eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوشش دو استکان چای در سینی گذاشت با یک ظرف کوچک خرم
ناهید به سمت در رفت و گفت:نمی تونی جلوم بگیری من نمی تونم بشینم تا آیلار بیاد اینجا با هم زندگی کنیم.علیرضا در آستانه در ایستاد وگفت :محاله ...محاله بذارم بری ناهید.ناهید روی سینه شوهرش کوبید وگفت برو کنار بذار برم الان نذاری یک ساعت دیگه میرم، دو ساعت دیگه، بالاخره که از این خونه میری بیرون.علیرضا خسته از جنگ های بی سرانجام از جلوی در کنار رفت.رفتنی می رفت او که نمی توانست تا آخر دنیا درخانه بماند مانع رفتن ناهید شود.ناهید چمدان به دست وارد حیاط شد.درحالی که لیلا و همایون روی تخت نشسته بودند وفقط توانستند رفتن او را تماشا کنند.علیرضا کنار دیوار سُر خورد و روی زمین نشست.دست میان موهایش فرو کرد و نالید:خدا چیکار کنم ؟چی داره به سرم میاد؟جواب سیاوش چی بدم ؟خدا به برادرم چی بگم؟خدا زنمو چیکار کنم.همایون لیلاو پروین را فرستاده بود تا آیلار را آماده کنند. دو ساعت دیگر که عاقد می رسید.آیلار با دست شکسته که جمیله با روسری به گردنش آویزان کرده بود؛ مات زده وسط هال نشسته به آدم های دور وبرش نگاه می کرد.پروین رفته بود تا یک دست لباس مناسب برای دخترک بیاوردو لیلا وسط هال کنار دختر عمویش نشسته بود و زار میزد.آیلار خسته و بیمار بود.دستش شکسته اش به اندازه ای درد داشت که تمام استخوان های تنش درد می کرد.حتی احساس می کرد ریشه موهایش هم درد دارد. به صورت اطرفیان نگاه کرد.صورت کبود شده بانو، صورت آش ولاش مادرش و حتی زخم عمیق پیشانی جمیله توان مقاومت بیشتر را از او می گرفت. نمی خواست بیش از این اطرافیانش را آزار دهد.تن خودش هم بیشتر از این توان کتک خوردن و آسیب دیدن نداشت.بیشتر از همه کتک خورده و درب وداغان بود.سکوت کرده بود وتسلیم شد.وقتی زورش به هیچ چیز و هیچ کس نمی رسید کوتاه آمدن تنها راه بود.پروین با یک دست لباس رنگ روشن برگشت.اشتباه کرد باید سیاه می آورد.امروز روز مرگ دخترک بود باید برای مرگ خودش و عشقش عزداری می کرد.جان از تنش در آمد وقتی با آن دست شکسته و بدن زخمی لباس هایش را بیرون آورد. و به کمک لیلا کت و دامن شیری رنگش را پوشید. این لباس را برای حنا بندان لیلا خریده بود.نمی دانست لباس عزایش میشود.درد مثل خون در رگ هایش می چرخید اما هیچ نمی گفت.فقط لب گاز می گرفت و آهسته اشک می ریخت .درقلبش عزا داری می کرد.برای مرگ عشقش،مرگ رویاهایش،مرگ آرزوهایش.کنار علیرضا روی زمین نشسته بود. نه سفره مقابلشان پهن بود نه قرانی و دسته گلی میان دستشان.کسی هم بالای سرشان قند نمی سابید.علیرضا هم کت و شلوار دامادی به تن نداشت. یک پیراهن مردانه چهار خانه سورمه وشلوار مشکی که قبلا بارها بارها تنش دیده بود.آیلار هم پوشیده در لباسی که برای شب حنابندان لیلا خرید و چادر نماز سفید مادرش.دست چپش همچنان با یک روسری به گردنش آویزان بود.و نگاهش به دست راستش که روی زانویش مشت شدتعدادی از بزرگان فامیل و در و همسایه، دور تا دور هال نشسته بودند.حتی جلوی آنها هم میوه و شیرنی قرار نداشت.فقط پروین یک سینی چای به دست داشت و می گرداند درست مثل مجلس عزا حلوا و خرمایش کم بود البته ...زنان فامیل با چشمانی متعجب به صورت زخمی آیلار و اخم های در هم علیرضا خیره میشدند و پچ پچشان به راه بود.صدای زمزمه هایشان مثل موریانه مغزش را میخورد.اگر جراتش را داشت دستهایش را روی گوشش می گذاشت و انقدر از ته دل جیغ می کشید تا صدای کسی را نشنود.عاقد برای بار سوم پرسید:عروس خانوم وکیلم؟نفس عروس خانوم اما جای میان سینه پر دردش گیر کرده بودو بالا نمی آمد.کاش می توانست خودش را ببرد زنده به گور کند.کاش می توانست می رفت خودش را در همان رودخانه ای که آخرین بار کنارش سیاوش پیشانی اش را بوسید غرق می کرد.کاش یک سیلی به صورت خودش میزد و می دید همه اینها خوابی بیش نیست عاقد برای بار خدا داند چندم پرسید عروس خانوم با شما هستم وکیلم؟احساس سر گیجه بدی داشت کل خانه دور سرش می چرخید.حس می کرد همین حالا از هوش خواهد رفت.حس کسی را داشت که در حفره سیاهی افتاده و هر لحظه بیشتر به سمت پایین می رفت عاقد باز پرسید ...اینبار نگاهش در نگاه خشمگین پدرش گیر کرد.از جان خودش نمی ترسید.مُردن برای او بهترین اتفاق دنیا بود اما نمی خواست بیش از این مانع آسیب دیدن خانواده اش شود.نگاهش را به در دوخت؛ شاید معجزه شود ازهمین در سیاوش وارد شود.مگر معجزه برای خدا کاری داشت؟ خدا آن لحظه کجا بود.بدجوری حضورش را ،کمکش را لازم داشت.کاش خودش می آمد دستش را می گرفت.بغلش می کرد و میگفت غصه نخوری هاتو قسمت سیاوشی کسی نمی تونه از هم جداتون کنه.اما نه هیچ خبری نبود.نه معجزه شد. نه سیاوش آمد.پدرش با نگاهی خصمانه خیره اش بود عاقد عصبی بازهم سوالش را تکرار کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f