نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادویکم فقط یکبار دیگه میومد و میگفت من عاشق موهاتم،وقت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادودوم
دیگه دوست نداشتم پلک روی هم بزارم.دیدن اون کابوس ها خیلی عذابم میداد.با عزیز رفتیم توی اتاق وخودمو انداختم روی زیرانداز کنار اتاق و به بدنم کش و قوسی دادم.کمرم و بدنم خیلی درد میکردهرچی به ماه آخر نزدیک میشدم کمـر دردهام بیشتر میشد چشمام از بیخوابی سرخ شده بود.عزیز کنارم نشست و گفت:بگیر یکم بخواب مادر،از بیخوابی داری هلاک میشی دستی به صورتم کشیدم و گفتم؛نمیتونم عزیز،نمیتونم.خیلی خوابم میاد اما میترسم دوباره اون کابوسهای وحشتناک رو ببینم از خوابیدن میترسم عزیز پتو رو کشید روم و گفت:من همینجا میشینم اگر فهمیدم داری خواب میبینی بیدارت میکنم.بفکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش.یک ماه دیگه به دنیا میاد و حال و روز تو اینه عزیز درست میگفت.این بچه چه گناهی داشت.چشمامو بستم تا کمی آروم بشم.خیلی زود چشمام سنگین شد و خوابم برد.نمیدونم چندساعت خوابیدم که با صدای ضربه هایی که به در میخورد چشمامو باز کردم.به اطرافم نگاه کردم،عزیز توی اتاق نبود.فکر کردم خیالاته اما چند ثانیه بعد دوباره چندتا ضربه به در خورد.به سختی از جام بلند شدم و زیرلب غر میزدم تازه خوابم برده بود عزیز،کجا بلند شدی رفتی.باتعجب به در نگاه کردم که از داخل قفل بود قفل درو باز کردم و با حرص گفتم:مگه قرار نبود روی سرمن بشینی عزیز.درو محکم باز کردم.چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم.جمشید بود که جلوم ایستاده بود.باهمون لباس هایی که روز آخر رفت،ساکش توی دستش بود و با لبخند گفت:بلاخره برگشتم چشمامو بستم و باز کردم و رفتم سمتش.زبونم قفل شده بود.دستی به صورتش کشیدم وگفتم؛خودتی جمشید؟تو واقعی هستی؟خنده ی بلندی کرد وگفت:چت شده دیبا؟قراره واقعی نباشم.دورش چرخیدم و چندبار لمسش کردم.اشکام بی اختیار میریخت و چونه ام میلرزید با صدایی لرزان گفتم:من بهشون گفتم تو زنده ای،بهشون گفتم تو برمیگردی.اما هیچکس حرفمو باور نکردمن میدونستم تو تنهام نمیزاری جمشید ساکشو گذاشت روی زمین تا میتونستم گریه کردم.گریه میکردم و حرف میزدم تا بغض این چندروزو خالی کنم. عطر تنشو بو میکشیدم.دلم برات تنگ شده بود جمشید..تو کجا بودی؟میدونی این چندروز من چی کشیدم؟میدونی چقدر منتظرت بودم تا به همه ثابت کنم تو هنوز زنده ای.تا به همه ثابت کنم جمشید من بی وفا نیست و وقتی گفته برمیگردم،برمیگرده.پس چرا اینقدر دیر برگشتی؟نصفه عمرم کردی جمشید.جمشید به حرفام گوش میداد.سرشو گذاشت بود روی سرم و اشک میریخت.تابحال اینطور اشک ریختن جمشیدو ندیده بودم.حرفی نمیزد و فقط اشک میریخت.سرمو بردم زیرگلوشو عطر تنشو نفس کشیدم.تا میتونستم عمیق نفس کشیدم.گریه ام بند نمیومد و به هق هق افتاده بودم.با تکون هایی که به دستم میخوردچشمامو باز کردم.صورتم خیس اشک بود و عزیز با چشم هایی نگران بهم خیره شده بود سرجام نشستم و به اطرافم نگاه کردم.جمشید کجاست؟عزیز با گوشه روسریش اشکشوپاک کرد وگفت:خواب دیدی مادر،خواب دیدی دادزدم:جمشـــیــد.زانوهامو تو بغل گرفتم و زدم زیرگریه.عزیز سعی میکرد آرومم کنه.اما نمیتونست.بعداز این همه مدت جمشید اومد به خوابم و عزیز بیدارم کرد صدام میلرزید و بریده بریده گفتم:چرا بیدارم کردی؟چـــرا؟کاش تاابد توی همون خواب میموندم.عطر تنشو حس کردم عزیز جمشید برگشته بود مطمئنم این خواب یه نشونست.جمشید من زنده ست عزیز لیوان آبی گرفت جلوی دهنم و گفت بخور.چند جرعه آب نوشیدم و گلوی خشکم خیس شد.مثل دیوونه ها زانوهامو بغل گرفته بودم و اشک میریختم و زیر لب میگفتم جمشید من زندست نمیخواستم باور کنم اون فقط یه خواب بود.نمیخواستم باور کنم عطر تنش فقط خیال بود دلتنگ تر شده بودم و همه ی وجودم تمنای جمشید رو داشت.روزهای سخت ماه های آخر بارداریم بدون جمشید و در حسرت دیدنش میگذشت.تقریبا دیگه همه از عمارت رفته بودن مریم و رعنا هم رفته بودن سرخونه زندگیشون فقط نسرین توی عمارت مونده بود تا خانم بزرگ تنها نمونه و خدایی نکرده از غم مرگ جمشید بلایی سرش نیاد عزیز هم پیش من مونده بودگاهی میرفت خونه سری میزد و به ساعت نکشیده برمیگشت پیش من و نمیذاشت تنها بمونم.وقتایی که هم که میرفت تا بهخونه سر بزنه از عمه میخواست که بیاد پیشم.میترسیدن تنهام بزارن.از دهن عمه پرید که میتررسن من بلایی سر خودم بیارم.عزیز سراسیمه وارد اتاق شد و گوشه ی چادرشو به دندون گرفته بودمیزد روی پاشو و زیرلب چیزی میگفت...من و عمه متعجب نگاهش میکردیم تا حرفی بزنه عزیز چادرشو انداخت گوشه اتاق و گفت:کاش میمردم و این روزارونمیدیدم.عمه حرصش گرفت و گفت:دِ حرف بزن نصفه جونمون کردی عزیز دستشو گرفت جلوی صورتش و گفت:جمیلهجان دخترم هم مثل خودم سیاه بخته ماها از هیچی شانس نداریم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادودوم
ارباب با کلافگی بهش گفت
_ میتونی این جمعیت و ساکت کنی؟
ساحر سری به نشونه منفی تکون داد و گفت
+من جز گفتن واقعیت نمیتونم کار دیگه ای انجام بدم
خان با عصبانیت بهش توپید
_ تو این مردمو به هم ریختی تو باعث همه این درد سرا شدی اگه این وضعیت و درست نکنی همین جا از سر در عمارت آویزونت می کنم
ساحر لبخندی زد و گفت
+حتی اگه منو به مرک هم تهدید بکنید من باز جز کاردرست کاری دیگه ای و انجام نمیدمخ
الوند که دید این بحث بیفایده است که خان گفت
_چیکارکنیم خان نمیتونیم که تا ابد پشت اون در نگهشون داریم
نگاهم رفت سمت در عمارت که نگهبانان جلوش وایساده بودن...
ماهجان جان جلوتر رفت و گفت
_هیچ جوره نمیشه متوقفشون کرد؟
خان سری به نشونه منفی تکون داد مامان سرش پایین بود و توی فکر انگار که داشت با خودش کلنجار میرفت چیکار کنه
ماه جانجان که ظاهراً چاره ای پیدا نکرده بود به خان گفت
+چاره چیه ایرج نمیشه که همینجوری دست رو دست بزارین
الوند با عصبانیت گفت
_چیکار کنم ماه جانجان زنمو با بچه توی شکمش رو طلاق بدم به خاطر حرف های احمقانه مردم؟؟
+ماهجان جان سری به نشونه منفی تکون داد و عصاشو آروم به زمین کوبید
_من نگفتم که تو گلاب و طلاقش بدی اما می تونیم وانمود کنیم که این کارو کردی
خان با تعجب گفت
+منظورت چیه ماهجانجان یعنی چی کار کنیم؟
_یعنی اینکه الان گلاب و با یک ماشین بفرستین شهر و به مردم بگیم که الوند طلاقش میده و دیگه به عمارت برنمیگرده یکم که اوضاع آروم شد دوباره برش میگردونیم به عمارت
ظاهراً خان با نظر ماهجانجان موافق بود که سکوت کرد و حرفی نزد اما الوند با عصبانیت گفت
+این که نشد چاره ماه جانجان من زنمو با بچه توی شکمشو کجا بفرستم برم خودمم باید بالای سرشون باشم اونوقت آبادی و چیکارش کنم اصلاً اول و آخرش که چی بالاخره که برگردم روز از نو روزی از نو
_ تا اون موقع این سروصدا و آتیششون میخوابه
الوند سری تکون داد و گفت
+تو این جماعت رو نمی شناسی ماه جانجان تا به خواستشون نرسن دست بر نمیدارن خصوصاً که همشون یک مشت آدم خرافاتی بیشتر نیستن و گرنه که این حرفارو باور نمی کردن...
ماهجان جان با عصبانیت گفت
_ مگه ما چاره دیگه ای هم داریم.الوند بالاخره باید یه کاری بکنیم یا نه اون جماعت بیرون و چجوری میخوای ساکت کنی به نظرت یک نفر دو نفر هستن که با ترس بتونی ساکتشون کنی؟
اونا داغ دیدن الوند بهشون حق بده.توی یک هفته خواهر مادر پدر یا برادرشون و هر کدوم رو به طریقی از دست دادن اونا عصبانین الوند تو نمیتونی با زور و اجبار ساکت شون کنی مگه این که کاری که می خوان انجام بدی
الوند عاجز و درمونده نگاهشو سمت من فرستاد زیر لب گفت
+من نمیتونم ماهجانجان نمیتونم به خاطر حرف اونا از زن و بچهام بگذرم .
ماهجانجان دوباره گفت
_ من که میگم الوند فقط بهشون دروغ میگی تظاهر می کنی چاره دیگه ای نداریم توی اولین فرصت خودم گلاب وبچه تو برمیگردونم به عمارت قول میدم فقط الان برو آرومشون کن
الوند سکوت کرد و حرفی نزد خان به من نگاه کرد و دوباره به مامان نگاه کرد .
من خیره مامان بودم و منتظر بودم که هر لحظه حرفی بزنه و بخواد کاری بکنه حتی گلبهار به مامان نگاه می کرد و منتظر بود که مامان یه کاری بکنه
خان دوباره به ماه جانجان نگاه کرد و گفت +الان برم بهشون این حرفها بزنم ؟
ماهجانجان سری تکون داد و گفت
_چارهای نیست ایرج وسایل گلاب و آماده میکنیم با یک ماشین مطمئن از عمارت میفرستیمش بیرون نگران نباشین
خان سری تکون داد و خواست بره سمت حیاط که بالاخره مامان لب باز کرد و گفت +صبر کن ایرج
لبخند از روی لبهای ترنج و مادرش و فرخلقا رفت و همشون حواسشون دادن به مامان که سرشو گرفت بالا و با صدای محکمی گفت
_اونا ساحر رو قبول دارن؟
خان سری تکون داد و گفت
+ آره نمیدونم از کجا میشناسنش اما قبولش دارن
مامان سرشو به بالا و پایین تکون داد به نشونه تایید و گفت
_خیلی خوب اگه ساحر رو قبول دارن ساحر میره و باهاشون حرف میزنه
خان که متوجه منظور مامان نشده بود گفت
+منظورت چیه گلبانو ساحر بره بهشون چی بگه؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت
_ بره بهشون حقیقتو بگه من ازش می خوام که دوباره سنگاشو بریزه وسط تا بفهمه که مشکل از کجاست
فرخلقا ساکت ننشست و گفت
+روز اول که گفت مشکل از دختر توی ... مامان نگاه عصبی بهش انداخت اما فرخلقا از رو نرفت و گفت
_دیگه چی میخوای بشنوی حتماً باید دختر تو با سنگ و گتگ از عمارت بیرون کنن؟
مامان توجهی به فرخ لقا نکرد و به
ماه جانجان گفت
+مگه مردم اون بیرون نمیخوان که گلاب از این عمارت بره بیرون خیلی خوب منم که چیز دیگه ای نمی گم ساحر دوباره سنگاشو بریزه و اینبار هر چی که گفت من قبول می کنم ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادویکم منم قبول کردم. دوستش داشتم و می دونستم در هر صورت م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادودوم
آهی کشیدم و رو به سینا گفتم.
- آقا سینا اصلاً حق با شما. من یه آدم بد و دروغگو که برای آسیب رسوندن به زندگی آرش هر کاری از دستم بر بیاد می کنم. مگه شما دوستش نیستید. مگه خوبیشو نمی خواین. خب، به من کمک کنید از این شهر برم. اون وقت دوستتون هم از شر من راحت می شه. به خاطر من نه، به خاطر آرش کمکم کنید تا من از اینجا برم.سینا که کمی نرم شده بود.دستی بین موهایش کشید.
- از من چی می خواید؟
- من فقط می خوام یکی رو به من معرفی کنید که بتونه کمکم کنه که یه خونه کوچیک رهن کنم. یکی که وقتی برای بار اول می رم تو اون شهر غریب کنارم باشه. همین، هیچی دیگم ازتون نمی خوام. نفسم را بیرون دادم و ملتمسانه تر از قبل ادامه دادم:
- ببینید من باید تا جمعه خونم و تخلیه کنم. خودم نه کسی رو می شناسم و نه جایی رو بلدم. حتی نمی دونم کدوم شهر برم بهتره. من چیز زیادی ازتون نمی خوام. من فقط یکی رو می خوام که همراهم باشه. می ترسم اگه بفهمند یه زن تنها و غریبم سرم کلاه بزارن یا بدتر از اون یه بلایی سرم بیارن. به خدا چیز دیگه ای ازتون نمی خوام. فقط من و به یه آدم مطمئن معرفی کنید. یکی که بتونه کمکم کنه خونه پیدا کنم. اگه یه سرپناه داشته باشم بقیه اش و خودم درست می کنم.اشک هایی که تا آن موقع در کاسه چشمم نگه داشته بودم روی صورتم سرازیر شد. هر دو ساکت بودند و دیگر مثل قبل با بدبینی نگاهم نمی کردند.سینا گفت:
- من واقعاً کسی رو نمی شناسم.نغمه اخم کرد:
- یعنی چی کسی رو نمی شناسی؟ این همه فامیل داری؟
- خب، باید یکی باشه که بتونه تو این مدت کم برای سحر خانم خونه پیدا کنهنغمه کمی فکر کرد و بعد با هیجان گفت:
- پسر خالت، به پسر خالت زنگ بزن؟
- پسرخالم؟
- آره دیگه. یحیی، به یحیی زنگ بزن. مگه نگفتی تازگی تو یه بنگاه کار پیدا کرده. بهش زنگ بزن بگو برای سحر یه خونه خوب پیدا کنه.سینا هنوز دو دل بود:
- آخه یحیی........ فکر نمی کنم بتونه......نغمه دستش را روی بازوی سینا گذاشت و او را کمی هل داد.
- می تونه. برو بهش زنگ بزن.سینا با تردید نگاهی به ساعت انداخت:
- زود نیست؟ شاید خواب باشه.
- خواب نیست. خوابم باشه بیدارش کن.سینا با بی میلی از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. به نظرم دوست نداشت به خاطر من به پسرخاله اش رو بیندازد. از این که مجبور شده بود به خاطر من کاری را که دوست نداشت انجام دهد، معذب و خجالت زده بودم ولی این تنها امیدم بود. رو به نغمه گفتم:
- ببخشید هم شما و هم آقا سینا رو تو دردسر انداختم ولی کس دیگه ای رو نداشتم که ازش کمک بخوام. سحر بدون توجه به حرفی که زده بودم سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- همیشه می دونستم یه ریگی به کفش آرش هست ولی نمی فهمم تو چرا این حماقت و کردی و تمام گناه آرش و به گردن گرفتی؟دوست نداشتم در مورد گذشته و حماقت های خودم صحبت کنم ولی حالا که نغمه مستقیماً پرسیده بود نمی توانستم جوابش را ندهم.
- من عاشق آرش بودم و نمی خواستم به طور کامل از دستش بدم. فکر می کردم اگه به حرفش گوش کنم می تونم تو زندگیم نگه اش دارم. در واقع فکر می کردم با این کارم یه جورایی ارش و مدیون خودم می کنم. حتی بعد از طلاقمون هم تا مدت ها امید داشتم که نازنین و ول کنه پیش من و آذین بر گرده. با خودم می گفتم آرش بلاخره پی به خوبی من می بره دوباره میاد سمتم. ولی اشتباه می کردم. آرش و نازنین از اول نقشه کشیده بودن تا با انداختن تمام گناه ها به گردن من هم بدون حرف و حدیث با هم ازدواج کنن و هم کاری کنن که من دیگه توی خونواده جایی نداشته باشم. من این و خیلی دیر فهمیدم. نغمه نبودی اون روز که ببینی وقتی خاله جلوی نازنین و آرش گفت که می خواد دوباره من و بیاره پیش خودش تا با هم زندگی کنیم، زن و شوهر چقدر ناراحت و عصبانی شدن. کارد می زدی خونشون در نمی اومد. من مطمئنم همون روز نقشه کشیدن تا من وادار کنن از این شهر برم.نغمه با بدبینی اخم کرد:
- یعنی می گی نازنین دروغ گفته که از پله ها افتاده؟ دختره بیشتر از یه هفته تو بیمارستان بستری بود. الانم خطر کامل رفع نشده و نازنین هنوز استراحت مطلقه. مگه می شه درمورد همه اینا دروغ باشه.با دلخوری گفتم:
- شاید واقعاً افتاده. ولی من ننداختمش.نغمه انگار با خودش حرف می زد، گفت:
- فرض کن افتادنش اتفاقی بوده ولی چه جوری تو اون وضعیت یادش بوده باید گناه و بندازه گردن تو؟ عجیب نیست؟شانه ای بالا انداختم و سکوت کردم. دیگر حوصله اثبات بی گناهی خودم را نداشتم. اصلاً چرا باید خودم را اثبات می کردم آن هم وقتی نازنین به هدفش رسیده بود و من را از خانه و زندگیم آواره کرده بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادودوم
مامان غر زد که خجالت نکشیدی اگه یکی میدید چی میگفت شما هنوز عقد نکردین گفتم مامان تورودروایسی گیر کردم خب محرمیم برگشت با حرص سمتم و گفت وا چه حرفهامحرمیم ینی چی شما هنوز عقد نشدین حق نداری زیاد دور و برش بری
گفتم چشم و رفتم بالا دلم میخواست تنها باشم و به لحظه هایی که با بهرام گذروندم فکر کنم.کار من و مامان شده بود بازار رفتن و پیش خیاط رفتن هرازگاهی هم نگاهی به لباس عروسها و طلاها میکردیم مامان هر چی سنگین و گرون بود و بهم نشون میدادچند دست لباس سفارش داده بود برام رو متکایی و بالشی و روتختی و دم کنی و اینجور چیزا رو هم سپرده بودراضیه خانوم بدوزه گاهی به بهانه های مختلف بهرام و پروین می اومدن و من درحد چند دقیقه بهرام و میدیدم یه هفته به عروسی مونده بود ما هم جهیزیه رو تکمیل کرده بودیم و اینبار مامان برخلاف جهیزیه ثریا سنگ تموم گذاشته بود و همه چی خریده بودرقیه خانوم چند باری بین حرفهاش گفته بود که اینجور کارا باعث میشه بد عادت بشن خانواده داماد اما مامان محل نمیداداون روز اقام گفت که قراره امشب خانواده بهرام بیان برای تدارکات عروسی باهم حرف بزنیم.دل تو دلم نبود تا شب بشه و بهرام و ببینم
همه جا رو مرتب کردیم و به خودم حسابی رسیدم و یکی از لباسهای جدیدم و هم پوشیدم. و منتظر تو اتاق نشستم
ساعت ۹ شب بود که زنگ زدن و رقیه خانوم در و باز کرد و مهمونا اومدن صدای آقامو میشنیدم که تعارف میکرد که بفرمائیدچادرمو سرم کردم و رفتم جلوی در اتاق پذیرایی وایسادم حاج مسلم و پسراش بودن و عروسها و خانوم بزرگ
اخر از اونا هم بهرام با یه جعبه گل. و شیرینی اومد بالاشیرینی رو مامان گرفت و داد به رقیه خانوم گل و بهرام آورد داددست من و چشمکی هم بهم زداز اینکه مامان یا کسی ببینه ترسیدم و سرم و انداختم پابین.همه رفتن تو و مامان گفت به رقیه خانوم ببر گل و بزار تو گلدون و بیار بالاچشمی گفت و گل و ازم گرفت برگشتم سمت اتاق همه نشسته بودن و بهرام رو نزدیکترین مبل به در ورودی نشسته بود منم رو مبل روبرویی نشستم بهرام گاهی نگاهی بهم میکردولی از ترس مامان خیلی رعایت میکردصحبتها انجام شد و قرار شد تو اون یه هفته اول بریم خرید عروسی و بعد هم جهیزیه رو ببریم.یکم آقام و حاج مسلم در مورد کار باهم حرف زدن و خانوم بزرگ کلا حرف نمیزدانگار نه میشنوه نه بلده حرف بزنه اما نوع نگاهش کلی حرف و تحقیر توش بودبا هر بار دیدن خانوم بزرگ ته دلم خالی میشداصلا باورم نمیشد بهرام به این لطافت و احساست بچه همچین زنی باشه
نزدیک ۱۲ شب بود که حاج مسلم بلندشد و پشت سرش بقیه هم بلند شدن سنگینی نگاهی رو حس کردم و سرمو بالا کردم دیدم بهرام زل زده بهم نگاهش،کردم و لب زد فردا میام سرمو تکون دادم پروین خانوم اومد پیش من و مامان گفت اگه اجازه بدین فردا میاییم بریم بازار خریدمامان گفت مشکلی نداره فردا منتظریم.رفتن و منم خسته تر از اونی بودم که بتونم روپا بند بشم رفتم رو تخت ولو شدم صبح با صدای اذان بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم.ساعت حدودای یازده بود که زنگ در و زدن رقیه خانوم نفس نفس زنان اومد بالا که دامادتون اومده دنبالتون مامان گفت باشه بگو بیان تو یه شربتی بده ما هم بیاییم چشمی گفت و رفت ضربان قلبم رفت بالا و دستام عرق کردمامان گفت زشته زود حاضر شوچادرش و برداشت و رفت پایین منم حاضر شدم و چادرمو سرم کردم و کفشهای پاشنه دارمم پوشیدم و رفتم پایین.بهرام و پروین رو تخت زیر درخت نشسته بودن و لیوان شربت دستشون بودبا دیدن من بهرام لیوان و گذاشت داخل سینی و بلند شد و سلام داد منم سلام دادم و رفتم پیش پروین خانوم و روبوسی کردیم و پروین خانوم گفت دیگه دیره بفرمائید بریم بهرام تعارف کرد مامان و پروین خانوم اول برن پروین اصرار کرد که مامان جلو بشینه اونم اصرار کرد که پروین بشینه پروین خانوم نگاهی به بهرام کرد و انگار متوجه چیزی شده باشه گفت بزارید عروس خانوم بشینه بهرام زود در و وا کرد و گفت بشین مامان دیگه نتونست نه بیاره و نشستم.راه افتادیم و رفتیم سمت بازاراول رفتیم بازار زرگرها برای خرید طلارسم بود که چند نفر همراه عروس و داماد باشن برای خرید عروسی ولی ما برخلاف بقیه فقط مادرم و پروین خانوم بودن باهامون انگشتر انتخاب کردیم و خریدیم انگشتر بعد هم نوبت سرویس طلا شد که مامان رفت سمت سرویسهایی که نشونم میدادبهرام و پروین بدون هیچ حرفی هر چیزی رو که ما پسند میکردیم میخریدن
نوبت لباس عروس رسید مامان یکی از لباسهای پر کار با آستین های پفی رو انتخاب کرد با کمک مامان پوشیدم و امتحانش کردم خیلی خوب بودبرای بهرام کت و شلوارو کراوات خریدیم ساعت هامونم خریدیم و آینه و شمعدون وقران و کلی لباس و لوازم ارایش هر چیزی که برای عروس و داماد باید میخریدیم از بهتریناش خریدیم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f