eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوسه سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ ش
باغ چشمه رو هم بایدببینی شهرام اونجا واقعاً قشنگ و خوش آب و هواست. ساکت و آروم با یک طبیعت بکر و دست نخورده؛ مطمئنم اگه ببینیش عاشقش میشی. بهشتیه برای خودش! شهرام پرسید: مگه نمی‌گی اونجا چهل و پنج دقیقه تا شهر فاصله داره؟مازار در خیابان بعدی پیچید و گفت: درسته ولی خیلی ها دوست دارن از محیط شلوغ شهری و تکنولوژی دور باشن؛ کلاً میرن مسافرت تا ریلکس کنن.محیط این روستا پر از آرامشه شهرام؛ از طرفی وقتی اونجا ویلا بسازی ناخودآگاه یک سری امکانات همراهش میاد.شهرام سری تکان داد وگفت: اوکی حالا بریم این بهشت تعریفی شما رو ببینیم.در بازار دخترها دنبال پارچه می گشتند و پسرها با چند قدم فاصله پشت سرشان گام برمی داشتند؛ هر چه آیلار و بانو اصرار کردند که آنها سراغ کارهایشان بروند، قبول نکردند تنهایشان بگذراند.شهرام دست در جیب کرد و گفت: پس آیلار خانومت اینه؟ مازار نگاه کوتاهی به آیلار و بانو که دم یک مغازه پارچه فروشی ایستاده بودند،انداخت؛ شهرام گفت: دختر خوبی به نظر می‌رسه.مازار با لبخند گفت: مامانم دیشب تهدیدم کرد که اگه من بهش نگم خودش میره میگه.اینبار شهرام نگاهش را روانه دخترها کرد و گفت: خب می‌خوای چیکار کنی؟مازار نگاهش را از دخترها گرفت و به شهرام داد و گفت: این دفعه می‌خوام شانسم‌و امتحان کنم.شهرام همانطور که نگاهش از بانو کنده نمیشد با لبخند گفت: کار خوبی می کنی. خواهره چی؟ اونم مجرده؟مازار کنجکاو به صورت عمویش نگاه کرد و گفت: آره؛ چطور؟نگاه شهرام همچنان به بانو بود، پرسید: به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟مازار منتظر برای شنیدن حرف‌های شهرام کلمه‌ی نه را نا واضح ادا کرد؛ شهرام با جدیت تمام گفت: منم تا همین امروز صبح اعتقاد نداشتم.نگاه ناباور مازار چسبیده بود به صورت جدی شهرام؛ با اخلاقی که از او می شناخت محال بود این حرف را جدی گفته باشد. با این صورت جدی یعنی داشت شوخی می کرد؟مازار با همان چشمان متعجب به صورت شهرام خیره بود، در حال بررسی تمام زوایای صورت شهرام بود تا بتواند شوخی و جدی اش را تشخیص دهد.جمله ای که شهرام گفته بود تا همین یک شب پیش از نظر خودش یک جوک خنده دار محسوب میشد که میشد ساعت ها به آن خندید. اما این شهرامی که روبه رویش ایستاده بود با آن صورت جدی و نگاهی که مشخص بود تمام این یک ساعت و خرده ای با هم بودنشان همه حرکات بانو را زیر نظر داشته، نظر دیگری داشتند. شهرام آدم حساب و کتاب بود.عشق در نگاه اول ؟؟ آن هم چه کسی؟ شهرام؟باور کردنش زیاد برای ادمی مثل مازار که از کودکی با او بزرگ شده بود و به واسطه فاصله سنی نه چندان زیادشان رفقای خوبی برای هم بودند کمی زیادی سخت بود،اما چرا نگاه از حرکات بانو نمی گرفت؟ داشت رفتارش را وارسی می کرد ؟زبانش را در دهانش تکان داد و پرسید: داری جدی میگی ؟شهرام همانطور که بانو را که پشت به آنها همچنان با فروشنده مغازه پارچه فروشی در گیر بود که اتفاقا یکی از زیباترین پارچه های آن مغازه را هم انتخاب کرده بود نگاه می کرد گفت : معلومه که جدی نمیگم.مردک شوخی هایش هم مثل آدمیزاد نبود. خوب البته مازار بدش هم نمی آمد با شهرام با جناق شود. اوه چه خیالاتی... خودش هنوز نه به بار بود نه به دار، داشت باجناقش را هم مشخص می کرد. اینجا جایش بود که یکی از آن خخخخخخ های خیلی لوس و احمقانه ای که گاهی بعضی از موکل هایش که اغلب خانوم هم بودند برایش می فرستادند تحویل افکارش دهد.شهرام بالاخره رضایت داد چشم از بانو و صحبت هایش با فروشنده بگیرد.مستقیم در چشمان مازار خیره شود و بگوید : ولی یک چیزی داره که آدمو جذب میکنه..مازار اینبار فرصت نکرد شاخ در بیاورد. اولین بار بود که او از کلمه جذب آن هم درباره دختری این چنین ساده پوش سخن می گفت چون شهرام بازویش را گرفت و گفت : من و تو تا کی قراره اینجا بایستیم و اون دوتا با فروشندهه چک و چونه بزنن ...خیر سرمون مردیم و خودش را مثل قاشق نشسته وسط صحبت های بانو و مردک فروشنده که از قضا نه جوان بود نه هیز وچشم چران هیچ بهانه ای هم برای گردن کلفتی و قیصر بازی دست شهرام و مازار نداده بود و مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت.مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت وپرسید :ببخشید خانومها پارچه مد نظرتون رو گرفتین ؟فروشنده یا همان صاحب مغازه ابتدا به خیال اینکه مردک قصد مزاحمت دارد ابرو در هم کشید.آیلار سریع گفت :بله بانو پارچه اصلی رو انتخاب کرده اما برای چند قسمت لباس دو نوع پارچه دیگه لازم داره که ایشون ندارن .بانو داشت مشخصات و نوع پارچه رو توضیح میداد و آقا بهمون آدرس دادن که از کجا می تونیم تهیه کنیم.صاحب مغازه که متوجه شده بود دخترها با دو مرد جوان آشنایی دارند.مشغول متر کردن پارچه شد تا آماده اش کند. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوسه ایده یادگیری رانندگی و خرید ماشین روزی به ذهنم  رسی
همیشه در تصوراتم خودم را می دیدم که جلوی آذین چهارده، پانزده ساله نشسته ام و با متانت و آرامش از علت جدایی خودم و پدرش صحبت می کنم نه این طور بی مقدمه، نه توی ماشین و نه وقتی که آذین فقط هفت سال دارد. ولی چاره ای نداشتم باید جواب سوالش را می دادم: - بابای شما، تو یه شهر دور زندگی می کنه برای همین نمی شه هر هفته بری پیشش. - یعنی خارج زندگی می کنه؟ - نه مامان جان، خارج زندگی نمی کنه ولی شهری که توش زندگی می کنه خیلی از ما دوره. - چقدر دور؟ - خیلی.آذین که انگار قانع شده باشد سری تکان داد و گفت: - می شه یه بار بریم پیشش؟ می مردم هم از نخواستنش نمی گفتم. از این که پدرش دوستش نداشت و حاضر نبود او را ببیند. هیچ وقت نمی گذاشتم دردی را که من از خواسته نشدن و دوست داشتنی نبودن کشیده بودم دخترم هم تجربه کند. به دروغ گفتم: - یه بار می ریم ولی وقتی بزرگ شدی، الان نه. - خب الانم بزرگ شدم. - بله شما الان دختر بزرگی هستید ولی باید یه ذره بزرگتر بشی. - چقدر؟با کلافگی جواب دادم: - نمی دونم مامان هر وقت وقتش شد خودم بهت می گم.آذین که متوجه شده بود قرار نیست جواب درستی از من بگیرد دست از سوال پرسیدن برداشت و به سراغ کیفش رفت. من هم با غمی که توی قلبم نشسته بود به خیابان خیره ماندم.بحثی که پیش آمده بود باعث شد بعد از مدت ها به آرش و خانواده ام فکر کنم. البته چندان ازشان بی خبر نبودم. با این که همان روزها شماره ام را عوض کردم تا دیگر نتوانند به من زنگ بزنند ولی هنوز با نغمه در ارتباط بودم. از یک طرف من در خانه یکی از اقوام سینا زندگی می کردم و اگر بنا به درخواست نغمه شماره تلفن جدیدم را به او نمی دادم کار زشتی بود و از طرف دیگر با وجود این که نسبت به نغمه و سینا کمی دلچرکین بودم ولی ته دلم دوستشان داشتم.شاید نغمه آنطوری که من انتظار داشتم پشت من در نیامده بود ولی هر وقت دست کمک به سمتش دراز کرده بودم کمکم کرده بود و نامردی بود که این همه خوبی را نادیده بگیرم.البته نغمه هم بعد از آن دیدار آخر توی خانه ی عمه خانم رفتارش صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود. در واقع نغمه بعد از آن روز دیگر من را به چشم دخترعمه ی ضعیف و بیچاره و غیر قابل اعتمادی که از سر انسان دوستی کمکش می کرد، نمی دید و موقع حرف زدن طوری حرف نمی زد که انگار از دادن اطلاعات در مورد خانواده به من واهمه دارد. برعکس حالا نغمه با طیب خاطر با هر تماس گزارش کاملی از زندگی همه به من که دیگر چندان میلی به شنیدنش نداشتم می داد.به لطف نغمه حالا می دانستم آرش و نازنین دومین یا در واقع سومین فرزندشان را هم از دست داده بودند. این بچه یک دختر بود که در هفت ماهگی مثل برادرهایش مرده بدنیا آمد. مرگی که با وجود پیگیری های زیاد آرش باز هم دکترها نتوانسته بودند دلیل مشخصی برایش پیدا کنند و بعد از لیست کردن هزاران علت پزشکی در آخر با گفتن این جمله که "گاهی نمی شود علت دقیقی برای مرده زایی مشخص کرد" قضیه را بسته بودند.نغمه برایم تعریف کرده بود که رابطه خاله همچنان با آرش و نازنین شکر آب است. در این چند سال بارها قهر و دوباره آشتی کرده بودند ولی هر بار نازنین با حرف بردن از این به آن و حرف آوردن از آن به این و اضافه کردن چند داستان دروغی به همه حرف ها دعوایی درست می کرده و در گوشه ای به تماشا می نشسته و در نهایت با گفتن این که من که چیزی نگفتم خودش را از همه چیز تبرئه می کرده. این جریان انقدر زیاد شده بود که این اواخر بهاره و بنفشه به طور کل رابطه اشان را با آرش و نازنین قطع کرده بودند. البته صابون دو به هم زنی و دروغگویی نازنین به بدن بقیه اعضای خانواده هم خورده بود و هر کدامشان به طریقی از نازنینی که ظاهراً عادت داشت سرش  را داخل هر سوراخی کند و در کارهایی که به او مربوط نبود دخالت کند، ضربه خورده بودند.نغمه می گفت هر وقت دعوای خاله با نازنین بالا می گیرفت. خاله یاد من و آذین می افتاد و به همه می گفت که می خواهد من را پیدا کند و به خانه و پیش خودش برگرداند ولی هیچ وقت حرکت جدی برای پیدا کردن من انجام نمی داد و در حد همان چند کلمه حرف باقی می ماند.هر چند خودم فکر می کنم آن چند کلمه را هم نه از سر دلتنگی یا علاقه بلکه فقط به خاطر اذیت کردن نازنین و آرش به زبان می آورده وگرنه من خوب می دانستم خاله چندان علاقه ای نه به من و نه به تنها نوه پسریش نداشت. دخترهای خاله همیشه برایش در اولویت بودند.نغمه در مورد بقیه اعضای خانواده هم برایم حرف زده بود. مثلاً برایم گفته بود که الناز سومین بچه اش را باردار شده.نیما صاحب یک دختر شده و البته خود نغمه هم دو سال پیش صاحب یک پسر به نام آرتا شده بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو چطوری از پله افتادی که اینطوری پشتت زخمی و کبود شده یا ای خدا خودت به داد برس ؟پشتت به کجا خورده که اینطور زخمی و کبوده و بلند ادامه داد نریمان جان برو از توی داروخونه اون پماد آبی رو بیار مثل خون مردگی شده پشتت سیاهه ومن فهمیدم که نریمان جلوی در ایستاده نمی دونم چرا با شنیدن اسم اون دوباره بغض کردم کمی بعد نریمان زد به در و گفت خواهر آوردم کاری از دستم بر میاد ؟ می خوای ببریمش دکتر ؟ خواهر گفت نه من می تونم مداواش کنم و در اتاق رو بست و به من گفت کمکت می کنم بلوزت رو در بیار تا پماد بمالم این برای کوفتگی خوبه به محض اینکه آستین های بلوزم رو در آوردم  زد توی صورتشو گفت چی بسرت اومده کدوم بی شرفی تو رو زده حرف بزن من می فهمم تو نیفتادی یکی تو رو زده گفتم نه خواهر تو رو خدا حرفی نزن خوردم زمین پماد رو انداخت روی تخت و رفت در رو باز کرد و با عصبانیت گفت نریمان کی این بچه رو به این حال و روز در آورده تو کجا بودی ؟ چرا دورغ میگین ؟ بهم بگو کی این بچه رو زده و توام وایسادی تماشا کردی ؟نریمان پرسید چی شده خواهر؟ درست بگو ببینم مگه چطوری شده ؟ گفت وای نمی دونی دختر مردم سیاه و کبوده روی هر دو بازوش جای انگشت های دست فرو رفته و کبود شده معلومه یکی فشار داده حرف بزن نریمان کی با این بچه همچین کار وحشیانه ای کرده ؟ نه تو نمیشه بیای توی اتاق فقط بهم بگوکی کرده؟ دختر بیچاره تب داره از بس که درد کشیده نریمان حرفی نزد ولی صدای کوبیده شدن یک چیزی به دیوار رو شنیدم و خواهر گفت نکن نریمان ؟ این چه کاریه از تو بعیده پس یک چیزی هست تو می دونی خدای من یعنی کی این بلا رو سرش آورده ؟آروم باش من بهش می رسم بعدا حرف می زنیم نریمان یک چیزایی آهسته گفت و خواهر جواب داد باشه تو همین جا باش تا پشتش رو پماد بمالم بعد بیا تا ببینم چیکارش کنم حتی فشار دست خواهر رو برای مالیدن پماد  نمی تونستم تحمل کنم اون موقع که یحیی منو می کوبید به دیوار از ناراحتی نمی فهمیدم که به قسمتی منو می زد که یک برجستگی آخری داشت که طرف چپ بدنم بهش بر خورد می کرد و به استخوون کتفم آسیب زده بود و درد شدیدی داشتم خواهر پشتم رو پماد مالید و گفت این فایده نداره باید برات مرهم درست کنم و ببندم و از اتاق رفت صدای اونو و نریمان رو می شنیدم ولی نفهمیدم چی بهم می گفتن کمی بعد برگشت و خمیری از زرده تخم مرغ و زردچونه و روغن حیوانی توی یک کاسه دستش بود.به پشتم مالید و با دستمال بست بلوزم رو تنم کرد و لحاف رو کشید روم و گفت نریمان می خواد تو رو ببینه اجازه میدی بیادتوی اتاقت ؟خب من نریمان رو میشناختم دست بردار نبود به زحمت به طرف پنجره برگشتم و لحاف رو کشیدم بالاتر و گفتم بیاد خواهر اما لطفا شما هم باشین گفت هستم جایی نمیرم فقط بگو مادرت می دونه تو اینطوری شدی ؟ گفتم نه هیچکس نمی دونه نریمان که خیلی آشفته به نظر می رسید زد به در اتاق و خواهر گفت بیا و اون وارد شد ودر رو بست و  یکراست رفت روی صندلی نشست سعی می کرد به من نگاه نکنه گفت چرا دیشب به من نگفتی چطوری تو رو زده ؟ گفتم نریمان یادت نیست بهت نگفتم چقدر پشتم درد می کنه ؟ اصلا خودمم نمی دونستم هنوز گرم بود گفت خب حالا  تو بگو من الان باید چیکار کنم ؟برم حسابشو برسم ؟گفتم خواهش می کنم حرفشم نزن گفت نمی فهمی  دارم دیوونه میشم یکی هم نیست به داد من برسه می دونی من چه حالی دارم ؟پریماه من نمی تونم طاقت بیارم میرم دستشو می شکنم باید یک مدت وبال گردنش باشه تا یادش بمونه که نباید به تو نزدیک بشه خواهر گفت آره همین کار رو بکن هر کس بوده بزنش غلط کرده دست روی یک زن دراز کرده خودش مادر و خواهر نداره ؟ اینقدر بی رحم بوده که این بچه رو به این حال و روز بندازه؟گفتم نه خواهش می کنم دیگه بسه به خدا دیگه طاقت ندارم نریمان تو رو خدا ولش کن بزار تموم بشه این کابوس درد منو بیشتر نکن با همون ناراحتی ولی خیلی جدی و بدون هیچ مقدمه ای گفت جلوی خواهر میگم پریماه  با من ازدواج کن برای لحظانی فکر کردم اشتباه شنیدم من به خواهر و اون به من با حیرت نگاه کردیم نریمان دوباره گفت پریماه زن من میشی ؟ ضربان قلبم مثل پتک توی سرم صدا می داد گفتم تو چی داری میگی ؟ مسخره بازیه ؟تو رو خدا الان دست از سرم بردارگفت خواهر که غریبه نیست اون محرم ترین آدم کره ی زمینه زن من بشو و همه ی این قائله ها رو ختم کن نه تو می خوای ازدواج کنی نه من پس زن من شو هر کاری که قرار بود بکنی انجام بده مراقب خانواده ات باش و با هم خیلی راحت و بی حرف و گفتگو کار می کنیم هان چی میگی ؟خواهر گفت چی میگی نریمان ؟ خدا مرگم بده تو حالت خوب نیست برو بعدا حرف می زنیم گفت نه الان می زنیم شما خبر ندارین پریماه توی بد موقعیتی قرار گرفته وقتی ازدواج کنیم خلاص میشه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f