امروزتون پر از امید
زندگیتون پر از عشق
شـ.ـادے و زیبــایے
نصیب لحظههاتون
روزتون عالے و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستودوم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب قدر ... - @mer30tv.mp3
2.76M
صبح 14 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتم یکی نان محلی و گوشت کوبیده و سبزی داشت؛ یکی چند
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_نهم
سرشب هم منصور آمد و خبر موافقت پدرش را داد و به حال خوبش افزود. نزدیکترین شهری که در آن دبیرستان و درمانگاه و مرکز بهداشت و امکانات دیگر داشت پنجاه کیلومتر از آنها دور بود؛ آیلار یک ماه هر روز صبح رفت و ظهر برگشت تا به صورت عملی هم کار را یاد بگیرد.صبح اولین روزی که قرار بود مستقل کار کند؛ آن هم توی درمانگاه و کنار سیاوش بالاخره رسید. هم شوق داشت هم استرس؛ شب قبل تقریباً نخوابیده بود و به اولین روز کاری اش فکر کرده بود. لباس پوشید و بعد از بدرقه خانواده اش راهی درمانگاه شد. پیشنهاد منصور را برای همراهی اش رد کرد و پیشنهاد سیاوش را که گفته بود خودش دنبالش می آید را هم؛ میخواست قدری قدم بزند تا آرام شود.
آهسته قدم میزد؛ از کوچه باغ های زیبا می گذشت و سعی می کرد حواسش را بدهد به زیبایی روستایشان تا قدری از اضطرابی که داشت کاسته شود.وقتی رسید سیاوش هم رسیده بود؛ مستقیم به اتاق او رفت و سلام کرد. سیاوش که با روپوش سفید پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد سر برگرداند و نگاهش کرد. چندگام به سمتش برداشت و گفت: سلام؛ آیلار خانم صبح بخیر.آیلار لبخند شیرینش را به رویش پاشید: صبح توهم بخیر.سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید: خوبی؟
آیلار انگشت هایش را در هم قفل کرد؛ به چشم های سیاوش نگاه کرد و گفت: استرس دارم. سیاوش هم نگاهش را به نگاه آیلار گره زد و گفت: استرست طبیعیه؛ آدم همیشه برای اولین بارها استرس می گیره. ولی اینو بدون من به تو اطمینان دارم و میدونم که از پس کارت به بهترین نحو بر میای.با آرامش چشم بر هم زد و گفت: در ضمن من کنارتم؛ پس نگران هیچی نباش.همین کافی بود؛ بودن سیاوش در کنارش کافی بود. دیگر هیچ نمی خواست. مگر میشد سیاوش باشد مشکلی باشد؟ مگر میشد مرد رویاهایش باشد و او از چیزی بترسد؟ سیاوش که باشد یعنی کوه را در کنارش دارد.سیاوش به سمت در اتاق رفت وگفت: بیا بریم اتاقت رو ببین و روپوشت رو بپوش.
همقدم شدند؛ درِ اتاق اول را باز کرد و روپوش سفید آیلار را دستش داد. بعد از اینکه پوشید با تحسین نگاهش کرد گفت: چقدرم بهت میاد خانم.آیلار لبخند زد و محجوبانه سر پایین انداخت؛ سیاوش برای اینکه حواس خودش را از صورت زیبایی آیلار و آن چال گونه خانه خراب کنش پرت کند، به یخچال گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: اون یخچال مخصوص قطره ها، واکسن و دارو های یخچالی هستش. اون تخت و دستگاه که کنارش هم برای شنیدن صدای قلب جنین و کارهای خانم های بارداره...میز و صندلی را نشان داد و گفت: اینم میز و صندلی شما خانم.به قفسه ها اشاره کرد و توضیح داد: اون قفسه کنار میز و صندلی هم مخصوص پروندهاست؛ این تخت رو به روی میزت هم برای آمپول و واکسن استفاده میشه. بریم اتاق بعدی؟ وارد اتاق بعدی شدند؛ سیاوش توضیح داد: اینجا هم داروخونه هستش؛ البته خیلی از داروها رو نداریم اما کم کم میرسه. آیلار روزهای که خلوته داروهای مریض ها رو خودم میدم اما گاهی اوقات اگه شلوغ بشه تو کمکم کن؛ در کل قراره به همدیگه کمک کنیم.آیلار خیره به چهره جدی سیاوش سر تکان داد و گفت: باشه حواسم هست. سیاوش به سمت در آخرین اتاق رفت و گفت: اینجا هم که فعلاً آبدار خونهمون هست؛ برای چای یا یک موقع صبحانه ای چیزی. میگم فعلاً چون اگه ببینیم شلوغ میشه اینجا رو می کنیم اتاق تزریقات.
با همان چهره جدی به آیلار نگاه کرد وپرسید: خوب سوالی نداری؟آیلار سر چرخاند به درمانگاهشان نگاهی کرد؛ یک سالن کوچک با چند صندلی و چهار اتاق. اتاق سمت چپ که مخصوص سیاوش بود و اتاق روبه رویش همان آبدار خانه که شاید بعداً به تزریقات تبدیل میشد. اتاق کنار سیاوش هم که برای آیلار بود و بعدی هم داروخانه یک درمانگاه کوچک و جمع و جور. لبخند زد؛ سری تکان داد و گفت: نه؛ سوالی ندارم.سیاوش وارد آبدارخانه شد و گفت: باشه پس برو توی اتاق تا من دو تا چای بیارم با هم بخوریم؛اینجوری که چشمای تو قرمز شده قشنگ معلوم که دیشب نخوابیدی و سر درد هم داری.آیلارکناردرایستاد و به او که درحال چای ریختن در نیم لیوان های دسته دار بود گفت آره سردرد دارم. سیاوش برگشت نگاهش کرد از توی تنها کابینت موجود در آشپزخانه یک بسته بیسکویت بیرون آورد و گفت صبحونه هم حتماً نخوردی؟بیسکویت هم میارم با چای بخور.دوستش داشت؛ بی نهایت دوستش داشت.اصلاًمگر میشد این مرد مهربان را که حواسش به همه چیز بود دوست نداشت؟حواسش به چشم های سرخش بود، به صبحانه نخوردنش، به اینکه شب قبل راخوب نخوابیده وحتماً حالا سر درد دارد ودوست داردموقع سردرد یک فنجان چای بخورد.دلش ضعف رفت برای این مهربانی های کوچک اما دوست داشتنی؛آرزوکردکاش جرات داشت میرفت ازپشت بغلش میکرد ومیگفت چقدر حالش بااین مهربانی خوب شده طوری که سردردش کامل از یادش رفته.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#گل_پالدو
مواد لازم :
✅ گل محمدی
✅ آرد گندم
✅ شکر
✅ زعفران
✅ گلاب
✅ کره
✅ آب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5805658953593391786.mp3
8.74M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و دوم قرآن کریم
⏱زمان:۳۶دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیزدهبدر سال ۱۳۷۹، اطراف تهران
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_نهم سرشب هم منصور آمد و خبر موافقت پدرش را داد و به ح
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دهم
سیاوش سینی به دست به سمتش چرخید و گفت: هنوز که اینجایی! بریم توی اتاقت هم چای بخوریم هم با محیطش ارتباط برقرار کنی استرست بریزه. استرس کجا بود بنده خدا؟ مگر میشود تو باشی، مهربانی هایت باشد، و استرس گورش را گم نکند؟ حرفهای ذهنش را به زبان نیاورد؛ فقط لبخند زد و همراهش شد.پشت میز نشست؛ سیاوش هم روی صندلی کنار میز جای گرفت. لیوان چایش را برداشت؛ یک جرعه نوشید و گفت: چرا چند وقته نمیای کنار رودخونه؟ یادمه قبلاً ها خیلی به اونجا علاقه داشتی. آیلار متعجب نگاهش کرد.- الانم خیلی دوست دارم ولی این مدت خودت که میدونی سرم شلوغ بود نتونستم برم! تو از کجا می دونی من نمیرم اونجا؟!سیاوش به پشتی صندلی تکیه داد.- بخاطر اینکه تقریباً هر روز عصر یک سر رفتم اما تو نبودی؛ صبح ها سرگرم کار بودی عصرها چرا نمی اومدی؟آیلار لیوانش را به لب نزدیک کرد. چایش هنوز خیلی داغ بود و گفت: عصر هم کمک به بانو و کارهای خونه و مامان؛ همینا دیگه.سیاوش یک جرعه دیگر نوشید وگفت: اگه سوغاتیت رو میخوای، باید بیای اونجا. یادت که نرفته هنوز سوغاتت رو بهت ندادم.آیلار جا خورد و پرسید: سوغاتی؟ تو که بهم سوغاتی دادی. سیاوش ابرو بالا انداخت و گفت: هیچ وقت باور نکن تو با بقیهی آدم ها برام یک جور باشی؛ برای تو یک چیز خاص آوردم خوشگل خانم. آیلار با لبخند کمرنگی بر لب سکوت کرد؛ خودش هم از همین دلگیر بود. از اینکه برای سیاوش مثل دیگران باشد و حالا مثل همیشه غافلگیر شده بود.سیاوش هم لبخند زد؛ به لیوان آیلار اشاره کرد و گفت: چایتو بخور؛ یخ کرد. بیسکویت هم بخور ضعف نکنی.آیلار کمی چای خورد و سیاوش گفت: چون سوغات تو ویژه اس باید یک جای ویژه بهت بدم.آن روز کار خاصی نداشت.
فقط سیاوش دو مریض داشت که آیلار داروهایشان را داد.
.بیشتر وقتش به آشنایی با محیط کار و البته انس گرفتن به اتاقش گذشت.
اولین تصمیمی که گرفت این بود که برای پنجره اتاق چند گلدان گل طبیعی بیاورد.
روز دوم
در اتاقش نشسته بودم که صدای زنی را شنید از اتاق بیرون رفت وگفت: بفرمایید کاری دارین؟زن نگاهش کرد و گفت: سلام خانم دکتر. ببخشید من حامله هستم از ده بالا بهم گفتن بیام اینجا. آیلار لبخند زد زن را به سمت اتاق راهنمایی کرد وگفت: بفرمایید داخل من در خدمتتون هستم.زن رو ی صندلی نشست آیلار هم پشت میز نشست وگفت:خوب اسمت چیه عزیزم؟زن:معصومه. آیلار: معصومه جان چند ماهته.معصومه: گمونم پنج ماهم باشه. دقیق نمیدونم من با دوتا بچه دو ساله وچهارساله نتونستم غیر از همون بار اول برم دکتر. خدا خیرتون بده که اینجا رو باز کردین.آیلار لبخند گرمش را به صورت زن پاشید: باشه عزیزم. خودم برات پرونده تشکیل میدم.انجام کارهای معصومه یک ساعت طول کشید. بعد از رفتن او هم یک نوازد داشت که باید واکسنش را میزد که البته سیاوش برایش این کار را انجام داد.کار مریض سیاوش که تمام شد. آیلار به اتاقش رفت و گفت: خسته نباشی من دیگه برم؟سیاوش نگاهش کرد وگفت: تو هم خسته نباشی. اگه اشکالی نداره برو دوتاچایی بیارباهم بخوریم بعد برو خونه.کنار هم نشسته بودنند وچای میخوردندکه سیاوش بی مقدمه گفت: امروز بیا کنار رود.دلم برای اینکه اونجا ببینمت تنگ شده.آیلار سر پایین انداخت لبخند زد وگفت: ما که از صبح تا ظهر اینجاییم.سیاوش درمانگاه محیطش کاریه اینجا باید حواسمون به مردم و وظیفه ای که داریم باشه.نگاهش را به چشمان زغالی آیلار سپرد و گفت اما اونجا فرق می کنه منم و تو حواسم فقط باید به خودمون باشه.برام یاد آور روزهای خوبه.روز اولی که فهمیدم عاشقتم،روز اولی که از زیر زبونت کشیدم عاشقمی. آیلارخجالت زده به میز چشم دوخت یاد آن روزافتاد به قول سیاوش اولین روزی که از زیر زبانش حرف کشیده بود
*
شهریور ماه بود
کنار رود نشسته بود و داشت غصه رفتن سیاوش را میخوردکه سایه ای را بالای سرش حس کرد. سر بلند کرد سیاوش را دید از جا پرید تند تند اشک هایش را پاک کرد. سیاوش نگاهش کرد وگفت همه خونه امون بودن اما تو نیومدی برای خداحافظی به جاش من اومدم. خانواده شما غیر تو همه خونه ما هستن. رفتم درخونتون هرچی در زدم در رو باز نکردی حدس زدم اینجایی حدسم درست بو.برای چی گریه کردی؟
آیلار سر پایین انداخت. با دیدن سیاوش داغ دلش تازه شده بود و خاطرات پررنگتربر ذهنش خیمه زده بودنند پر از بغض گفت گریه نکردم.سیاوش ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت پس لابد پیاز خورد می کردی؟سرچرخاند وادامه داد: فقط پیازها کو چرا من نمیبینم چند قدم به آیلار نزدیکتر شد: داری بخاطر رفتن من گریه می کنی؟دلت برام تنگ میشه؟دخترک سکوت کرد. اشک هایش دورباره بارید،تهران شهری که دانشگاه سیاوش در آنجا بودخیلی از آنها فاصله داشت. میدانست دیربه دیرمی آید وخیلی دلتنگش خواهد شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مخصوصا با پرده های خونه مادربزرگ
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f