مبادا مادر بزرگشون اونا رو ببینه و با دیدن من دستهاشون رو آوردن بالا که دست منو بگیرن این خوشحالی اونا از دیدن من و این معصومیتی که در وجود اونا بود حالم رو دگرگون کرد به محض اینکه راه افتادیم تازه من به این فکر افتادم که وقتی با اینا برم در خونه ی عمه چی بگم و چیکار باید بکنم ؟وقتی شنیدم که نریمان می خواد منو ببره گرگان به هیچ چیزی جز دیدن گلرو و پسرش فکر نکرده بودم و حالا که راه افتاده بودیم بشدت نگران بودم که چی پیش خواهد اومد و از اینکه سه تا بچه های خواهر حتی جرئت نداشتن که تا دم در عمارت بیان دلم گرفت و اگر ذوق و شوق سلمان برای بغل کردن من نبود شاید اشک به چشم میاوردم در حالیکه سلمان خودشو به من چسبونده بود و بوسم می کرد و آهو دستم رو گرفته و فشار می داد نخواستم حالم رو بفهمون پس مجبور بودم پاسخ محبت اونا رو مثل خودشون بدم گفتم چطوری قهرمان من؛ خوبی عزیزم ؟ گفت دلم برات تنگ شده بود نیومدی گفتم چون قرار بود با هم بریم مسافرت میومدم یکم کار داشتم عزیز دلم منم دلم برات تنگ شده بود نریمان بلند گفت خانم ها حاضرین ؟ راه بیفتیم ؟ و اونا در حالیکه سرشون رو زیر صندلی نگه داشته بودن با خوشحالی گفتن حاضریم از همون ابتدای راه سلمان در حالیکه خودشو انداخته بود روی پای من حرف می زد ومن فکرم در گیر این بود که وقتی رسیدیم گرگان چه خواهد شد تا یک مقدار از راه رو که رفتیم سرش کج شد و خوابش برد فورا سرشو گذاشتم روی پام و به پرستو نگاه کردم اونم خواب بود و آهو هم جلوی ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود هر سه تای اونا که صبح خیلی زود بیدار شده بودن با حرکت ماشین و گرمای نور خورشید که از پنجره می تابید به خواب رفته بودن نریمان از توی آینه منو نگاه کرد و پرسید پریماه تو بیداری ؟ گفتم آره گفت منم خوابم گرفته میشه حرف بزنیم ؟ گفتم البته چرا که نه ؟ من خوابم نمیاد گفت یادته یک چیزی می خواستم بهت بگم؟گفتم واقعا ؟یادم نیست حالا بگو این روزا اونقدر فکرم مشغوله که نمی دونم به کدومش فکر کنم به نظرم منم دارم مثل خانم فراموشی می گیرم حالا چی می خواستی بگی ؟ آه عمیقی با افسوس کشید و گفت نمی دونم این موضوع اصلا مهمه یا نه ولی حس بدی نسبت بهش دارم شاید اونقدر ها هم مهم نباشه ولی منو خیلی ناراحتم کرده و از فکرم بیرون نمیره راستش نمی تونم با کسی هم در میون بزارم آخه به نظر خودم مسخره و پیش پا افتاده اس ولی بازم ناراحتم با کنجکاوی پرسیدم بگو ببینم چی شده من بهت میگم که مهم بوده یا نه گفت تو از همه بهتر می دونی که چقدر ثریا رو دوست داشتم ولی انگار همش دروغ بود حالا دیگه بارو ندارم که اون منو به خاطر خودم دوست داشت وشاید کاراش تظاهر بوده من خیلی ساده و احمقم و از اینکه به این راحتی گول خوردم از خودم تعجب می کنم خیلی چیزا جلوی چشمم بود ولی من نمی دیدم گاهی می فهمیدم ولی نمی خواستم قبول کنم گفتم مگه چی شده ؟اتفاق تازه ای افتاده ؟ گفت خیلی چیزا من بهت نگفتم چون از خودم خجالت می کشیدم ولی الان دیگه مطمئنم که گول خوردم مثلا اینکه ثریا توی نامه ی خداحافظی به من نوشت که قبلا نامزد داشته به دل نگرفتم و حتی دلم براش سوخت و فکر کردم خجالت کشیده به من بگه آخه داشتن نامزد که گناهی نیست ولی حالا فهمیدم که قبل از این نامزدی هم حدود دوسال عقد کرده پسر داییش بوده و همون موقع ها همش توی بیمارستان بستری می شده که پسره طلاقش میده بعدا برای ثریا شناسنامه ی المثنی می گیرن وقتی ازش پرسیدم گفت گم کردم یعنی همش دروغ بود الان اصلا نمی دونم کدوم حرفش راست بوده چون این دروغ ها رو طوری می گفت که باورم می شد گفتم نریمان به خاطر خودتم شده دیگه این حرفا رو ول کن چرا بی خودی زیر و روش می کنی ؟ ثریا دستش از دنیا کوتاه شده نمی تونه برات توضیح بده تموم شد و رفت الان دیگه چه فرقی می کنه ؟ نکنه می خوای برای یک همچین چیزا بشینی و غصه بخوری ؟ هر بود تموم شد گفت به اوراح خاک مادرم اگر از اول بهم می گفت اصلا برام مهم نبود ولی تو فکر کن چقدر بده که همه چیز رو از من پنهون کرده بودن من داشتم با کسی ازدواج می کردم که هیچی ازش نمی دونستم و اینطور که تازگی فهمیدم اون هنوزم پسر داییش رو می خواست اینو خواهرش بهم گفت البته می دونم چرا این کارو کرد برای اینکه من دل از ثریا بکنم و با اون ازدواج کنم اینا آدم های عجیبی هستن نمی دونم شاید از اولم به خاطر پول ثریا می خواست با من ازدواج کنه که مخارج عمل اونو بدم گفتم بی خودی فکر خیال نکن خودت میگی شاید، شایدم واقعاتو رو دوست داشت اینم متوجه نبودی ؟ خودت می گفتی که خیلی بهم علاقه دارین شک نکن بیشتر خودت رو عذاب میدی حالا دیگه گذشته
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f