نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهشت سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهونه
این همان دخترکی ست که بارها از حرفهای یواشکی اشان با سیاوش نقشه های شب عروسیش را شنیده بود؟سرپایین انداخت جواب داد: نه نمیشه.بابات خواسته یک عروسی حسابی بگیریم تا دهن فامیل بسته بشه.اشک آیلار چکید وگفت: چرا باهام این کار رو کردی علیرضا؟من به اندازه برادرم دوستت داشتم.کاش یک روز می مُرد و همه چیز تمام می شد.کمی به آیلار نزدیک تر شد و گفت: یک چیزی بگم باور می کنی؟علیرضا دروغگو نبود.همیشه برادری می کرد.پشتیبانی می کرد.آیلار همیشه به او اطمینان داشت.اما اینبار می توانست باورش کند؟سکوت کرد وخیره ی لب های علیرضا شد.علیرضا گفت: آیلار بخدا ....بخدا من هیچ وقت نمی خواستم بهت آسیب بزنم. نمی خواستم حتی یک تار مو از سرت کم بشه ....تو به اندازه لیلا برام عزیز بودی..اون شب یک سوءتفاهم بزرگ بود.آیلار نگاهش کرد و گفت: می بینی اون سوءتفاهمی که داری ازش حرف میزنی چه بلایی سر زندگی من آورده؟علیرضا هر دو دستش را به صورتش کشید. چقدر خسته بود. با صدای خفه ای گفت: من نمیخواستم اینجوری بشه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت
انگار هر دو در دنیایی خودشان غرق بودند.بالاخره آیلار به حرف آمد: من برای عروسی چیزی نمیخوام .اگه چیز واجب و لازمی هست خودت با یکی برو بخر.علیرضا سر تکان داد: باشه هر طور تو بخوای، چیزایی که لازمه با لیلا میخرم.ازجایش بلند شد و به سمت در رفت آیلار صدایش کرد:علی؟مرد جوان ایستادبرگشت و به دخترک پژمرده روی تخت نگاه کرد: بله؟ آیلار پر از بغض گفت: واسه شب عروسی یک فکری به حال سیاوش کنید.نباشه اینجا.از اینکه دل زن جوانش شور مرد دیگری را میزد باید عصبانی میشد؟مگر بی غیرت بود که خونش نجوشد و دستهایش مشت نشود.با همان خون جوشیده و دست مشت شده، از در اتاق بیرون زد.مرد بود و هر لحظه امکان داشت غیرتش بی منطقش کند وهمان مشت را میان صورت زیبایی دخترک بکوبد.و بگوید:لااقل جلوی چشمای من شور اونو نزن
اما منطقی رفتار کرد.صبوری کرد وفقط از اتاق بیرون زد تا تلافی ندانم کاریش را سر خودش در بیاورد و مشتش را وسط تنه درخت توی حیاط خالی کند و درد پیچیده شده میان استخوان هایش را به جان بخرد.با شانه های افتاده از خانه عمویش خارج شد. بیشتر از هرکسی شرمنده و بدهکار خودش بود.چند روز دیگر با زنی زیر یک سقف می رفت که می دانست تمام قلبش برای دیگری ست.اوهم عاشقش نبود اما تحمل اینکه زن محرم او موقع دیدن مرد دیگری قلبش بلرزد را نداشت.به سمت خانه عمه اش راه افتاد؛ شاید می توانست دل ناهید را نرم کند و به خانه برگرداند و وسط این همه نابسمانی لااقل گوشه ای از زندگیش را سامان دهد.
عمه محبوبه در را که به رویش باز کرد زهر کلامش را هم بیرون ریخت: به به شادوما چه عجب از این ورا! چی شد یادت افتاد یک زن هم اینجا داری؟
دو دفعه قبل هم که برای صحبت با ناهید آمده بود مثل همین جملات را از زبان عمه اش شنید.علاقه ای برای سربه سر او گذاشتن نداشت؛ بی حوصله تر و خسته تر از این حرف ها بود.همان دم در ناهید را دید که گوشه حیاط روی طناب لباس پهن می کرد به سمتش رفت وسلام کرد.ناهیدنگاه دلتنگش را به صورت شوهرش دوخت و گفت: سلام، اومدی رضایت بدی برای طلاق؟علیرضا خسته از سرو کله زدن های پی در پی گفت: ناهید تو رو خدا یکی تون دلتون برای من بسوزه. یکنفر، فقط یکنفر از آدم های اطرافم کوتاه بیاد ...بین این همه آدمی که رو به روم ایستادن لااقل تو کنارم باش.محبوبه دست به کمر کنارش ایستاد و گفت: ناهید کنارت باشه؟تو نیازی به ناهید نداری. داری بساط عروسیت رو جفت و جور می کنی .همین روزا عروس جدیدت میاد به خونه ات.علیرضا عصبانی بود به سمت عمه اش برگشت و گفت: عمه اگه این بلا سر زندگی من و ناهید اومد بیشتر از هرکسی مقصر تویی.پس سعی نکن بیشتر از این میونه من و ناهید خراب کنی. اگه اون شب زبون به دهن گرفته بودی این همه خرابی به بار نمی اومد.محبوبه صدایش را سرش انداخت و گفت: من زبون به دهن نگرفتم؟ من خرابکاری کردم یا تو که نصف شب توی اتاق دختره بودی خودم به همین چشم های کور شدم دیدم چسبیده بهش خوابیدی.علیرضا کوتاه نیامد گفت: بابا اصلا من یک غلطی کردم تو باید اینجوری هوار می کشیدی و تو بوق و کَرنا می کردی؟ غیر اینکه به زندگی و آبرو دختر خودت لطمه زدی چی شد.کم بابام واسه این زندگی کوفتی گربه رقصونی می کرد تو هم بهانه رو دادی دستش؟محبوبه هم مرد جوان را بی جواب نگذاشت و گفت: باید چیکار می کردم؟میذاشتم می رفتی تا هر غلطی که دلت میخواست می کردی؟علیرضا چشم هایش را روی هم فشرد هیچ کدام از سال های زندگیش این همه پر از استرس و فشار روحی نگذرانده بود.نگاهش را به ناهید داد و گفت: ناهید این روزا داره بهم سخت میگذره.بودنت رو کنارم لازم دارم.بیا برگردیم خونه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f