eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلونه بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوب
شهرام ادامه داد: فردا زنگ می‌زنم به بابات میگم.مازار نگاهش را به زغال های گداخته دوخت و گفت: بنظرت یک مقدار زود نیست؟ تو فقط چند روزه که بانو رو می شناسی.شهرام در جواب برادر زاده اش گفت: خیلی از آدم‌ها هستن مادرشون یا خواهرشون یا خاله‌شون یک دختر رو می بینه و بهشون معرفی می کنه؛ میرن خواستگاری باهاش ازدواج می کنن و اتفاقاً خوشبخت هم میشن. بدون اینکه هیچ آشنایی قبلی با هم داشته باشن؛ حتی زندگی خیلی هاشون از زندگی اون هایی که سال‌ها با هم دوست بودن و ادعا داشتن کاملاً با زیر و بم همدیگه آشنان بهتر میشه. حالا من که چند بار بانو رو دیدم و گاهی هم باهاش صحبت کردم؛ تو هم که کاملاً می شناسیش و میگی دختر خوبیه. با مادرتم صحبت می کنم؛ بالاخره اون چند سال باهاشون زندگی کرده اخلاقشون دستشه. بابات هم بیاد، اونم نظرش‌و بگه. هزار البته که همه چیزو نظر بانو و خانواده اش مشخص می‌کنه.مازار سیخ ها را جابه جا کرد و گفت: حرفت منطقی بود؛ قانع شدم. فقط شهرام اینا عزا دارن؛ چند وقت بیشتر از چهلم علیرضا نمی‌گذره. نمی‌دونم رسم و رسوماتشون چطوریه؛ باید از مامان سوال کنم. اون بهتر می‌دونه چیکار کنیم.آیلار در حال خرد کردن خیار در ظرف بزرگ سفالی مقابلش بود؛ آن شب قرار بود شام آبدوغ و خیار بخورند. نگاهش را به بانو که داشت گردوها را مغز می کرد، داد و گفت: میگم بانو متوجه شدی این عموی مازار رفتارش باهات یک مقدار عجیبه.بانو با همان لبخند نیم بند گفت: چرا وقتی حرف عشق میاد وسط، تو فقط به سیاوش فکر می کنی؟ نمی‌دونم چون در گذشته، هر وقت فکر عشق واسه‌ات پیش اومده خودت رو کنار سیاوش دیدی حالا نمی تونی فکرت رو سمت دیگه‌ای ببری؟ یا اینکه کلاً مغزت داره برای توجه کردن به دیگران مقاومت می کنه؟آیلار که به قول بانو مغزش برای فهمیدن حرف‌های او مقاومت می کرد؛ نگاه گیجش را به خواهرش دوخت. از حرف‌هایش چیزی نمی فهمید؛ بانو قبل از اینکه آیلار سوالش را بر زبان بیاورد، گفت: چشمات‌و باز کن و آدم های اطرافت‌و بهتر ببین.آیلار نگاهش را مستقیم به چشمان بانو دوخت و گفت: چرا واضح حرف نمی‌زنی بانو؟بانو هم خیره در چشمان زغالی آیلار گفت: دیگه واضح تر از این نمی تونم حرف بزنم.و بدون اینکه فرصت سوال دیگری را به خواهرش بدهد از آشپزخانه بیرون رفت.سیاوش در اتاقش داخل درمانگاه نشسته بود؛ به پشتی صندلی پشت سرش تکیه داده و بیرون را تماشا می کرد. از روزی که با مازار حرف زد؛ مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زد. مازار که سال‌ها صبوری کرده بود هم بالاخره تصمیم به اعتراف گرفت؛ همه چیز هم که برایش آماده بود.فرصت از این بهتر؟ انگار دست سرنوشت همه ی تکه های پازل را کنار هم چیده بود تا فرصت را برای مازار فراهم کند؛ سیاوش راه و چاهش را گم کرده و نمی دانست کدام کار غلط است کدام کار درست.بنشیند تا مازار حرف دلش را به آیلار بزند و او را برای خودش کند؟ سیاوش هم مثل یک مرد پای کارش بایستد و با زندگیش با سحر ادامه دهد؟ یا اینکه یک بار دیگر به خودش و آیلار فرصت بدهد؟گیج و سردرگم بود و اصلاً نمی دانست کدام کار درست است؛ حال و روزش خراب و اعصابش متشنج بود. مرگ علیرضا به اندازه کافی ویرانش کرد؛ حالا ازدواج آیلار چه بلایی سرش می آورد، خودش هم نمی دانست.همین امروز صبح با سحر سر یک مسئله‌ی احمقانه بحثشان شده بود.بیخودی داد زد و دخترک را ناراحت کرد. تا آنجا که کارش به قهر و گریه سحر رسید؛ لحظات آخر که داشت از اتاق خارج میشد، دخترک را دید که با چشمان خیس از اشک نگاهش می کرد. درمانده تر از همیشه از خانه خارج شد و راهی درمانگاه شد.جمیله وارد حیاط خانه شعله شد؛ کنار او و آیلار که روی تخت نشسته بودند،گوشت تکه تکه می کردند نشست و رو به آیلار گفت: آیلار جان قربونت برم، پاشو یک سر برو پیش امید خواب بود؛ من دو کلمه حرف با مادرت دارم بهش بگم.بانو سرش را بلند کرد و گفت: آره متوجه شدم.آیلار دست از کار کشید و پرسید: فکر می کنی چرا اینجوریه؟ قصدش چیه؟ انگار بیشتر دوست داره وقتش‌و با تو بگذرونه.بانو با صراحت و بدون رودربایستی گفت: فکر کنم از من خوشش اومده.لبخند بزرگ و متعجبی روی لب‌های آیلار نشست؛ از این صراحت بانو جا خورد. کنار خواهرش ایستاد و گفت: منم دقیقاً همین فکر و می کنم؛ حالا بگو ببینم اگه واقعاً قصدی داشته باشه تو چیکار می کنی؟بانو گردوهای خرد شده را در ظرف سفالی روی خیار ها ریخت و پاسخ داد: چند وقت بعد عروسیت با علیرضا یادته بهت گفتم من خیلی از فرصت‌ها رو از دست دادم؟ این یکی همون فرصتیه که اگه به دستش بیارم محاله ازش بگذرم.چشمان آیلار از این گرد تر نمی‌شد؛ با همان حالت خنده، گفت: ان شاالله که به دستش میاری؛ ماشاالله همه چی تمومه. خوشتیپ، پولدار، آقا... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من هیچ وقت دست از طرحی که با جون و دل براش زحمت کشیدم برنمی دارم.نگاهش پر از تحسین بود وقتی که گفت - از تو جز اینم انتظار نداشتم.از تعریفش قلبم ستاره باران شد سعی کردم بحث را عوض کنم، پرسیدم: - تو برنامهات چیه؟ کی دوباره برمی گردی؟نفس آه مانندش را بیرون داد و گفت: - برنمی گردم - یعنی چی؟ -  یعنی اومدم که بمونم.  - بمونی؟ یعنی دیگه نمی خوای بر گردی آلمان؟ - نه  - پس کارت چی؟ - کارم تموم شد. آخرین پروژه ای که اونجا داشتم و تحویل دادم و برای همیشه برگشتم ایران.  می خوام همین جا یه کاری رو شروع کنم و پیش کسایی که دوستشون دارم بمونم. وقتی قسمت آخر جمله اش را می گفت نگاه معنی داری به من انداخت.ضربان قلبم بالا رفت.  با این که حس کردم منظورش از آن جمله من بودم ولی به روی خودم نیاوردم  و گفتم: - حتماً عمه خانم وقتی فهمید قراره پیشش بمونی خیلی خوشحال شده.برای لحظه ای چشم از خیابان گرفت و به خیره در چشمانم پرسید: - تو چی؟ تو هم خوشحال شدی؟بهت زده به چشم هایی که هنوز با تحسین و ....... نمی خواستم خیالبافی کنم. نمی خواستم به خودم وعده و وعید الکی بدهم ولی در نگاه بهزاد چیزی بیش از تحسین بود. چیزی که من از تفسیر آن عاجز بودم.بهزاد بی توجه به سردرگمیم لب زد: - دلم خیلی برات تنگ شده بود.قلبم برای لحظه ای از کار افتاد و نفسم بند آمد. به زور آب دهانم را قورت دادم و زیر لب ممنونمی گفتم و گیج تر از قبل به چراغ های روشن خیابان چشم دوختم.نگاهم را از روی عباس که داشت گلدان زاموفلیای بزرگی را برای مشتری جا به جا می کرد برداشتم و به دفتر حساب و کتاب های گلخانه نگاه کردم. چیزی به پایان ماه نمانده بود و باید سود و زیان این ماه را محاسبه می کردم. خدا را شکر فروش نسبتاً خوبی داشتم.هنوز دفتر حساب و کتابم را نبسته بودم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. نغمه پشت خط بود. چند وقتی بود که از هم بی خبر بودیم. سر هردویمان شلوغ بود. من درگیر کار و دانشگاه و او هم درگیر سینا و آرتا.آخرین باری که تلفنی حرف زده بودیم نغمه از اختلافات آرش و سینا گفته بود. از این که آرش دل به کار نمی داد و معلوم نبود سرش به کجا بند شده بود که بیش از دو روز در هفته به شرکت نمی رفت. نغمه از این که آرش بار همه مسئولیت های شرکت را بردوش سینا انداخته بود به شدت عصبانی و ناراحت بود.  این که آرش چه می کرد و سرش به کجا بند بود کوچکترین اهمیتی برایم نداشت. فقط محض ادب به حرف های نغمه که به شدت ناراحت بود، گوش کرده بودم و در نهایت هم بحث را به سمت آرتا  کشانده بودم تا با پرت کردن حواس نغمه از شدت ناراحتیش بکاهم. نغمه عاشق آرتا بود و وقت پای پسرش به میان می آمد همه غم و غصه هایش را از یاد می برد. صدای نغمه مثل همیشه شاد و پر انرژی بود. -سلام به دختر فراری؟پوزخندی زدم و در جوابش گفتم: -فراری؟ واقعاً بعد از چهار سال و نیم هنوز دختر فراری محسوب می شم. تازه اگه یادت باشه من فرار نکردم. فراریم دادن.با دلخوری گفت: -خودت خوب می دونی منظورم چیه.می دانستم. خوب هم می دانستم. نغمه چند ماهی بود که سعی می کرد من را با خانواده یا در واقع با پدرش آشتی دهد. و چون قبول نمی کروم به من لقب دختر فراری داده بود.دایی بعد از عملش رقیق و القلب شده بود و به فکر پیدا کردن من افتاده بود تا دوباره من را به زیر بال و پر خودش بگیرد. نغمه برایم تعریف کرده بود دایی شب قبل از عملش عزیز را در خواب دیده  که روی زمین نشسته بود و مدام به خاک چنگ می زده و می گفته " دخترم و برگردون خونه،  دخترم و برگردون خونه" برایم مهم نبود دایی چه خوابی دیده و چرا عزیز از او خواسته تا من را به خانه برگرداند. من هیچ تمایلی به برقراری رابطه با دایی و برگشتن به آن شهر نداشتم. من سه سال و نیم پیش قید خانواده ام را زده بودم و به خودم قول داده بودم برای همیشه فراموششان کنم.برای عوض کردن بحث پرسیدم: -چه خبر؟ نغمه به تلخی خندید و گفت: -خبر که زیاده ولی مهمترینش اینه که آرش خونه ی عمه لیلا رو فروخته.خبر آنقدر شوکه کننده بود که حتی من هم نتوانستم از آن بی تفاوت بگذرم. با حیرت پرسیدم: -چرا؟نغمه گفت: -یادته بهت گفتم آرش یه مدت دل به کارای شرکت نمی داد و سرش جای دیگه گرم بود؟جواب دادم: -آره، یادمه -مثل این که تو اون زمان آرش بدون این که حرفی به سینا بزنه با یکی شریک می شه تا یه سری قطعات کامپیوتری  رو به قیمت ارزون از چین وارد کنه و به اسم جنس آلمانی با قیمت گرون  بفروشن  ولی طرف سرش  کلاه می ذاره و کل پول رو برمی داره و فرار می کنه. آرشم که اون قطعات رو از قبل پیش فروش کرده بوده یعنی پولشون رو از خریدارای بیچاره گرفته بوده مجبور می شه خونه عمه و ماشین خودش و بفروشه و پول طلبکارا رو بده تا نیفته زندان ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلونه دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسی
در طرف خانم رو باز کرد و گفت پریماه بیا کمک پرسیدم چی شده آقا نادر خانم حالش خوبه ؟دست خانم رو گرفت و داد دست من و گفت مامان بزرگ زود برو خیس نشی من الان میام خانم ناله می کرد و به سختی راه میرفت پرسیدم حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟ گفت نمی دونم سرم گیج رفت و چشمم سیاه شد رفتم دکتر بهم بازم خواب آور زده دیدم بهتره بیام خونه بخوابم شب مهمون داریم تا خانم رو بردم توی اتاقش و لباسش رو عوض کردم نادر برگشت و گفت مامان بزرگ ؟ بهترین؟ خب اینم پریماه دیدی گفتم همین جا هست و جایی نمیره بی خود حرص خوردین خانم  لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت ولش کن دیگه حرفشم نزن می خوام بخوابم بگو شالیزار یک آش ترش برام درست کنه و با همون حالش خندید وبه شوخی  گفت انشالله این بار پسره و روی تخت دراز کشید نادر به شالیزار گفت برو برام یک چای درست کن هوا سرده بخورم و برم آش ترش برای مامان بزرگ یادت نره من کنار خانم موندم و اونم  خیلی زود خوابش برد و برگشتم به پذیرایی و پرسیدم آقا نادر خانم چی شده بود؟گفت نمی دونم دکتر گفت فشارش پایین بود خیلی هم خطرناک صبح که رفتیم کالری  گفت سرم گیج میره منو ببرین خونه جدی نگرفتیم و  اصرار کردیم بمونه عمه سارا بهش آب قند داد بعد بهانه آورد و گفت  نریمان نکنه ما نیستیم  پریماه بزاره بره؛ سهیلا هم نیست یکی باید خونه باشه به خنده و شوخی گرفتیم و کامی گفت مگه اسیری آوردین شاید دلش بخواد بره خونه ی خودشون شما نباید جلوشو بگیرین یکم بعد مامان بزرگ سرش واقعا گیج رفت و داشت می خورد زمین که بردمش دکتر و گفت فشارش پایین بود بهش دارو داده و یک آمپولم بهش زد نریمان اصرار کرد که هر چی زودتر بیارمش خونه ولی من فهمیدم اونم ترسیده بود تو بری حالا که چمدونت رو دم در دیدم متوجه شدم ترس اونا بی جا نبوده راستش من به نریمان تذکر دادم اونا  دارن در لباس محبت با تو بد رفتاری می کنن آخه این چه رفتاریه با یک انسان می کنن ؟من یکی که بهت حق میدم دیشب همین ها رو به نریمان گفتم درست نیست از روزی که ما اومدیم همش حرف اینه که تو رو بدن به کامی اون خودش زن داره یک خانم اتریشه تازگی باردار هم شده مامان بزرگ اونو ندیده آخه شهرشون از ما دوره بعدام چون ازدواج نکردن مامان بزرگ ناراحت می شد و برای همین اصلا بهش نگفتیم حالا که می دونه بازم حرفشو می زنه اینا دارن با شخصیت تو بازی می کنن حالام که نریمان میگه می خواد با تو ازدواج کنه من متعجبم این چه رسمیه که دیگران برای یک نفر تصمیم بگیرن منم جای تو بودم اعصابم داغون می شد حالا تو واقعا می خواستی بری ؟ یکم سکوت کردم نمی دونستم به اون چطوری توضیح بدم گفتم شما درست میگین ولی ماجرا یکم با چیزایی که شنیدین فرق داره هم خانم و هم نریمان به من خیلی لطف دارن و من از نیت اونا خبر دارم برای همین اصلا ناراحت نمیشم چون  آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم از اولم به خانم و آقا نریمان گفته بودم خب خانم که خیلی هم دوستشون دارم از روی خیر خواهی می خواد بهم خوبی کنه و من اینو می دونم پس از کسی ناراحت نیستم مشکلاتی برام پیش اومده که کار به اینجا کشیده پرسید چه مشکلی میشه بگی ؟ گفتم آره ولی فکر می کنم  حتما خبر دارین که وقتی پدر من فوت کرد عموی من یا نتونست و یا سر ما رو کلاه گذاشت نفهمیدیم ولی موندیم بی یار و یاور مامان من همیشه خانمی کرده نمی تونه بره جایی کار کنه اصلا هیج هنری هم نداره خب من مجبورم که کار کنم پول در بیارم آخه دوتا برادر کوچک و یک مادر بزرگ دارم و نمی تونم بی خیالشون بشم من به خانم به چشمِ چطوری بگم ؟ مثل یک بزرگتر یا ناجی نگاه می کنم و زیاد ناراحت نمیشم ولی این مورد اخیر که پیش اومد صلاح نمی دونم اینجا بمونم گفت من یک راه دارم خوب در موردش فکر کن واقعا به نفع تو خواهد بود بیا با ما بریم من خودم کارای رفتنت رو درست می کنم آشنا داریم تو اونجا راه ترقی داری اینجا فایده ای نداره خانم من زن خیلی خوبیه یک مدت پیش ما زندگی کن  تا بتونی اقامت بگیری بعد می تونی مستقل بشی اگر بتونی طرح های جدید و زیبا بزنی خیلی زود معروف میشی و میان سراغت با پیشنهاد های بالا البته چند سالی طول می کشه ولی من استعداد تو رو توی این کار تشخیص دادم و می دونم که موفق میشی.بعد می تونی هر چی پول خانواده ات خواستن براشون بفرستی به نفع منم هست از این راه میتونیم پول زیادی بدست بیاریم.به نظرم بهترین راه برای فرار از همه ی چیزایی که آزارم می داد  همینه من باید برم توی زندگیم موفق بشم.این بود که  گفتم نمی دونم چشم در موردش فکر می کنم گفت پس حالا برو چمدونت رو ببر توی اتاقت اینم بهت بگم نریمان خیلی خوب تر از اونی هست که فکرشو می کنی هر کاری به صلاح تو باشه همون کارو می کنه نگران نظر اونم نباش من راضیش می کنم ادامه‌ ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f