eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 ✍️پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و از سختی‌هایش می‌نالید؛ دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟ پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آن‌ها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، دو تا عقاب هم دارم که باید آن‌ها را هدایت و تربیت کنم. ماری هم دارم که آن را حبس کرده‌ام. شیری نیز دارم که همیشه باید آن را در قفسی آهنین زندانی کنم. بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم. مرد گفت: چه می‌گویی، آیا با من شوخی می‌کنی؟ مگر می‌شود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند؟! پیرمرد گفت: شوخی نمی‌کنم، اما حقیقت تلخ و دردناکی‌ست. آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آن‌ها مراقبت کنم. آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم به سوی گناه کشیده نشوند. آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آن‌ها را به کار کردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم. آن مار، زبان من است که مدام باید آن را دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او سر بزند. شیر، قلب من است که با وی همیشه در نبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است که محتاج هوشیاری مراقبت و آگاهی من دارد. این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏خدا هیچ‌وقت تو رو بی دلیل معطل نمی‌کنه؛ به زمان‌بندیش اعتماد کن! شب بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام آدینه تون زیبا 🌹 لحظه‌ها می‌گذرند گرم باشیم و پر از فکر و‌ امید عشق باشیم و سراسرخورشید زندگی همهمه‌ی مبهمی از رد شدن خاطره‌هاست هر کجا خندیدیم، هر کجا خنداندیم، زندگانی آنجاست... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
راه خودتو دنبال کن ... - @mer30tv.mp3
5M
صبح 12 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۵۰۰ گرم گوشت کم‌چربی ✅ ۲۰۰ گرم خلال بادام درختی ✅ سه قاشق زرشک سیاه ✅ سه عدد پیاز متوسط ✅ دو قاشق رب گوجه ✅ سه عدد لیمو عمانی کوچک ✅ یک عدد چوب دارچین ✅ نمک ، فلفل، زردچوبه ✅ پودر هل ،گلاب و‌ زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5783048785458365038.mp3
10.69M
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 ( رمال حقه باز ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی توو همین کشور خودمون اتوبوس‌هایی که به ایران پیما مشهور بودن اینجوری بار جابه‌جا میکردن! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من نگارم متولد ۱۳۴۹ در یکی از روستاهای تهران به دنیا اومدم فرزند آخر خانواده و چهارتا خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم ،ته تغاری بودم ولی مثل بقیه ی ته تغاری ها هیچوقت لوس و ناز پرورده نبودم ،از وقتی چشم باز کردم سختی دیدم و سختی کشیدم ،ولی سختی های من دربرابر زجر هایی که مادرم کشید هیچ بود ،میخوام از زندگی مادرم شروع کنم،منیژه متولد ۱۳۱۳ در نزدیکی های ورامین به دنیا میاد که شش تا خواهر برادر بزرگتر از خودش داشته و فرزند آخری بوده ،یه روزی خان منیژه رو از پدرش برای مصطفی پسر دومش خواستگاری میکنه و پدر منیژه هم سریع جواب مثبت میده ،بدون اینکه عروسک توی دست منیژه رو ببینه ، رعیت زاده بوده و رو حرف خان هم هیچ حرفی نمیزده ، خلاصه که منیژه ی ۹ ساله رو به عقد مصطفی در میارن ،منیژه هیچی از شوهر داری نمیدونسته ، ولی چارقدش رو سرش میکنن و میفرستنش با ندیمه ها خونه ی خان .منیژه زن دوم مصطفی بوده و چند سالی از پسر اون کوچیک تر ،وقتی که مصطفی چشمش به منیژه میفته از کاری که خان کرده تعجب میکنه ،دخترک خیلی بچه بود و علاوه بر اون هیکل ریزه میزه ای هم داشت،مصطفی چطور میتونست به اون دست بزنه، ولی کار از کار گذشته بود و دختر کوچولو دیگه حالا زن عقدی مصطفی بود و هیچکاری نمیشد کرد ، اونشب منیژه با دنیای دخترانگیش خداحافظی میکنه.دخترانگی که هیچی ازش نمیدونست و ساعت ها بخاطر دردی که داشت و کاری که مصطفی باهاش کرداشک میریخت ،دخترک ۹ ساله رو چه به این کارهااز جاش بلند میشه و به مصطفی میگه میرم به بابام میگم که باهام چیکار کردی، مصطفی تازه میفهمه که چه بلایی به سر دخترک اوردن و از اون لحظه دلش برای منیژه میلرزه منیژه ای که مثل آب پاک و زلال بود ، زن اول مصطفی مرده بود و فقط از اون یه بچه به یادگار بوده که یه روزی گم میشه و هر چی که میگردن دیگه پیداش نمیکنن،منیژه از اونروز توی خونه ی خان زندگی کرد خونه ای که شلوغ بود ،پر از خدمتکار.مصطفی ساعت ها می ایستاد پشت سه دَری و به منیژه نگاه میکرد ،که لب حوض ظرف میشست و با دختر عزیزالله برادرش میخندیدن.مادر مصطفی مرده بود و فقط خان زنده بود که اونم پیرمرد بود و پاش لب گور ،خان دوتا پسر داشت یکی بزرگ تر از مصطفی که اونم زن و بچه داشت و توی خونه خان زندگی میکردند ،صغری زن عزیزالله خیلی بدجنس بود ،از روزی که منیژه رو دید سر کینه باهاش گرفت و شروع کرد به اذیت کردن ،شده بود مادر شوهری برای منیژه ، کسی روی حرفش حرفی نمیزد ،چون اگر با یکی در میفتاد تا ساعت ها جیغ و داد راه مینداخت و آه و نفرین میکرد ،خلاصه که منیژه رو تا میتونست ازش کار میکشید اینقدر که دختر بیچاره سر شب از خستگی بیهوش میشد ،روز ها میگذشت و منیژه اونجا بزرگ و بزرگ تر میشد،چند ماه بعد از ازدواجش حامله شد ،وقتی فهمید حاملس ذوق کرده بود شایدحتی درکی از مادر شدن هم نداشت ولی توی دلش حسی به وجود اومده بود ، خلاصه که منیژه هرروز از بارداریش میگذشت و شکمش بزرگ تر میشد ، مصطفی هم دیگه بیشتر هوای اون رو داشت و از اون گرفته دختر صغری بود که بیشتر کارهای منیژه رو انجام میداد تا اون استراحت کنه،ولی صغری وقتی میدید که منیژه از جاش تکون نمیخورده و کار سنگین نمیکرده کار های دیگه ای دستش میداده ،مثل خیاطی و گیوه بافی و بافتنی و آشپزی خلاصه که منیژه توی دوران بارداریش همه ی این کارهارو یاد میگیره ... اون ماه ها بوده که خانوادش رو ندیده بوده و حسابی دلتنگشون بوده نگاهی به مصطفی میندازه که پا روی پا انداخته بوده و چوپوق میکشیده،بهش میگه من دلم برای خانواده ام تنگ شده میشه منو ببری ببینمشون ،مصطفی از جاش بلند میشه و میگه یه سری به کارگر ها میزنم و میام میبرمت ، صغری وقتی میبینه مصطفی رفت چند کیلو سبزی میاره میریزه جلوی منیژه و میگه پاک کن خودش هم میشینه و با دخترش و منیژه مشغول سبزی پاک کردن میشن ،نیم ساعتی طول میکشه تا مصطفی بر میگرده ،دم در می ایسته و دستمالی رو از جیبش بیرون میاره و تکون میده ولی منیژه متوجه نمیشده که یعنی چی ،تا اینکه مصطفی با اخم به منیژه میگه بلند شو بریم ، منیژه دسته ی سبزی رو میندازه و با ذوق از جاش بلند میشه ماه اخرش بود و خیلی سنگین شده بود جوری که به زور تکون میخورد ... چارقدش رو سرش میکنه و با مصطفی از خونه میرن بیرون و با قاطر میرن خونه ی مادر منیژه ،مصطفی توی راه به منیژه میگه وقتی دستمالم رو تکون میدم یعنی بلند شو بریم باید این هارو بلد باشی من نباید جلوی بقیه بهت بگم بلند شو.خلاصه که منیژه رو میزاره و برمیگرده ولی منیژه همون موقع دردش میگیره ، وقتی نبوده که بخوان برن دنبال مصطفی برای همین قابله رو خبر میکنن و منیژه با بدبختی بچش رو به دنیا میاره ، یه دختر تپل مپل و خشکل ،که اسمش رو گلنار میزارن . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f