eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادودو دردناکترین شب یک مصیبت اولین شب آن است.سیاوش
بانو با لبخند بر لب و البته چشمانی پر غم که از غم نگاه خواهر تازه عروس شده اش وا گرفته بودند گفت: پیغامت دیشب رسید که علی کاری بهت نداشته.آیلار پاسخ داد: آره خدا رو شکر کاری بهم نداشت، مامان حالش چطوره؟عاطفه با عجله گفت: مامان خوبه، شنیده دیشب برای تو مشکلی پیش نیومده خوب ِخوبه، تو بگو دیشب چی شد؟آیلار همه چیز را برای خواهرهایش تعریف کرد.عاطفه متعجب گفت: چی شد یکبار این علیرضا خان مردونگی کرد؟آیلار پوزخند زد و چیزی نگفت.وقتی دخترها کاملا خیالشان راحت شد،بانو سینی های صبحانه را به سمت خواهرش هُل داد و گفت: برات صبحانه آوردیم.آیلار به دو سینی بزرگ مقابلش نگاه کرد؛کره محلی،عسل کوهی، چند نوع مربایی خانگی، پنیرمحلی، تخم مرغ پخته، جگر کباب شده، بشقاب های کاچی، کلوچه های بانو پز،نان دست پخت خواهرش،گردو وسبزی تازه وخیار وگوجه یک قوری زعفران دم کرده....هر چه که به دستشان آمده بود در سینی گذاشته آورده بودند.نگاهشان کرد و گفت: چه خبر برای فیل صبحانه آوردین؟!بانومهربان گفت: قابل تو رو نداره، چرا معطلی یک چیزی بخور.عاطفه صورتش را کج و کوله گفت: چی چیو شروع کن باید اون دوماد نکبت هم بیاد چند دقیقه دیگه فامیل میان بالا برای تبریک و خداحافظی نمیشه که اون نباشه، در ضمن آیلار خانوم تو هم این سینی رو خیلی به خودت نگیر، بیشتر واسه چشم اونا بود نه تحویل گرفتن تو. وریز خندید.آیلار با صورتی آویزان گفت: نمیشه علیرضا نیاد؟عاطفه جواب داد: هر چند هیچ ازش خوشم نمیاد ولی میدونی که باید باشه، میخوای باز حرف بندازی تو دهن اینا؟از جایش بلند شد و گفت :تا کسی نیومده برم صداش کنم ...خیلی ازش خوشم میاد.بانو وآیلار از دیدن صورت عاطفه خنده اشان گرفت.بانوبه لبخند روی صورت آیلار نگاه کرد، دستش را روی صورت خواهرش گذاشت و گفت: قربون لبخندت برم، مثل ماه میشی وقتی میخندی.آیلار به عاطفه که هنوزم دم در ایستاده با محبت نگاهش می کرد و بانو که کنارش نشسته بود نگاه کرد با بغض بزرگی گفت: سیاوش تموم شب انتهای باغ نشسته بود و سیگار می کشید.عاطفه دلسوزانه گفت:حتما تو هم تمام شب ایستادی و نگاهش کردی.همینه که چشمات کاسه خونه.آیلار سر پایین انداخت. اشکش درست روی گل دامنش چکید وگفت: یعنی این روزا تموم میشه؟یک روزی میاد که دوباره بتونیم از ته دل بخندیم ؟بانو دست خواهرش را فشُرد و گفت: معلومه که میاد.همه چی درست میشه، غصه نخور.نگاهش را از آیلار گرفت به عاطفه داد وگفت:تو چرا ایستادی پس؟ برو صداش کن بیاد.عاطفه با اکراه از اتاق خارج شد.دم در اتاق علیرضا ایستاد و چند ضربه زد.ناهید تکان خفیفی خورد،اما بیدار نشد.عاطفه که متوجه شد هنوز بیدار نشده اند دوباره در زد.اینبار ناهید بیدار شد، از جایش برخاست.روسری روی سر انداخت و در را باز کرد.عاطفه بدون اینکه مستقیم به صورت ناهید نگاه کند گفت: صبح بخیر، به شوهرت بگو برای صبحانه چند دقیقه بیاد اتاق آیلار..میخوان بیان خداحافظی کسی نبینه اونجا نبوده.منتظر جواب نماند و رفت.خودش هم دلیل اینکه شرمنده ناهید بود را نمی دانست.شاید زندگی اوهم خراب شده بود.هرچند آنها تقصیری نداشتند.اما بدجور دلش برای دختر عمه بی گناهش می سوخت.ناهیدبرگشت داخل اتاق وعلیرضا را صدا زد.علی که بیدار شد ناهید بی میل گفت: باید بری اون اتاق، براتون صبحانه آوردن. علیرضا چشم بست.این کابوس تمام شدنی نبود که نبود.گفت: باشه، الان میرم و در جایش نشست.چند دقیقه بعد با لباس مرتب دم در اتاق آیلار ایستاده؛ بعد چند ضربه منتظر اجازه ورود از جانب او بود.عاطفه در را برایش باز کرد.علیرضا وارد شد.اولین چیزی که دید چشمان سرخ آیلار بود؛ که نشان می داد تا همین دقایق پیش در حال گریه کردن بوده.علیرضا وآیلار دم در حجله ایستاده بودند؛ چند تن از مهمان ها که شب پیش را در منزل همایون گذرانده بودند؛خداحافظی می کردند و می رفتند.بعد از رفتن آخرین مهمان علیرضا به آیلار که قصد بر گشت به داخل اتاق و رفتن پیش خواهرهایش را داشت نگاه گذرایی انداخت صدایش کرد: آیلار؟آیلار در جایش ایستاد او هم به نگاه کوتاهی بسنده کرد و گفت: بله؟علیرضا چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت: اگه چیزی خواستی یا لازم داشتی کافیه بهم بگی.آیلار سر تکان داد.عجب شوهری خدا نصیبش کرده بود!مردی مسئولیت پذیری که منتظر بود دخترک لب تر کند.پوزخندی زد و وارد اتاق شد. بالاخره مهمانی کذایی تمام شد.لیلا، بانو و عاطفه کنار آیلار دور سینی های صبحانه نشسته بودند.لیلا برای عوض کردن جو گفت: عروس خانوم چرا کاچی نمیخوری؟آیلار چپ چپی نگاهش کرد و گفت: واسه چی کاچی بخورم ؟لیلا هم چشم غره اش رفت و گفت: میخوام نخوری ....زهرمار بخوری ...خودم میخورم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر رو با ناخن هام کندم و دستم رو گذاشتم روی قلبم و مشت کردم و گذاشتم روی اون چاله کوچک و روش خاک ریختم. بلند شدم یک نفس عمیق کشیدم و راه افتادم بطرف اتوبوسی که باهاش اومده بودیم دیگه حتی نگاه نکردم یحیی و خانواده ی عمو هستن یا نه ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم مگه از یک سوراخ چند بار باید نیش می خوردم تا به خودم بیام اونشب خونه ی ما شلوغ بود و نه یحیی اومد و نه عمو و خانواده اش خانجون بشدت دلخور بود و مدام داشت از حشمت بد گویی می کرد با اینکه از این کار خوشم نمی اومد و می دونستم اینم عواقبی برامون داره ولی حرفی نزدم اصلا حالی برای این کار نداشتم چون عزا دار یحیی بودم مامان عدس پلو تهیه  دیده بود مهمون ها خوردن و خیلی ها کمک کردن تا جمع و جور کنن بعد رفتن دیر وقت شده بود خواستم برم به اتاقم که بخوابم خانجون صدام کرد و گفت پریماه قربونت برم دختر بیا ببین چی میگم گفتم خانجون فکر می کنم می دونم چی می خواین بگین دیگه یحیی به درد من  نمی خوره درسته ؟ گفت قربون دختر عاقلم برم دورت بگردم یحیی رو فراموش کن من بهت قول میدم یک حشمتی بسازم که صد تا عین خودش به جونش بیفته همین فردا می خوام برم خونه ی عموت و حساب اون زنیکه ی فتنه رو بزارم کف دستش تا حالا هم به خاطر تو و یحیی این کارو نکردم گفتم هر کاری صلاح می دونین بکنین خانجون ولی اونو بدونین  که من از یحیی گذشتم اون دیگه توی زندگی من جایی نداره ولی به نظرم شما خودتون رو اذیت نکنین اون زن ارزش همین کارو هم نداره به قول خودتون بسپرین به دست روزگار مامان گفت راست میگه خانجون دیدین که خودشو توی فامیل کوچک کرد همه داشتن می گفتن که چطور حسن آقا  دلش اومده زن و بچه ی برادرشو ول کنه و باهاشون قطع رابطه کنه با نیومدنشون هزار تا حرف و حدیث درست کردن که همش به ضرر خودشونه همینطور که خانجون و مامان با هم  سرِ رفتن و نرفتن خانجون بحث می کردن رفتم به اتاقم وخوابیدم یک خواب راحت و بی اضطراب وقتی چشمم رو باز کردم آروم دستهامو به طرف بالا کش دادم و گفتم راسته که مرگ سردی میاره من واقعا دیگه یحیی رو نمی خوام اون روز اونقدر غرق در افکار خودم بودم که اصلا ثریا و نریمان رو فراموش کردم روز جمعه بود و هوا داشت تاریک می شد ولی آقای احمدی هنوز نیومده بود دنبالم دلم می خواست هر چی زودتر از اون خونه برم تا بتونم خاطراتی که با یحیی داشتم رو  فراموش کنم حمام کردم و یک دست لباس  قشنگ  سوسنی رنگ  با خال های سفید  پوشیدم و چند دست لباس که مشکی نباشه و لباس گرم برداشتم و آماده شدم و روی تخت توی حیاط منتظر نشستم فرهاد قرار بود مهر اونسال بره کلاس اول مامان براش وسایل مدرسه رو خریده بود و داشت با ذوق و شوق نشونم می داد و فرید هم اومده بود روی پام نشسته بود از وقتی هفته ای یکبار میومدم خونه هر دوی اونا نسبت به من حریص شده بودن و ازم جدا نمی شدن مامان یک بسته آماده کرده بود از خوراکی هایی که دوست داشتم و گذاشت توی ساکم و گفت می دونم تو روت نمیشه دست به چیزی بزنی تا بهت نگفتن نمی خوری اینا رو بزار توی اتاقت باشه دلت ضعف رفت بزار دهنت که در زدن مامان گفت ای وای احمدی اومد مادر تو رو خدا هفته دیگه اگر تونستی زودتر بیا من این بار درست ندیدمت بشنیم مادر و دختر با هم حرف بزنیم فرهاد دوید و در رو باز کرد و من بلند شدم و ساکم رو برداشتم که با صدای بلند گفت پریماه آقا یحیی اومده.خانجون وضو گرفته بود و داشت با جانمازش میومد توی حیاط که شنید یحیی اومده و گفت بگو بیاد ببینم چه دردی داره که نشسته به چرت و پرت های حشمت گوش می کنه ولی یحیی توی کوچه ایستاده بود و نیومد در حالیکه قلبم تند می زد و حسابی عصبی بودم تنها فکری که کردم این بود که اون می دونست من بعد از ظهر میرم و خونه نیستم برای همین اومده اما فرهاد دوید به طرف منو بلند گفت پریماه می خواد با تو حرف بزنه میگه کارت دارم متوجه شدم که اون می دونه که نرفتم مامان گفت بی خودکرده بهش بگو پریماه رفته نیست من از عکس العمل های خانجون و مامانم می فهمیدم که اونا هم شاهد کاری که یحیی سر مزار با من کرد بودن برای همین اصلا دلخوشی ازش نداشتن گفتم نه مامان بزار ببینم چی می خواد بگه اصلا حرف حسابش چیه ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f