نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هشتادوهشتم میخواستم وسایلش رو بچینم که اما دو دل بودم.نم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هشتادونهم
توی اون لحظه اگر حرفی میزدم تفِ سربالا بود که برمیگشت روی صورت خودم.از ناراحتی و عصبانیت داغ شده بودم.سرخی گونه هام از عـصبانیت رو خودم حس میکردم.عمه متوجه حالِ بدم شد.میدونستم اونم متوجه کنایه ها شده اما نمیخواد به روی خودش بیاره.لیوان آبو از دست عمه گرفتم جرعه ای اب نوشیدم تا شاید آبی باشه برروی آتـیش دلم.اما مرور حرف ها و کنایه های خانم بزرگ و بقیه فقط آتـیشم رو تندتر میکرد.بلاخره بعداز یکی دوساعت مهمان ها کم کم عمارت رو ترک کردن و ما جزءِ آخرین نفراتی بودیم که داشتیم همراهِ عمه اتاق مهمان رو ترک میکردیم.جهان گرسنه بود و شروع کرد به گریه کردن.نمیخواستم اونجا بهش شـیر بدم به همین خاطر با قدم هایی تند رفتم سمت در.جهان گریه میکرد و آروم نمیشد که خانم بزرگ داد زد:اینم از بچه نگه داشتنت دیباخانم بودو نبودِ تو برای این بچه چه فرقی داره وقتی اینطور داره گریه میکنه و بلد نیستی چطور آرومش کنی.بچه هامو که ازم گرفتی حالا نوه ام رو هم میخوای اینطوری بزرگ کنی؟اب دهنمو قورت دادم و با غضب برگشتم سمت خانم بزرگ و با صدایی که سعی میکردم لرزشش رو پنهان کنم گفتم:بعداز این همه تهـمت و قضـ.ـاوت فقط سپردمتون به خدا.خانم بزرگ صورتش سرخ شد و بدون معطلی از اتاق بیرون زدم.با قدم هایی تند رفتم سمت اتاقم.اشکام پشت سرهم روی گونه ام میریخت و صورتمو خــیس کرده بود با حالی بد وارد اتاقم شدم.درو به شدت و عـصبانیت باز کردم.جمال خان توی اتاق بود معلوم بود تازه رسیده.وسط اتاق ایستاده بود و داشت به اتاق و وسایل چیده شده نگاه میکرد.تا منو دید از تعجب چشماش گرد شد و نگران نگاهم میکرد.جهان هم توی بغــلم به گریه افتاده بود و بی وقفه جـیییع میکشید.بدون اینکه حتی به جمال نگاه کنم جهانو گذاشتم توی گهواره و کنار گهواره نشستم و تکونش میدادم تا آروم بشه.جهان گریه میکرد و منم با گریه گهواره رو تکون میدادم.تا کم کم جهان آروم شد و چشماشو بست.همونطور به صورت معصومش نگاه میکردم و بخاطر این همه بدبختی و کشمکش که این بچه قرار بود توش بزرگ بشه اشک میریختم.جمال مات و مبهوت نگاهم میکرد.پشتم بهش بود و متوجه سنگینی نگاهش میشدم.بی حرکت ایستاده بود و به من و جهان نگاه میکرد جهان که آروم شد.جمال اومد سمتم و کنارِ من درست جلوی گهواره زانو زد و گفت:چی شده؟اتفاقی افتاده؟چرا اینطور پریشونی؟سرمو بالا آوردم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم.خیره شده بود به من و منتظر بود تا جوابی بدم.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:از همون روزای اول که با جمشید ازدواج کردم و اومدم توی این عمارت میدونستم من برای این عمارت ساخته نشدم.منِ رعیت زاده رو چه به عمارت و زن اربابی؟اما دستِ روزگار منو سرِ سفره ی دوتا خانزاده نشوند.ازهمون روزای اول تحقیر میشدم.خانم بزرگ ازهمون اولم منو در شأن پسرش جمشید نمیدونست،اما چون از جمشیدخان حساب میبرد وحرفش رو میخواند مجبور شد منو به عنوان زن جمشید خان قبول کنه.همون روزا هم گاهی سعی داشتن تحقیرم کنن اما بخاطر عشقی که به جمشید داشتم میتونستم این حرفها و تحقیر هارو بشنوم و دم نزنم اما حالا چی؟چطور زیر بارِ این همه فشار وحرف ناحق تاب بیارم؟چطور توی عمارتی باشم که منو دختر رعیت زاده خطاب میکنن و هزارجور تهمت و قضـاوت به پـام میبندن؟حالا به چه امیدی بشنوم و دووم بیارم؟با هر جمله ای که میگفتم قطره های اشک روی گونه ام سر میخورد و به هق هق افتادم.سرمو به گهواره تکیه دادم و شونه هام میلرزید.لحظه ای حس کردم جمال دستشو به شونه ام نزدیک کرد.چند ثانیه ای مکث کرد و دوباره دستشو ازم دور کرد.چنددقیقه ای نشست و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون.حرف هایی بهش زدم و توی ذهنم مرور کردم.نفهمیدم چطور اونحرفا به زبونم اومد.نفهمیدم چی شد که برای اولین بار کنارِ جمال دردودل کردم.اونقدر فشار و استرس روم بود که نمیفهمیدم دارم چی میگم و چیکارمیکنم.اما از نگاه های جمال خواندم که چقدر از حرفام ناراحت شد و حتی نتونست کلمه ای حرف بزنه و ترجیح داد اتاقو ترک کنه.سرم خیلی درد میکرد فقط خواب بود که میتونست ارومم کنه و برای چندساعت هم که شده آرامش رو به روحو جـسمم برگردونه.روی تخـت درازکشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم.زندگی من و جمال توی اون اتاق،زندگی دو غریبه در کنارهم بود.گاهی فقط وقتِ خواب میدیدمش که جاشو کنارِ گهواره جهان می انداخت و میخوابید.اون گاهی سعی میکرد باهام حرف بزنه اما من اونقدرازش دوری میکردم که جمال هم بیخیال شده بود صبح قبل از بیدارشدن من از اتاق میرفت بیرون و شب وقتی من خواب بودم به اتاق برمیگشت.حتی پیش میومد که روزها باهم دیگه کلمه ای صحبت نمیکردیم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هشتادوهشتم البته به جز بهزاد که فکر کنم امسال عید باید تو عسل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هشتادونهم
عمه خانم به یحیی تشر زد:
- تو هم به جای این که وایسی اونجا و بروبر من و نگاه کنی بیا کمک کن این فرش رو زودتر بشورم.یحیی پارور را از دست عمه خانم گرفت و گفت:
- آخه عمه الان چه وقت فرش شستنه؟ اونم تنهایی؟ نمی گی خدایی نکرده می افتی یه چیزتون می شه. اصلاً چه جوری این فرش به این گندگی رو اوردید تو حیاط؟عمه خانم هر دو دستش را به کمرش زد و با رضایت آه کشید.
- پسر اکرم خانم برام اوردش تو حیاط. فرش اتاق بهزاده. بچه ام عصری زنگ زد گفت تونسته مرخصیش و جور کنه و برای عید میاد خونه. گفتم قبل از اومدنش یه دستی به اتاقش بکشم. آخه اون موقع که گفت عید نمی تونه بیاد دیگه دست و دلم نرفت اتاقش و خونه تکونی کنم.لحظه ای ایستادم و به عمه خانم که با عشق در مورد پسر کوچکش حرف می زد، نگاه کردم. یحیی گفت
- باشه عمه من این و خودم می شورم. شما هم برید خونه استراحت کنید. خسته شدید.عمه خانم که انگار میلی به رفتن نداشت به پژو سفید گوشه حیاط نگاه کرد و گفت
- باید ماشینشم بشورم. بچم برگرده ماشین و لازم داره.یحیی با تاکید کفت:
- من می شورم عمه خانم.من که بلاخره تونسته بودم آذین فراری را بگیرم جلوتر از عمه از پله های خیس ایوان بالا رفتم ولی هنوز وارد خانه نشده بودم که با صدای فریاد عمه متوقف شدم. با عجله به سمت عقب برگشتم. عمه خانم پایین پله ها روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید.یحیی پارو را روی زمین انداخت و یاخدا گویان به سمت عمه دوید. من هم آذین را داخل خانه فرستادم و در را به رویش بستم و به سرعت از پله ها پایین دویدم. عمه خانم روی زمین افتاده بود و با هر دو دست پایش را گرفته بود و ناله می کرد. هر دو ترسیده بودیم.یحیی روی زمین کنار عمه خانم زانو زد:
- عمه چی شد؟عمه خانم نالید:
- پام، پام......... فکر کنم شکسته آه از نهادم بلند شد. یحیی که رنگش پریده بود و دست و پای خودش را گم کرده بود با استیصال به من نگاه کرد. گفتم:
- باید عمه خانم و ببریم بیمارستان.یحیی گیج پرسید:
- چی؟وقت توضیح دادن نبود.
- من می رم یه چیزی بیارم تا عمه خانم تنش کنه که بتونیم ببریمش بیمارستان.یحیی کمی این پا و آن پا شد:
- دروغ نگفتیم که........... یعنی....... من که نمی خواستم دروغ بگم.......ولی........ ببینید سحر خانم پاش و کرده بود تو یه کفش که حتماً بره مسافرخونه اتاق کرایه کنه منم دیدم شما بفهمید ناراحت می شید، نخواستم ناراحتتون کنم.عمه خانم با دلخوری نگاهش را به سمت من چرخاند.
- یعنی خونه ی من قد یه مسافرخونه هم نمی ارزید؟ خجالت زده گفتم:
- این چه حرفیه عمه خانم من فقط نمی خواستم مزا..........یحیی که خرابکاریش را کرده بود، کارت بانکی عمه را بالا گرفت و میان حرف من پرید.
- من زودتر برم. و به سرعت به سمت در فرار کرد. عمه که هنوز از من دلخور بود، نگاهش را از من گرفت. با آمدن پرستار که می خواست عمه را با خود ببرد، نفس راحتی کشیدم.وقتی به خانه برگشتیم هوا کاملاً تاریک شده بود. بعد از این که به کمک یحیی عمه خانم را روی تشکی که توی هال پهن کرده بودم، خواباندیم به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن سرهم کنم. یحیی هم به حیاط رفت تا فرش اتاق بهزاد را همانطور که عمه از او خواسته بود آبکشی کند و گوشه دیوار بگذارد تا آبش برود. بعد از شام یحیی به خانه شان برگشت و من تشک خودم و آذین را کنار تشک عمه که به خاطر مسکن های زیادی که به او تزریق کرده بودند به خواب رفته بود، انداختم. صبح روز بعد با سروصدای عمه خانم که سعی می کرد از جایش بلند شود و به دستشویی برود، بیدار شدم. به سرعت بلند شدم و بعد از کمک به عمه خانم برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. برای من که یک عمر در خانه عزیز و خاله با آن اخلاق های خاصشان کار کرده بودم. نگهداری از عمه خانم نه تنها هیچ زحمتی نداشت بلکه خیلی هم راحت و خوشایند بود.عمه خانم آدمی نبود که کارهایش را به گردن کسی بیندازد و تا آنجا که می توانست خودش کارهایش را انجام می داد.وقتی قبول کرد که نمی تواند مثل قبل از جایش بلند شود و کار کند، میل های بافتنی اش را به دست گرفت و همانطور که دانه، دانه نخ ها را از داخل هم رد می کرد، یحیی را برای خرید بیرون فرستاد. به من طرز تهیه میرزا قاسمی را آموزش داد و با آذین بازی کرد. برایش شعر خواند و قصه تعریف کرد و به نقاشی هایش نمره بیست داد. آذین هم که عاشق عمه خانم شده بود لحظه ای از او دور نمی شد. از صبح کنار عمه خانم می نشست و تا خود شب برای پیرزن شیرین زبانی می کرد.شب ها بعد از این که آذین می خوابید تازه سر درد و دل عمه خانم باز می شد. از بهروز که توی تهران درس خوانده بود و همانجا هم با یک دختر افاده ای ازدواج کرده بود و ماندگار شده بود، تعریف می کرد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادونهم
تا صبح همونجا موندم صبح مامان در و باز کرد و گفت پاشید بریم لباس پوشیدم اصلا حال خوبی نداشتم رفتیم قبرستون و ته قبرستون یه قبر کوچیک کنده بودن موقع شستن بچه من از ضعف از هوش رفتم و ندیدم چیکار کردن موقعی که میخواستن دفنش کنن به هوش اومدم
بچه رو گذاشتن تو قبر از سینه هام داشت شیر سرازیر میشد انگار تکه ای از قلبم و گذاشتن تو قبر برگشتم خونه مامان دو روز دیگه ده روزمون بود و باید غسال میکردیم مامان هر چی اصرار کرد محل ندادم هزار تا فکر و خیال تو مغزم داشت جولان میدادهمش فکر میکردم تقصیر ثریاس همش تو ذهنم رفتار و حرکاتشو مرور میکردم بلایی که سر شوهرش و خونواده اش آورده بودن همش جلوی چشمم رژه میرفت حس خفگی داشتم تو اون خونه شب شد بهرام و آقام اومدن بهرام اومد تو اتاق و گفت پاشو بریم خونمون اینجا تا کی میخوای بمونی منتظر اولین پیشنهاد بودم و بلند شدم و حاضر شدم و رفتیم خونه،چند روز فقط تو تخت بودم و مامان می اومد سر میزد بهمون گاهی غذا می اورد برامون
بهرام هم فقط می اومد و میخوابید و میرفت اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم روزها همینطور سپری میشد و من هر روز افسرده تر میشدم بعد یه مدت پروین اومد خونمون و گفت تا کی میخوای اینطور ادامه بدی نمیخوای زندگیت و جمع و جور کنی تو ذهنم همش داشتم به تندی جوابشو میدادم که به تو ربطی نداره اینطور دوس دارم تو چیکاره ای اما در ظاهر سکوت کرده بودم
پروین کمی باهام حرف زد و بدون نتیجه رفت.زندگیمون دیگه شبیه زندگی نبودمامان بعد چند وقت شروع کرد به گیر دادن که یه بچه بیار درست میشید اما من ترس اینو داشتم دوباره اونطور بشه اخه سر هیچ و پوچ بچه ام از دست رفت.به خودم تکونی دادم و بعد مدتها شام درست کردم.کم کم خودمو سرگرم میکردم پروین برام کاموا و میل گرفت و کمکم کرد تا بافتنی یاد بگیرم روزهامو مشغول بافتن بودم و شبها دوباره همون قانون شام خونه خانوم بزرگ دوباره حامله شدم و این بار ترس از دست دادنش یه لحظه هم رهام نمیکردبرای بچه کلی لباس بافته بودم.بهرام خیلی بیشتر هوامو داشت و دوباره دخالتهای مامان شروع شدکم کم دوباره تحت تاثیر حرفهاش قرار گرفتم و دوباره ناز کردنام شروع شد بهرام اینبار خیلی مدارا میکردروزها سپری شد و به ماه اخر رسیدم مامان اومد با بهرام حرف زد که برم این ماه اخر اونجا باشم و بهرام علیرغم میل باطنیش قبول کردو من وسایلم و جمع کردم و رفتم.ثریا وصعش بدتر شده بود و افسردگی شدیدی گرفته بوداز صحبتهای مامان و آقام فهمیدم که خواستگار داره یکی از بازاری های تبریز که وضع مالیش خوب بودمامان اصرار داشت که هر جور شده ثریا رو راضی به ازدواج کنن و با روشهای مامان بلاخره ثریا راضی شد و قرار شد بیان خواستگاری.مامان بهرامم خبر کرد و اون شب تدارک دیده بودن و منتظر بودیم بیان در زدن و رقیه خانوم باز کرد از گوشه پنجره نگاه میکردم
چند تا آقا و خانوم اومدن تو تشخیص اینکه کی داماد هست سخت بود آقام رفت استقبالشون و راهنمایی کرد بیان توداماد یه مرد ۵۰ ساله بود که چند تا دختر و پسر داشت اما گفت خونه جدا میگیره و ثریا رو میبره اونجا زنش فوت کرده و بچه ها رو مادرش نگه میداره بعد صحبتهای کلی مهریه و قرار عقد هم مشخص شد و ثریا بدون هیچ تشریفاتی رفت خونه سلمان مامان اینبار براش جهیزیه خوبی تهیه کرد.چند روزی بود حالم بد بود و نمیتونستم تکون بخورم همش استرس داشتم نکنه بازم بچم بمیره رقیه خانوم کلی دلداریم میداد شب تو اتاق خواب بودم که از شدت درد بیدار شدم و نتونستم بخوابم.هر لحظه دردم بیشتر میشدآروم آروم رفتم نزدیک اتاق مامان و با صدایی که از زور درد به زحمت بیرون می اومد مامان و صدا زدم خوشبختانه خواب مامان سبک بود و بیدار شد زودبا دیدن من تو اون وضعیت رفت تو اتاق و آقامو بیدار کرد و منو رسوندن بیمارستان تو مسیر هر لحظه حس میکردم بچه الان دنیا میادرسیدیم بیمارستان و برخلاف قبلی اینبار بعد یه ساعت پسرم دنیا اومدتوپول و سفید بود دوباره دلشوره هام شروع شداجازه اینکه. بچه رو یه لحظه ازم دور کنن و نداشتم.اینبار گفتم میرم خونه خودم و به مامان گفتم رقیه رو بفرسته کمکم بهرام اومد بیمارستان ولی دیگه ذوق بچه اول و نداشت خیلی سرد بچه رو نگاه کرد و گفت اینم پسره چشم مادرم روشن گفتم تو دوس نداری با نگرانی گفت سالم. باشه مهم نیست بچه چیه یکم دلم اروم گرفت و به بهرام گفتم که میرم خونه خودمون گفت باشه میگم زن موسی یکم مرتب کنه یه شب بیمارستان. موندیم و فرداش مرخص شدم و یکراست رفتیم خونه خودمون.مامان که اینکارم باعث دلخوریش شده بود از. همون دم در رفت و گفت رقیه رو میفرستم بیادخونه مرتب بود.بعد یکی دو ساعت رقیه خانوم اومد و با خجالت وسایلشو گذاشت تو اتاق و رفت آشپزخونه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f