eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهفت علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم س
سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک نگاه کردوسلا داد.آیلار سربلند باچشمانی که امیداز آنها رخت بسته بودنگاهش کردوگفت سلام. سیاوش لبه حوض نشست.همانطورکه نگاهش به برگ زردافتاده روی آب بود گفت :اومدم باهات حرف بزنم ودر ادامه حرفش نگاه از برگ کند وبه آیلار که منتظر ادامه سخنش بوددوخت بی مقدمه جمله اش را گفت به علی هم گفتم نمیشینم نگاه کنم که باهاش بری زیریک سقف..از علیرضاطلاق بگیر..خودم همه کارهاش می کنم .آیلار متعجب نگاهش کرد سیاوش ادامه دادبا همدیگه ازدواج می کنیم.آیلار توقع شنیدن این حرفها را داشت می دانست مرد رو به رویش تسلیم نمی شود می دانست تنها راه تسلیم شدن او ناامید کردنش است الان همه به اسم شوهرم میشناسن طلاق بگیرم بشم زن برادرش ؟؟که چی بشه مردم بگن یک روز با علی خوابید تا علی گرفتش رفت بغل خواب سیاوش شد .این دفعه شوهرش طلاقش داد و برادرشوهرش عقدش کرد.سیاوش عصبی بود انتظار شنیدن این حرفها را از آیالر نداشت.آمده بود تا موافقت او را آن هم با کمال میل بشنود.دست میان موهای به ریخته اش برد و گفت :از اینجا می برمت .با هم میریم از این خراب شده تا کسی چیزی نگه .تا چیزی نشنوی آیلار باز هم سر تکان داد :ما میرم .خانواده هامون چی ؟مادرم ؟منصور ؟بانو ؟سیاوش بذار تموم بشه.هیچکدوممون بیش از این تحمل حرف و نیش و کنایه مردم نداریم سیاوش بلند شد ایستادوگفت :چی داری میگی آیلار .به قول خودت تشت بی آبرویت از پشت بوم افتاد تموم شد .دیگه بیشتر از این چی میشه. آیلار خسته‌ بود نای جنگیدن نداشت آن هم جنگیدن با مردی که برای به دست آوردن خودش می جنگیدولی باید توضیح میداداین مرد انگار هنوز با واقعیت کنار نیامده بود بلند شد ایستادوگفت :سیاوش اون دفعه عمه محبوبه بی شرفی من جار زد ولی این دفعه اگه من از علی طلاق بگیرم زن تو بشم خودم بی شرفیمو جار زدم . ازدواجم زوریه درسته ؟اما پای این ازدواج می ایستم تا بی آبروییم.بیشتر از این به مردم ثابت نشه .زنی که امروز زن یک برادر و فردا برادر دیگه جز اینکه مشکل از خودشه چیه ؟کی میدونه این زن با برادر شوهرش چه گذشته ای داشته .چه نقشه های کشیدن .چه آرزوها داشتن ....بغض مثل خنجر گلویش را دریدصدایش خش دار شد :سیاوش قسمت من و تو با هم نبود .راه من و تو از هم جدا شده.سیاوش زهر خندی زد و گفت :انگار خیلی هم بد نبوده که انقدر راحت پذیرفتی .مثل اینکه انقدرها هم سخت نیست زن علیرضا بودن.آیلار به چشمان زغالی سیاوش خیره شد شاید آخرین بار بود که این گونه مستقیم نگاهش میکرد سیاوش هم نگاه از زغال چشمان آیلار نمی کند.وجه اشتراک چهره اشان همین بود چشمانشان ...شب سیاه چشمان آیلار بارانی شد و گفت :من سخت ترین اتفاق زندگیم گذروندم .بعد اون دیگه هیچ چی زیاد سخت نیست .....آب دهانش را قورت داد اما بغض لعنتی سرجایش مانده بود هرچه اشک می بارید از حجمش کاسته نمیشدمیان بغض و اشک ادامه داد :من تو رو از دست دادم سیاوش ....مصیبت زندگی من این بود ....بعدش دیگه هیچ چی برام فرق نمی کنه .حتی اینکه زن علیزضا باشم یا همین فردا صبح بمیرم سیاوش وقتی داشت از در خارج میشدشانه هایش افتاده بودانگار بار سنگین مصیبت را تازه به دوش می کشیدشاید هم حجمی اتفاقی که تازه داشت باورش می کرد زیادی سنگین بود.در تدارک مراسم عروسی بودند.اما هیچ کس شوق و ذوقی نداشت.کارها را انجام می داند ولی به اجبار و از روی بستن دهان مردم.علیرضا برای دیدن آیلار آمده بود آیلار در اتاقش نشسته بود که علی با چند ضربه کوتاه وارد شد وکنارش روی تخت نشست. آیلار نگاه گذرایی به صورتش انداخت. سلام کوتاهی داد و چشمانش را به پنجره بسته اتاق دوخت.علیرضا خیره نگاهش کرد و پرسید:دستت بهتره؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوالش سر تکان داد و گفت:بد نیست.علیرضا دست هایش را در هم قلاب کرد و توضیح داد: اگه یکی،دوبار بیشتر برای دیدنت و پرسیدن حالت نیومدم چون می دونستم دیدنم اذیتت می کنه. دورا دور جویای حالت بودم.آیلار پوزخند زد.یعنی می خواست بگوید شوهر مسئولیت پذیری ست؟علیرضا کمی مکث کرد سپس دوباره گفت: آیلار؟لعنت به صدایش که این همه شبیه سیاوش بود.لعنت به لحنش که شبیه او صدایش می کرد.آیلار نگاهش کرد. چقدر نگاهش خسته و بی انگیزه بود.ادامه سخنش را با خیرگی به چشمان بی فروغ همسر جوانِ پیر شده اش گفت: برای خرید عروسی ....ادامه نداد.نگاه دخترک پر از مرگ بود!حرف از عروسی زدن در این حالش حرکت ناشایسته ای می شد.از خودش خجالت کشید.از آیلار هم.او نباید می آمد اینجا تا برای عروسی خودش و آیلار برنامه ریزی کند.باید آنجا می بود وبرنامه می ریخت اما برای عروسی برادرش ...صدای آیلار افکارش را پاره کرد: میشه عروسی نگیریم؟عذاب وجدان در تمام وجودش پیچید. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f