eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادونه آیلار بلاتکلیف میان مزون ایستاده بود به ل
باز فرشته شیطنت کرد :شما هم دست کمی از ایشون نداری آقا.خودش هم همراه جمع خندید وگفت شوخی کردم حتما با بچه هام میام همین الان هم واقعا قشنگه.عاطفه رسم مهمان نوازی را به جا آورد :هر وقت تشریف بیارید خوشحالمون می کنید قدمتون روی چشم.تعارف تکه پاره کردن هایش که ته کشیدفرشته بلند شد و گفت خوب بچه ها بریم بقیه خریدها رو بکنیم .زودتر کارمون تموم بشه که اگه شد فردا بریم محضر عقد کنیم و تمام.برای محضر به جای لباس نامزدی یک مانتو سفید خریدند که آستینش تا روی آرنج ساده و از آنجا به بعد کلوش میشد و با مروارید های سفید تزیین شده بود قسمت پایین مانتو هم با مروارید تزیین شده بودبا شلوار سفید و کفش و کیف دستی گلبهی.شال ست مانتو را پیدا نکردندآیلار یک شال ساده خرید با یک بسته مروارید قرار شد خودش شال را هم آماده کند.آیلار لباس عقدش را خیلی دوست داشت و از خریدنش بسیار راضی بودخرده ریزها را هم خریدند و برگشتندشب بعد از اینکه مهمان ها به باغ مازار بر گشتند آیلار به اتاق مادرش رفت شلوغی این روزها شعله را خسته کرده بوداما حالش آنقدر خوب بود و به اندازه ای سر حال بود که نگو و نپرس چه کسی بود که نداند آیلار بعد از آن آبرور ریزی بزرگ و ازدواج نافرجام دیگر عملا آینده ای ندارداما حالا خدا جوانی چون مازار را نصیبش کرد که هیچ کم نداشت.دخترک سرش را روی پاهای مادرش گذاشت.شعله همانطور که تکیه داده به دیوار پاهایش را دراز کرده و نشسته بوددست برد موهای سیاه دخترکش را نوازش کردآیلار پرسیدمامان واقعا از ته ته دلت راضی هستی که من زن مازار بشم؟میدونم دیره ،باید زودتر ازت سوال می کردم اما هنوز اتفاقی نیفتاده تو ازم دلگیر نمیشی اگه باپسرهووت ازدواج کنم؟شعله لبخند زد از ته ته دلم راضیم .مازار پسر خوبیه ،خیلی دوستت داره .محبتی که بهت داره رو از توی چشماش می بینم .خانواده اش هم دوست دارن آیلار صورتش را به دست مادرش مالید و گفت :هزار بار منصور و ریحانه به من و بانو گفتن از بابت مامان خیالتون راحت ،هزار بار جمیله گفته مثل خواهر خودم هواشو دارم .ده هزار بار رضا گفته سال بعد با عاطفه بر می گردن همینجا و هوات و دارن .ولی ته دلم شور میزنه برات.شعله باز موهای دخترکش را نوازش کرد و گفت دلت شور هیچی رو نزنه .این همه آدم دور و بر منه ،برو از اینجا ،برو دنبال خوشبختی.بانو هم شب قبل از عقدش همین حال تو رو داشت .نگران بود .این طبیعیه مادر همه دخترا نزدیک عقد و ازدواجشون که میشه همچین حالی رو تجربه می کنن .من از ته ته قلبم برای تو وبانو خوشحالم .از اینکه دارید خوشبخت میشین حالم خوبه .بخدا که این روزها از بهترین روزهای زندگی منه.چند لحظه مکث کرددستانش همچنان ملایم میان موهای آیلار کشید میشد و پرسید :آیلار تو هم از اینکه داری با مازار ازدواج می کنی راضی هستی ؟از ته ته قلبت میخوای باهاش ازدواج کنی ؟آیلار لبخند زدحال خوبی از بازی دستان مادرش میان موهایش و البته یاد آوری مهربانی های مازار بر وجودش نشسته بودچشمانش را بست وبا همان لبخند و آرامش گفت :از اعماق قلبم راضیم .مازار خیلی پسر خوبیه مامان .حالا که تو گفتی راضی هستی دیگه هیچ غمی ندارم .شعله از عمق قلبش آرزو کرد الهی که خوشبخت بشی مادر.چند دقیقه به سکوت گذشت شعله باز لب به سخن گشود :آیلار بابات قبول نکرد برای فردا کسی رو دعوت نکنه ها ،گفت حداقل همایون که برادر بزرگترمه باید باشه .رفت عموت اینا رو دعوت کردآیلار در پاسخ مادرش گفت :بیا حال خوبمون رو با کارای بابا خراب نکنیم مامان .بذار هر کاری دوست داره بکنه اصلا مهم نیست.از فردا روز جدیدی در زندگیش بوددیگر نمی خواست خودش را اسیر غصه های بیخود بکنداز فردا ‌، از آغاز صفحه جدید زندگیش فقط می خواست زندگی کند.روز بعد پوشیده در مانتو و شلوارسفیدش با آن شال زیبا که شب گذشته بانو و عاطفه با کلی عشق برایش مروارید هایش را دوخته بودندو هی کل کشیده بودندو هی شعله به صورتش کوبیده بود که :چه خبرتونه مادر خونه مادر داماد همین بغله حالا با خودش میگه چه ذوق زده ان که دخترشون زن پسر من شده عاطفه هم در حالی که بدون آهنگ کف هال قر میداد گفته بود خوب درست فکر می کنه خوشحالیم دیگه.ریحانه هم درست با همان ریتم که خدا داند چطور بدون هیچ اهنگی اینطور هماهنگ بودند. همراه عاطفه رقصید و گفت :از همه اتون خوشحال تر منم فکر کن زندگی بدون خواهر شوهر چه حالی میده،شعله با خنده لبش را دندان گرفت بانو با خنده گفت :فعلا تا عروسی در خدمتت هستیم.ریحانه دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت ای خدا اینا زودتر عروسی کنن برن من راحت بشم مردم بین سه تا خواهر شوهر.بانو شال را به طرفش پرتاب کرد وگفت ای بدجنس مگه چیکارت کردیم آیلار جیغ کشیدآی چیکار می کنی این شال عروسه ها. ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بانو بلند شد یک ماچ گنده از لپ آیلار گرفت و گفت آی قربون عروس و هرچهارنفری از خنده ریسه رفته بودند شادی به خانه آنها آمده بود با همه زیبایی اش انقدر که میشد بدون آهنگ رقصید بدون بهانه خندید انگار خدا با پای خودش آمد به دهانشان شیرینی گذاشت کامشان را شیرین کرد شیرینی اش را از بهشت آورده بود که تلخی ها به یکباره رفتند و فراموش شدنداز اتاق بیرون آمد درحالی که فرشته آرایش زیبایی بر صورتش نشانده بودموهای بلندش را با بابلیس حالت داده و زیر شال سفیدش دورش آزاد گذاشته بودتا در اتاق را باز کرد مازار را دیدپوشیده در کت و شلوار خوش دوخت مشکی و پیراهن سورمه ای و کروات مشکی در حالی که موهایش را به زیباترین شکل آراسته و خوش پوش تر از همیشه بنظر می رسید باران نقل و گل بود که بر سرش باریدنگاه از مرد خوش تیپ و مهربان این روزهایش گرفت.با سر و صدا ها و کل کشیدن های خانوم ها راهی حیاط برفی شدندتا سوار بر ماشین شوند و به محضر بروندآیلار پالتو سفید زیبایی را که روز گذشته خریده بود پوشیدو همراه دیگران پا به حیاط گذاشت برف ریز و نم نم می باریدامروز خدا هم در شادی شان شریک بود و برسرشان برف می پاشید.زمین هم از خوشحالیشان خوشحال بود لباس نقره گون برتن داشت.بانو و عاطفه دخترک را محاصره کرده بودند و تا می توانستند سر به سرش می گذاشتندشوخی می کردند و می خندیدند.خانواده همایون هم داشتند برای رفتن به مهمانی آماده میشدندسیاوش مقابل آینه ایستاده بود و در حال مرتب کردن یقه لباسش بودکه ناهید را دم در اتاق در حالی که فرزندش را در آغوش داشت دیدنگاهش کرد و پرسید چی شده ؟ ناهید نگران گفت تب داره.سیاوش جلو رفت دست روی پیشانی کوچک برادرزاده دوست داشتنی اش گذاشت.یکی از عزیزتربن موجودات زندگیش بود از ناهید پرسیدچرا انقدر تبش بالاست؟ناهید با نگرانی گفت :نمیدونم . سیاوش سر تکان داد :نگران نباش چیزیش نیست حتما سرما خورده بیار معاینه اش کنم .ناهید وارد اتاق شد سیاوش گوشی اش را از توی کیف برداشت مشغول معاینه شد علیرضا دم در اتاق ایستادپرسید مشکلی داره سیاوش ؟سیاوش سر بالا انداخت :نه بابا چیزی نیست .بچه اس دیگه مریض میشه.صدای پروین از پایین به گوش رسید بچه ها نمیاین مگه ؟سحر ،سیاوش کجایین عمو محمود زنگ زده دارن حرکت می کنن سیاوش از توی اتاق صدا زد مامان شما برید ،سحر هم ببرید بچه علی تب کرده من پیشش می مونم.سحر کنار سیاوش ایستاد و گفت تو نمیخوای بری دیگه منم نمیرم.سیاوش نگاهش کرد و پرسیدخوب پس به مامان و بابا و لیلا بگو برن دیگه .معطل ما نمونن.سحر رفت تا به مادر شوهرش خبر بدهد اما پروین را دید که از پله ها بالا می آمد پروین به سحر نگاه کرد و پرسیدبچه چشه ؟سحر پاسخ دادچیزی نیست یک ذره تب داره فقط.پروین وارد اتاق شددست نوزاد را گرفت و با نگرانی از سیاوش پرسید مشکلی داره مادر ؟سیاوش با لبخند به مادرش نگاه کرد :نه مامان جان چیزی نیست .یک کم تب داره من پیشش باشم بهتره.پروین باز با نگرانی پرسید میخوای منم بمونم ؟سیاوش سر بالا انداخت :نه مامان جانم چیزی نیست چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی .برید به سلامت.پروین پیشانی طفل را بوسید و گفت باشه پس مواظبش باشید.سحر جان تو میایی دیگه مگه نه ؟سحر پاسخ داد نه مامان سیاوش نمیاد منم بمونم همینجا راحتترم.پروین اصرار نکرد باشه .هر جور دوست داری خداحافظی کرد و رفت.چند دقیقه بعد وقتی سیاوش از خوب بودن حال نوزاد مطمئن شداو را به آغوش مادرش سپرد گفت نگران نباش یک سرماخوردگی معمولیه .چندتا داروی ساده لازم داره میرم از دارو خونه درمانگاه براش میارم.علیرضا گفت صبر کن منم باهات میام هر دو برادر قدم زنان به زیر برفی که می بارید به سمت درمانگاه رفتند.علیرضا آمده بود چون می خواست با سیاوش حرف بزند .پس سر صحبت را باز کرداینکه بگم هنوزم شرمندتم تاثیری توی حال خراب امروزت داره ؟سیاوش دست توی جیبش کرد .نفس پر صدایی کشید و گفت من حالم خوبه علیرضا گفت تب بچه من بهانه خوبی بود که نری و شاهد ازدواج کردنش نباشی؟سیاوش بی حوصله گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنم علی. علیرضا مصرانه گفت ولی من میخوام حرف بزنم..از این پسره ،مازار خوشم نمیاد.سیاوش پوزخند زددوباره آتش زیر خاکستر کینه اش شعله ور شده بود.نمی توانست مثل روزهای قبل ، یعنی همان روزهای بعد مرگ علیرضا مهربان باشد و مراعات کند و طعنه زد از اینکه داره با زن سابقت ازدواج می کنه ناراحتی ؟علیرضاگفت نمیدونم شاید .ولی کلا خیلی عجوله.می تونست یک کم بیشتر صبر کنه.سیاوش نگاهش را به زمین دادلایه نازکی از برف روی زمین نشسته بود و گفت صبر کنه برای چی؟آیلار یک زن آزاده ،هرکسی که دوست داشته باشه می تونه بیاد خواستگاریش با هرکسی هم که دلش بخواد می تونه ازدواج کنه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اوایل دهه 60 و دخترانی که در نوبت آبخوری تلمبه ای در مدرسه ایستاده اند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد. حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت. کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود. مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت: ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صدای رعد و برق و چراغ علاالدین وسط خونه و شب شده برقم قطع شده و مشق هات مونده و با نور چراغ مشق مینویسی و خوابتم میاد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودویک بانو بلند شد یک ماچ گنده از لپ آیلار گرفت و
چند لحظه سکوت کردجملات بعدی همراه با بخار از دهانش خارج شد مثل من صبر کنه تا یکی پیدا بشه یک تهمتی بهش بزنه؟همه چی خراب بشه.نیش زبانش بعد از ماهها دوباره به کار افتاده بود علیرضا هم آمده بود تا سیاوش خودش را خالی کند.می دانست برادرش بر خلاف همه تلاشی که برای حفظ ظاهر می کند خیلی هم رو به راه نیست برادرش نبود ،هم خونش نبود اگر بار غم نشسته بر قلبش را از چشمانش نمی یافت.دست روی شانه سیاوش گذاشت گفت تو حق داری .همش تقصیر منه .اگه من اون کارو نکرده بودم شاید امروز .سیاوش رو به روی برادرش ایستاد حرف برادرش راقطع کردبی خیال علی .نمیخوام درباره این چیزا حرف بزنیم . گفتن این حرفها دردی و دوا نمی کنه .پیش اومده دیگه چیکارش کنم من دارم همه تلاشمو می کنم که همه چی یادم بره .گذشته رو فراموش کنم و بچسبم به زندگیم .من زن دارم علی ، دارم همه زورمو میزنم تا زنمو اون اندازه که باید دوست داشته باشم .تو هم نگران من نباش .عذاب وجدان نداشته باش حال من انقدرها هم که فکر می کنی بد نیست .بسته سیگارش را از جیبش بیرون اورد یک نخ به دهان گذاشت روشنش کرد و بعد از یک پک گفت بدترین شب زندگی من ، شبی بودکه آیلار پا به حجله تو گذاشت .نترس وقتی اون شب با اینکه هزار بار مرگو تجربه کردم نمردم امروزم چیزیم نمیشه .کام دوم را از سیگارش گرفت خیالت تخت امروز به اندازه اون شب حالم بد نیست .آیلار و عشقش برای من تموم شد .اون رفت دنبال زندگیش منم دنبال زندگیم .یک خاطراتی ته ذهنمون ته نشین شده که اونم یادمون میره .خودتو عذاب نده علیرضا .اینکه تو رنج بکشی و عذاب وجدان داشته باشی چیزیو عوض نمی کنه .من و آیلار هم پذیرفتیم .کنار اومدیم داریم به زندگیمون ادامه میدیم .اینی هم که می بینی گاهی به هم می ریزم مال خاطراته .زمان می بره ولی یادمون میره .طول می کشه ولی فراموش می کنیم و بدون اینکه منتظر جوابی از برادرش باشد حرکت کرد و رفت.راست گفته بود حالش به اندازه شب عروسی آیلار و علیرضا خراب نبوداما احساس می کرد چیزی روی سینه اش سنگینی می کند.داخل محضر عروس و داماد درجایگاهشان نشسته بودندمهمانها هم دو طرف آیلار در حالی که دسته گل زیبای رز سفیدش را روی پاهایش گذاشته بودقرآن را باز کرده و سعی داشت بتواند قران بخواند تا آرامش بگیرداما استرس افتاده به جانش مانع میشدنشستن در جایگاه عروس و منتظر شدن برای خواندن خطبه عقد ،خاطره روز عقدش را با علیرضا برایش زنده کرده بود واین باعث شده بود قدری استرس بگیردنگاهش آیات قرآن را می دید و نفس های عمیق می کشید و همه تلاشش را می کردتا خاطره آن روز کذایی از ذهنش پاک شود.مازار که از نفس های پی درپی آیلار متوجه به هم ریختگی حالش شده بود سرش را به سمتش خم کرد و آهسته پرسیدخوبی ؟ آیلار بی وقفه پاسخ داد نه خیلی مازار نگران شد مبادا دخترک پشیمان شده باشد جمله ای برای گفتن پیدا نکرد آیلار گفت :مازار میشه دستمو بگیری؟مازار سرچرخاند نگاه کوتاهی به صورت آیلار انداخت دستش را زیر قرآن برد دست یخ کرده عروسش را گرفت.گرمای دست بزرگ مرد جوان کمی دل عروس سفید پوش کنارش را گرم کرداما کافی نبودآیلار باز گفت برام حرف بزن .یک چیزی بگو که مغزم هی سمت روز عقدم با علیرضا نره .مازار تازه فهمید دخترک بیچاره چرا استرس گرفته.خاطرات تلخ یکسال پیش دوباره داشتن یاد اوری می شدن.دختری با دست شکسته .تن و بدن زخمی زیر نگاههای خفت بار البته گاه ترحم آمیز فامیل داشت به عقد مردی در می آمد که مسبب تمام بی آبرویی ها و کتک خوردن هایش بودقلبش برای رنجی که آیلار می کشید به درد آمدرنجی که دخترک حتی با یاداوری اش هم عذاب می کشید.باز سرش را به سمت آیلار برددستش را کمی فشار داد و آهسته زمزمه کرد خیلی دوستت دارم آیلار.بیشتر از جونم .همه تلاشمو می کنم که خوشبختت کنم .که همه خاطرات بد از ذهنت پاک بشه .مغزت پر بشه از خودمون دوتا وخوشبختیهامون .نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره .از این به بعد من هستم غم ها و سختی ها و مشکلات مال من ،خوشی ها مال جفتمون آیلار نگاهش را از صفحه قرآن گرفت به صورت مازار داد خیره در دریای آبی و آرام نگاهش شد مازار آهسته چشم فشردآیلار لبخند زد همین چند جمله کافی بود تا قلبش آرام بگیرد مازار مردی بود که می توانست با خیال راحت به اوتکیه کند زندگیش را از نو بسازددوباره عاشق شود.بی هیچ کلامی نگاهش را دوباره به کلام خدا سپرد و آیات قران را خواند اینبار با آرامش چشمانش آیات قران را می دید همان آیاتی که وعده آرامش داده بودند .وعده رسیدن آسانی پس از سختی هاباید از صاحب قرآن ،از خدایی که او روزی منکرش شده بود ممنون می بودباید بابت داشتن مردی چون مازار خدا رو شکر می کرد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا... به حرمت این شب ها که دل مردم کشورم غمگین است درهای رحمتت را بروی همه دوستانم بگشا به خانواده های داغدار و به مردم کشورم صبر عنایت فرما🙏 شبتون پر از آرامش🌘🌗 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی،مثلِ يك استكان چای است به ندرت پيش می آيد كه هم رنگش درست باشد هم طعمش و هم داغيش امّا هيچ لذتی با آن برابر نيست... سلام صبح آدینه‌تون گلباران🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نباید غصه بخوریم وقتی هنوزم روزگار چرخ و فلکیه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در مسیر رشد باش... - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 4 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f