eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوپنج فرشته به مادرش که می دانست محال است برود
دوباره به شعله منتظر چشم دوخت و گفت فردا شب میخوایم مزاحمتون بشیم برای خواستگاری از آیلار عزیزم واسه مازارسر آیلار و مازار به شدت بلند شد هر دو جا خورده و متعجب خیره صورت هم شدند.حالت چشمان مازار نشان از جا خوردنش داشت آیلار هم حسابی غافلگیر شد مازار زودتر خودش را جمع و جور کرد آیلار خجالت زده سر پایین انداخت لبخند نشسته روی صورت ریحانه و بانو جمع شدنی نبودشهرام خیره لبخند زیبای صورت بانوچشمک ریزی حواله اش کردبانو فعلا میلی برای خجالت کشیدن نداشت دست خودش نبود که لبخندش جمع نمیشد.قلب آیلار در سینه ایستادبا یکبار ازدواج باز هم وقتی پای خواستگاری میان آمد.خجالت کشید واسترس گرفت سرش را بلند کرد نگاه کوتاهی به صورت مازار انداخت.لحظه اول جا خوردنش را به وضوح دید فهمید او هم از این ماجرا اطلاع ندارداما حالا با آرامش به حرفهای بزرگترها درباره فردا شب گوش می کرد.بعد از اینکه قول و قرار خواستگاری را گذاشتند.خانوم جون به ریحانه و شوهرش نگاه کرد و گفت :آقا منصور ،ریحانه جانم این چند روز ما حسابی بهتون زحمت دادیم .خونتون در اختیار ما بود .اذیت شدین به امید خدا ما دیگه امشب جمع و جور می کنیم میریم باغ مازار.شعله جا خورد و گفت چرا خانوم جون بد گذشته اینجا ؟کسی حرفی زدخانوم جون با آن لبخند ملیح و لحن مهربانش گفت نه مادر چه بدگذشتنی .ما که اینجا همش داره بهمون خوش میگذره .همیشه غذا آماده اس .هر چی بخوایم فراهمه.اما مادر اینطوری که مشخصه حالا که حرف این دوتا بچه هم مطرح شد ما فعلا باید بمونیم تا دست این دوتا رو هم بذاریم توی دست هم .نمیشه همش مزاحم شما باشیم.شعله گفت این چه حرفیه خانوم جون .مزاحم چیه محمود که خیلی میلی برای ماندن آن خانواده آن هم در نزدیکیشان نداشت ساکت بود.منصور گفت خانوم جون اون خونه ،خونه خودتونه تا هر وقت که بمونید قدمتون روی چشم.مهران اینبار به حرف آمد :شما لطف داری پسرم .ولی مادر راست میگه نمیشه همش مزاحم شما باشیم .اینجا که هستیم مادر و خواهرهات و خانومت هم مدام به زحمت می افتن .باغ مازار که باشیم خودمون هم راحتتریم.مازار هم حرف پدرش را کامل کرد :آره چند روز هم تعطیله آیلار خونه باغ رو لازم نداره .ما بریم اونجا هم ما راحتتریم هم شما یک استراحتی می کنید.ریحانه گفت این چه حرفیه مگه ما چیکار کردیم که خسته باشیم.خانوم جون گفت مادر تعارف که نداریم .ما اونجا راحتتریم .شما هم برید توی خونه و زندگی خودتون.شعله سر تکان داد :هر طور راحتید .اما اونجا کوچیکه اگه اذیت شدین تو رو خدا بدون تعارف برگردین.فرشته با آن نیش تا بناگوش باز دائمی اش گفت خیالتون راحت این طور که پیش میره ما فعلا اینجا هستیم .انقدر مزاحمتون بشیم که خستتون کنیم.شعله باز مهمان نوازی کردمراحمید عزیزم.بعد از شام محمود بلافاصله خستگی را بهانه کرد.همراه جمیله راهی خانه خودشان شدند.این چند شب مهمان داری و اینکه مجبورشده بود میزبان شوهر سابق همسرش و خانواده اش باشد.روح و روانش را به هم ریخته بود مهمانها هم چای را که خوردند عزم رفتن کردند سرپا ایستاده بودند که مازار یادش افتاد بایدکلید باغ را از آیلار بگیرد.به آیلار که کنار منصور ایستاده بود نگاه کرد نامش را خواندآیلار ؟دخترک سر بلند کرد و منتظر نگاهش کرد و مازار گفت :میشه کلید باغو بهم بدی؟آیلار سر تکان دادآره توی اتاقه الان میارم به سمت اتاقش رفت.مازار هم به سمت اتاق رفت .بهانه خوبی بود تا در تنهایی چند جمله با آیلار صحبت کند.دختر جوان دسته کلید به دست به سمت در اتاق آمد که مازار را ایستاده در آستانه در اتاق دید کلیدها را به سمتش گرفت مازار دستش را دراز کرد کلید را گرفت و بی انکه ثانیه ای نگاهش را که چسبیده به صورت آیلار بود جدا کند گفت ممنون آیلار در پاسخش خواهش می کنمی زمزمه کرد منتظر شد مرد جوان از مقابلش کنار برود اما او همچنان ایستاده بود حالا که بحث خواستگاری پیش آمده بود مثل همه دخترها از تنها ماندن با مازار خجالت می کشیداما مازار مثل او فکر نمی کرد . فقط مهم بود حرفهایش را بزندپس زبان باز کرددرباره خواستگاری فرداشب با من هماهنگ نکرده بودن آیلار اگر دلیل آن دلخوری که چاشنی لحنش بود را می دانست خوب میشدوقتی که گفت :آره متوجه شدم.مرد جوان لبخند زد.او برخلاف آیلار دلیل آن دلخوری چاشنی کلام دخترک را دریافت وگفت هیچ کس توی دنیا بیشتر از من به خواستگاری فردا شب مشتاق نیست آیلار سر بلند کرد و خیره اش شدمازار گفت :اینکه بی خبر بودم از این ماجرا ،این که به فرشته گفتم دست نگه داره ،و فرشته به گمون خودش خواسته منو بذاره تو عمل انجام شده سر بی میلی من نیست.بی خیال آدمهای منتظر بیرون چند لحظه در سکوت به چشمان آیلار خیره ماندغرق شدن در چشمانش را دوست داشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوپنج می گفت اگه من هم نخوام کمکش کنم مجبور می شه درسی
بهزاد که متوجه حالم شده بود گفت: -این جواب مال وقتیه که هنوز برنگشته بودم ایران ولی وقتی دوباره تو رو دیدم فهمیدم دیگه نمی خوام برگردم آلمان. فهمیدم می خوام اینجا کنار تو و آذین ومادرم زندگی کنم.  برای همین به وکیل سوده زنگ زدم و گفتم با طلاق موافقم. چند هفته پیش هم برای همین رفتم آلمان تا کارهای طلاق رو انجام بدم و سوده رو برای همیشه از زندگیم بیرون کنم.بغضی که توی گلویم نشسته بود را قورت دادم. در جعبه ای که حلقه توی آن بود را بستم و با نوک انگشت جعبه را به سمت بهزاد هل دادم  و گفتم: -متاسفم بهزاد من نمی تونم.بهزاد متعجب و ترسیده پرسید: -یعنی چی؟ -من یه بار با مردی که زن دیگه ای را دوست داشت زندگی کردم. دوباره نمی تونم اون زندگی تلخ رو تجربه کنم. -این چه حرفی سحر، من سوده رو دوست ندارم. اگه دوستش داشتم ولش نمی کردم.پوزخندی زدم و گفتم: - تو سوده رو ول نکردی. سوده تو رو ول کرد. چه تضمینی هست اگه برگرده دوباره به سمتش نری و من و به خاطرش ول نکنی هر چی باشه اون عشق اولته و تو به خاطرش تا آلمان رفتی و حتی دل مادرت و شکستی. نه بهزاد من نمی تونم. من توان یه شکست دیگه رو ندارم.بهزاد با دلخوری گفت: - من نمی خواستم دل مامانم و بشکنم.  ببین نمی خوام خودم توجیح کنم ولی من خام حرفا و برنامه های سوده شده بودم. فکر می کردم با این کارم می تونم به سوده کمک کنم. اون موقع اصلا به پیامد کارهای که می کردم فکر نمی کردم. من......میان حرفش پریدم و گفتم: - الان اینا مهم نیست. مهم قلب منه که تاب دوباره شکستن و نداره. - فکر می کنی من قلبت و می شکنم؟ - نمی دونم ولی نمی خوام ریسک کنم. یعنی نمی تونم ریسک کنم چون اگه اینبار قلبم بشکنه می میرم. بهزاد با درماندگی گفت: - سحر.......... اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. از جایم بلند شدم و در حالی که با اشک هایم کلنجار می رفتم تا نریزد گفتم: - بابت شام متشکرم. اگه اجازه بدی تنها برگردم خونه. می خوام یه کم تنها باشم.بهزاد هم از جایش بلند شد و گفت: - سحر من ولت نمی کنم. اونم نه حالا که اینقدر عاشقت شدم. دیگر نایستادم و با قدم های سنگین از رستوران بیرون رفتم. همین که پا درون خیابان  گذاشتم بغضم ترکید. هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای بلند گریه ام به گوش رهگذرانی که از کنارم می گذشتند نرسد. باورم نمی شد کاخ آرزوهایم اینطور ویران شده بود. باورم نمی شد دوباره عاشق آدم اشتباهی شده بودم. بهزاد، بهزاد نباید این کار را با من می کردی. نباید می گذاشتی عاشقت شوم. تو می دانستی من در این مورد  چقدر ضعیف و آسیب پذیرم.به خانه که برگشتم عمه خانم به انتظارم نشسته بود.  معلوم بود همه چیز را می داند حتماً بهزاد به او زنگ زده بود و جریان را  گفته بود. بهزاد هم نمی گفت چشم های سرخ و حال و پریشانم گویای همه چیز بود. دست هایش را برایم باز کرد تا به آغوشش بروم. خودم را توی بغلش انداختم و اجازه دادم دوباره اشک هایم سرازیر شود. دست نوازشش را روی سرم کشید و گفت: -همه چیز و فهمیدی؟سرم را به نشانه تائید تکان دادم. آهی کشید و گفت: -بهزاد با یه تصمیم اشتباه هم به خودش و هم به بقیه بد کرد.نالیدم: -عمه من دوسش دارم. -می دونم. -ولی نمی تونم. نمی تونم با وحشت این که یه روز ولم کنه و بره سراغ یه زن دیگه زندگی کنم. -تو پسر من و اینطور شناختی؟ خون اکبر تو رگای این پسره. وفا می فهمه. هیچ وقت به خاطر یه زن دیگه ولت نمی کنه. -نمی خوام فقط جسمش بهم وفادار باشه می خوام قلب و روحشم بهم وفادار باشه. -اگر قلب و روحش باهات نبود ازت خواستگاری نمی کرد.شاید حق با عمه خانم بود ولی من وحشت زده تر از آن بودم که بتوانم این مسئله را قبول کنم. خودم را از توی بغل عمه خانم بیرون کشیدم و گفتم: -باید از اینجا برم.با تغییر نگاه کرد و گفت: -بری؟ کجا بری؟ -با این اتفاقی که افتاده دیگه نمی تونم تو این خونه زندگی کنم. عمه اخم کرد و گفت: -بی خود اگه قرار باشه کسی از اینجا بره اون بهزاد نه تو. -بهزاد پسرتونه. -تو هم دخترمی. -نمی شه که نیاد دیدنت. -هر وقت دلم براش تنگ شد خودم می¬رم دیدنش.آهی کشیدم و بحث را کش ندادم ولی می دانستم ماندم در این خانه دیگر به صلاح نیست. فقط نمی دانستم جواب آذین را چه باید بدهم و چطور به او بگویم دیگر قرار نیست با عمه خانم زندگی کنیم.عمه خانم موهایم را که  توی صورتم  ریخته بود کنار زد و با مهربانی گفت: -برو بگیر بخواب. خسته ای.از فکر این که دیگر نمی توانستم پیش عمه خانم زندگی کنم گریه¬ام گرفت. من عاشق عمه خانم بودم. من عاشق این خانه و این زندگی بودم. بهزاد با کارش نه تنها خودش بلکه مادرش را هم از من گرفت. کاش هیچ وقت از من خواستگاری نمی کرد. کاش می شد همه چیز را به عقب برگرداند. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نه چکی و نه چونه ای اونقدر همه با هم موافق بودن که جای حرفی باقی نمونده بود.وقتی شام تموم شد مامان یک سینی چای آورد و همینطور که تعارف می کرد خانم گفت بزار روی میز هر کس بخواد خودش بر می داره وقت نداریم ما باید زودتر بریم وگرنه توی راه می مونیم بشین باهات حرف دارم مامان نشست خانم گفت بگو عزیزم حرف آخرت رو بزن مامان گفت والله نمی دونم اجازه بدین با پریماه و خانجون حرف بزنیم بهتون خبر میدم حدود ساعت هشت و نیم بود که خانم بلند شد و گفت پس دیگه ما بریم و خودمون رو آماده کنیم دیر راه بیفتیم یخبندون بیشتر میشه و رفتن سخت نریمان گفت حاضر شو پریماه مامان با اعتراض گفت نه تو رو خدا بزارین بچه ام امشب بمونه من خیلی وقته ندیدمش ما هم باید با هم حرف بزنیم خانم گفت حرف حساب جواب نداره ولی فردا میایم دنبالت گفتم باشه خانم فردا میام نریمان دست دست کرد تا همه از اتاق بیرون رفتن و اومد نزدیک من و گفت پریماه می خواستم یک چیزی بهت بگم خواهش می کنم ناراحت نشو گفتم چی شده ؟ بگو گفت امشب چشمت از همیشه سبزتر بود و می درخشید و با یک لبخند ادامه داد دعوام نکنی شب بخیر.نریمان که از در بیرون رفت مثل اینکه از یک خواب بیدار شدم دلم شور افتاد نه حرفی زده بودم و نه اظهار نظری کردم به خودم اومدم و فکر کردم داری چیکار می کنی پریماه ؟ تو واقعا می خوای با این وضع و با این عجله به عقد نریمان در بیای ؟ بدنم سست شده بود وسرم گیج رفت و دیگه به بدرقه ی اونا نرفتم و روی یکی از مبل ها ولو شدم خانجون متوجه شد و اومد نزدیک من نشست و گفت چیه مادر ؟ حالت خوبه ؟نمی خوای زن این بشی ؟ هنوز یحیی رو می خوای ؟ گفتم چی دارین میگین خانجون یحیی کیه دیگه ؟ فکر می کنم آیا ما داریم کار درستی می کنیم که به این زودی عقد کنیم ؟ اگر شما رضایت بدین همون نامزد بشیم بهتر نیست ؟ گفت تو هنوز خامی جوونی نمی فهمی و نمی دونی که ممکنه چه چیزایی پیش بیاد دنیاس دیگه اومدیم و یک اتفاقی افتاد و نشد حالا بیا جواب فک و فامیل رو بده وقتی تو توی اون خونه باشی مردم چی میگن ؟خودت بگو دیگه نمی تونی سرت رو بلند کنی؟از اونجا رونده از اینجا مونده میشی همین حشمت به کلاغ های کور آسمون نشونت میده اونوقت کی می خواد راه بیفته و برای همه توضیح بده که والله دختر ما نجیبه نه مادر صلاح نیست یا نامزد نکنین یا برگرد خونه و یا عقد بشو که خیال همه راحت باشه من با این دوتا چشمم خیلی چیزای باور نکردنی توی این دنیا دیدم آدم حتی نمی تونه به پسر خودشم اعتماد کنه هر آن ممکنه اونم سر آدم کلاه بزاره بی چشم رو انگار نه انگار که مادر داره بازم صفت یحیی میاد و التماس می کنه که به عروسیش برم ولی از حسن خبری نیست یک وقتا فکر می کنم دارم خفه میشم یعنی من حسن رو شیر دادم ؟ که اینطور بی صفت بار اومده یادش رفت چقدر حسین بچه ام دستشو گرفت یادش رفت خرج زندگیشو داد و یک عمر براش پدری کرد حالا اسم بچه های برادرشو نمیاره آره مادر به هیچ کس نمیشه اعتماد کامل داشت زندگی یک طوریه که هر آن ممکنه آدما عوض بشن گفتم درست مثل یحیی کی فکرشو می کرد یک روز گوشه ی همین حیاط منو اونطوری کتک بزنه شما راست میگن عقد کنیم بهتره یا اصلا نامزدم نکنیم نمی دونم گیج شدم مامان از بدرقه ی اونا اومد توی پذیرایی با لبی خندون گفت چقدر سرده خیلی خوب شد همشون تشکر کردن مخصوصا نریمان بچه جلوی خانواده اش سرافراز شده بود خانجون گفت آره خوب شد خانواده ی خوبی هم بودن دیگه پریماه چی می خواد ؟ حالا اگر یحیی اومد به نظرتون بگم که پریماه داره عروسی می کنه و خیالش راحت بشه و کلا دل بکنه ؟مامان فورا گفت ای وای نه تو رو خدا فعلا صداشو در نیارین ممکنه یک کاری دستمون بده گفتم شما که گفتین یحیی اینجا نمیاد ؟ ازشون خبر ندارین ؟ خانجون گفت نمیاد نه گفتم اگر اومد و وقتی در مقابل نگاه پرسشگر من قرار گرفت ادامه داد خب گاهی به من سر می زنه یک حال و احوالی می کنه و میره بچه دلش می خواد توی عروسیش باشم اصرار می کنه ولی من دلم نمی خواد چشمم به حسن و زنش بیفته مامان سری با افسوس تکون داد و گفت خانجون واقعا که به خدا آلو توی دهن شما خیس نمی خوره صد بار ازتون خواهش کردم التماس کردم به پریماه حرفی نزنین بازم نتونستین؟گفتم خب مادر من چرا نگفتین اون با چه رویی میاد در این خونه رو می زنه شما هم می زارین بیاد ؟ آفرین به شما اصلا چرا منو نگه داشتین بهتون گفتم تا بعد از عروسی یحیی ازمن نخواین که اینجا بمونم نمی خوام دوباره باهاش روبرو بشم.مامان گفت نترس اگر یک وقت اومد راهش نمیدم به خدا به ارواح خاک حسین نمی خواستم راهش بدم تا حالام هم به خاطر خانجون که دل تنگه گذاشتم بیاد تو ولی خودم باهاش روبرو نشدم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f