eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهودو مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز
سیاوش کلافه رو به خواهرش گفت: چرا گریه می کنی؟ بگو ببینم چی شده؟لیلا باز گریست میان گریه گفت :داداش علیرضا نیمه شب مست کرده بود رفته بود توی خونه اشون توی اتاق دختر بی گناه از همه جا بی خبر .خواب بود که علیرضا میره توی اتاق خودش می گفت تا حس کردم یکی کنارم خوابید خواستم جیغ بکشم که عمه محبوبه اومد توی اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش ...لیلا هق هق می گرد.باز گفت حرف بی آبروی دختر بدبخت که سر زبون مردم افتاد مجبور شدن عقدش کنن برای علیرضا.سیاوش موشکافانه به خواهرش نگاه کرد و گفت علیرضا مست کرده !؟علیرضای خودمون!؟.اون که اهل همچین کارهای نبود؟سپس انگار چیزی یادش آمده باشد گفت عمه محبوبه خونه دختره بوده...دختره غریبه نیست..کس دیگه ای رو می خواسته ...چند لحظه مکث کرد و گفت:صبر کن ببینم نکنه بانو باشه؟!لیلا همچنان گریه می کرد:نه داداش ای کاش بانو بود.سیاوش خیره به چشم های اشکی خواهر و مادرش و ابروهای گره خورد افشین بود.یک جای کار می لنگید.آنها انگار داشتند آهسته آهسته چیزی به او می گفتند.پروین نمی خواست پسرش از راه نرسید خون جگر شود؛ صورتش را با گوشه روسری پاک کرد.لیوان شربت را به سمت سیاوش هل داد و گفت: ول کن مادر هنوز از راه نرسیدی باید از بدبختی هامون حرف بزنیم. خسته ی راهی.بذار خستگیت که در رفت خودم قشنگ برات میگم.سیاوش اما انگار حرفهای مادرش را نشنید.دلش گواهی بد میداد.همانطور که خیره افشین بودبا تردید پرسیدکیه؟و فقط چند جمله مدام در ذهنش تکرار شد: آتیش زد به زندگی بچه هام...به زندگی بچه هام.. دختره غریبه نیست...از بچگی کس دیگه ای می خواسته...ای کاش بانو بود...زندگی بچه هام .خسته بود.نفس نفس میزد.مثل آدمی که کیلومترها راه را دوید و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده نفس نفس میزد.خانه هایشان فاصله زیادی نداشت.اما آن روز احساس می کرد بیش از هزار کیلومتر راه رفته وهنوز نرسیده.مسافت باقی مانده را به سرعت قدم هایش افزود.راه رفتنش تقریبا داشت به دویدن تبدیل میشد.در خانه محمود باز بود شانه اش محکم به در فلزی برخورد کرد.وارد شد و به سمت هال رفت.توی هال منظره جالبی پیش رویش نبود.منصور تکیه داده به دیوار دستش را به چانه اش زده و در حالی که یک پایش را دراز کرده نشسته بود.او هم انگار خبر از بلایی که بر سرشان آمد داشت.نگاهش به سمت آیلار چرخید با یک دست شکسته روی زمین نشسته.روبه رویش ایستاد،آیلار سر بلند کرد و نگاهش کرد.چشمانش را هاله ای از اشک پوشاند.سیاوش با همان چشمان سیاه، خیره خیره نگاهش می کرد. پر از بهت پر از ناباوری.نگاه از چشمانش بر نمی داشت یک سوال تمام چشم هایش را پرده کرده بود. قلب آیلار سوخت وشراره هایش به دو گوی غلتان صورتش رسید. اشک چشمش را میسوزاند.اما به قدر یک پلک زدن هم توان ندیدن مرد روبه رویش را نداشت .کاسه اشک بالاخره پر شد وبی پلک زدن فرو ریخت. اولین قطره که فرو افتاد سیاوش دو زانو بر زمین نشست.آیلار دست برد وشال افتاد روی شانه اش را روی سر انداخت. این مرد نامحرم بود.مرد تا چند وقت پیش همه کس بوده چند روزی میشد نامحرم شده بود. بغض صدای سیاوش قلب آسمان را هم می شکست.چه رسد به او که یک زن بود.زن ها را که می شناسی از جنس شیشه اند زود می شکند حتی با یک صدا.صدای که بغض داشته باشد دیگر بدتر.صدای مردی که بغض داشته باشد هزار بار بدتر.سیاوش چندبار دهانش را باز وبسته کرد تا بالاخره پرسید:راسته؟وای از بعضی سوال ها.امان از جواب بعضی سوال ها.کسی چه می داند گاهی یک سوال یک کلمه ای ویک جواب یک کلمه ای، پشتش چه ویرانی های دارد؟چطور خراب می کند وپیش میرود؟آیلار بی انکه نگاه از نگاه مرد نامحرم شده رو به رو بگیرد با هزار هزار بغض در گلویش گفت: راسته.دنیا همانجا تمام شد. هم برای سیاوش هم برای آیلار انگار توضیح دادنش زیاد هم سخت نبود.او یک کلمه پرسید وآیلار یک کلمه جواب دادوهر دو همانجا مُردند وتمام.مُردن مگر چه شکلی بود؟اصلا مگر شکل خاصی داشت؟میشود نفس کشید اما مُرد؟میشود گریه کرد اما مُرد؟گاهی اوقات اتفاقا اگرواقعا بمیری که خوب است.نفس نکشی.درد را حس نکنی.غصه را نفهمی.فقط چشمهایت راببندی و بمیری.تمام ... خسته بود.از نفس افتاده بود مثل کسی که هزاران کیلومتر راه را دویده و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده.سقف آسمان با همه بزرگی اش روی سرش خراب شد.زیر آوار مانده بود.نبود هوا سینه اش را به درد آورد.اکسیژن نداشت.تمام فضا آکنده از نامردی و خیانت بود.به صورت آیلار که همچنان آثار زخم ها روی آن بود نگاه می کرد.اشکهای دخترک تمام صورتش را خیس کرد.چشمان سیاوش سرخ سرخ بودند.در گلویش یک بغض به اندازه کوه جا خوش کرد.دیگر آیلار را نداشت به دیوار پشت سرش تکیه داد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f