نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوهشت آهی کشید و با کلافگی گفت: - من عاشق سوده نیستم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفتادونه
بهزاد برای راحتی من و این که فکر رفتن را از سرم بیرون کند هم وسایلش را برداشت و به خانه یکی از دوستانش نقل مکان کرد. عمه خانم سکوت کرده بود و همه چیز را به خودمان سپرده بود. آذین که متوجه شده بود اتفاقی افتاده با نگرانی نظاره گر همه چیز بود و من گیج و آشفته بین عشق و منطق گیر افتاده بودم.هنوز پایم را توی رختکن انتهای گلخانه نگذاشته بودم که روجا و ستاره وارد شدند و در را پشت سرشان بستند. از آن شب مدام از دستشان فرار می کردم تا نخواهم توضیحی بابت رفتارهای عجیب و غریب خودم و بهزاد بدهم. هر دو می دانستند که بهراد از من تقاضای ازدواج کرده و من این تقاضا را رد کرده ام ولی دلیل آن را نمی دانستند و حالا آمده بودند تا آن را بفهمند. ستاره گفت:
-دیگه نمی تونی در بری. باید توضیح بدی اخمی کردم و گفتم:
-برو کنار ستاره. کلی کار دارم. حالمم خوب نیست.
روجا گفت:
-ما هم برای همین اینجایم که بفهمم، چرا حالت خوب نیست؟ چرا از ما فرار می کنی؟ چرا دو هفته هست با همه سر جنگ داری؟ ستاره ادامه داد:
-چرا وقتی دلت با بهزاده بهش جواب رد دادی؟ روجا پرسید:
-سحر اون شب چی شد که به این حال و روز افتادید. تو یه جور، بهزاد یه جور دیگه. هر دوتاتون دارید از دست می رید.نفسم را بیرون دادم و روی مبل قدیمی و کهنه ای که گوشه رختکن بود نشستم و چشم هایم را بستم. روجا و ستاره در سکوت منتظر ماندند. می دانستم راه گریزی ندارم و باید حرف بزنم. آهی کشیدم و همه چیز را برایشان تعریف کردم. روجا که دست به سینه به در رختکن تکیه زده بود، گفت:
-من واقعاً نفهمیدم مشکل چیه.
-متوجه نشدی چی گفتم؟ می گم بهزاد قبلاً ازدواج کرده.
-خب، تو هم قبلاً ازدواج کردی؟نفسم و بیرون دادم و گفتم:
-مشکل ازدواجش نیست.
-پس مشکل چیه؟ در حالی که از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم، گفتم:
-بهزاد عاشق اون دختره بوده.
-تو هم عاشق آرش بودی.
-فرق می کنه؟
-چه فرقی می کنه
-ببین. بهزاد اون دختره رو اونقدر می خواسته که به خاطرش تا آلمان رفته. بعد هم دختره اون رو ول کرده نه بهزاد دختره رو.
-تو هم آرش و اونقدر می خواستی که به خاطرش از همه چیزت گذشتی. البته اگه یادت باشه آرش تو رو ول کرد نه تو آرش.روی حرف خودم پافشاری کردم:
-اون قدر دوسش داشته که وقتی دختره ولش کرد بازم به پاش نشست و تا خود دختره تقاضای طلاق نداد از زندگیش نرفت.
- تو هم اونقدر آرش و دوست داشتی که تا مدت ها بعد از طلاقت هنوز منتظر بودی که برگرده.
با عصبانیت فریاد زدم:
-چرا همش دارید زندگی من و آرش و با زندگی بهزاد و سوده مقایسه می کنی؟
-چون تو داری بهزاد و با آرش مقایسه می کنی. سحر اگه یه بی وجودی به اسم آرش به خاطر یه دختر دیگه ولت کرد و رفت دلیل نمی شه بهزاد هم همین کار رو کنه. بهزاد و آرش یکی نیستن.آهی کشیدم و گفتم:
-شما نمی فهمید من چی می گم. اگه دختره بیاد و بهزاد من و به خاطرش ول کنه، دیگه هیچی ازم باقی نمی مونه.
روجا یک قدم به سمتم آمد و گفت:
-اگه یه سوال ازت بپرسم راستش و می گی؟سرم را به نشانه بله تکان دادم. خیره توی چشمانم پرسید:
-الان اگه آرش پشیمون بشه و برگرده، قبولش می کنی؟با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-این چه حرف مسخره ای، معلوم که قبولش نمی کنم.
-پس چرا فکر میکنی اگه سوده برگرده بهزاد تو رو ول می کنه و می ره دنبالش. تو یه زمانی عاشق آرش بودی ولی الان ازش متنفری. بهزادم یه زمانی عاشق سوده بوده، نمی گم الان ازش متنفره ولی مطمئناً دیگه جایی تو زندگیش نداره. آدمای زیادی هستند که یه زمانی عاشق هم بودند و بعدش به هر دلیلی به هم حسی ندارن و برای همیشه از زندگی هم بیرون می رن.
حرف هایشان منطقی بود خودم هم بارها و بارها به همه این ها فکر کرده بودم ولی آنقدر از شکست می ترسیدم که بی منطق شده بودم.ستاره گفت:
-سحر خودت هم خوب می دونی داری اشتباه می کنی. بهزاد هیچ شباهتی به آرش نداره. بهزاد عاشق توه. در صورتی که آرش هیچ وقت عاشقت نبود. کدوم یکی از کارهای که بهزاد برای تو انجام داده، آرش برات کرده بود. آرش کِی حامیت بود؟ کِی بهت محبت کرده بود؟ کِی بهت اهمیت داده بود؟ کِی تحسینت کرده بود؟ کِی به خاطر تو و پیشرفتت خودش رو به آب و آتیش زده بود؟ سحر اگه نازنین هم به زندگی آرش برنمی گشت اون یه روزی به خاطر یه زن دیگه ولت میکرد چون هیچ وقت دوست نداشت. چون تو رو زن زندگیش نمی دونست. چون با تو فقط به خاطر پول و خواست مادرش ازدواج کرده بود برعکس بهزاد که واقعاً دوستت داره و این و همه جوره ثابت کرده.با استیصال به ستاره نگاه کردم و گفتم:
-ستاره من می ترسم. از طرد شدن، از شکست خوردن می ترسم.از این که مجبور بشم تمام اون حس های بد رو دوباره تجربه کنم می ترسم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 زبانت را مراقب باش
زخمی که دل از زبان میخورد با هیچ مرهمی درمان نمیشود.
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼سـلام بر خدای مهر افرین
🍁سـلام بر نگاه هایے کہ
🌼صداقت زینتشان است
🍁سـلام بر
🌼مهر و تواضع آدمے
🍁کہ بالاترین سرمایہ اوست.
🌼الهی دراین صبح پاییزی
🍁سلامتی.خیر.برکت.رفیق
🌼همیشگی زندگیتون باشه
🍁سلام
🌼صبحتون بخیر
🍁امروزتون سرشار از مهرخدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر وقتی سرِکلاس حوصله درس رو نداشتیم الکی مدادو بهونه میکردیم بلند میشدیم و میرفتیم گوشه کلاس دمِ سطل آشغال بتراشیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طلا باش... - @mer30tv.mp3
4.03M
صبح 26 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادونه بهزاد برای راحتی من و این که فکر رفتن را از سرم ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتاد
ستاره پرسید:
-مگه دوسش نداری؟نالیدم:
-خیلی، خیلی دوسش دارم
-پس به خودت و بهزاد یه فرصت دیگه بده. بذار خودش و عشقش و بهت ثابت کنه. بهزاد یه انتخاب اشتباه داشته مثل تو، هر دوتاتون لایق این هستید که عشق و تجربه کنید و یه زندگی خوب برای خودتون درست کنید. نذار بعداً حسرت این و بخوری که میتونستی این رابطه رو درست کنی و نکردی.
***
آذین را بوسیدم و گفتم:
-این چند روزی که من نیستم عمه خانم و اذیت نمی کنی ها.عمه خانم به جای آذین جواب داد:
-دختر من مگه اذیت داره.قرار بود برای بستن چند قرار داد و پرزنت محصولات مزرعه چند روزی به مشهد بروم. البته این ظاهر قضیه بود در واقع داشتم می رفتم تا چند روزی با خودم تنها باشم و خلوت کنم.آذین گفت:
-دایی بهزاد قول داده من و ببره شهر بازی.نگاه تند و تیزی به بهزاد که به دیوار تکیه زده بود و با سویچش بازی می کرد انداختم. شانه ای برایم بالا انداخت و لبخند زد.من برای این که به توصیه ی ستاره عمل کنم و بتوانم یه فرصت دوباره به خودم و بهزاد بدهم به سراغ تراپیستم رفتم. تراپیستم اعتقاد داشت نباید از اتفاقی که افتاده بود ناراحت باشم و باید آن را به فال نیک بگیرم. او می گفت بی وفایی و خیانت آرش من را تبدیل به آدم شکاک و بدبینی کرده که اگر بدون درمان وارد زندگی مشترکم شوم حتما به بن بست می خوردم. به نظر تراپیستم باید در قدم اول این شک و تردید را در وجودم از بین می بردم و بعد پا درون یک زندگی مشترک با بهزاد و یا هر کس دیگری می گذاشتم.عمه خانم گونه ام را بوسیدم و گفت:
-مراقب خودت باش. فکر آذین و رو هم نکن. جاش پیش ما امنه.
-می دونم فقط چون اولین باره که از من دور می شه می ترسم .............میان حرفم پرید و با اشاره به آذین که به سراغ تلویزیون رفته بود،گفت:
-نگاش کن. اون مشکلی نداره.عمه خانم حق داشت این من بودم که از این جدایی چند روزه ناراحت و غمگین بودم وگرنه آذین در کنار عمه خانم و بهزاد کاملاً راحت و خوشحال بود و بعید می دانم اصلاً دلش برایم تنگ می شد. کمی حسودیم شد.بهزاد ساکم را از روی زمین برداشت و گفت:
- بریم دیگه به قطار نمی رسی.شش ماه مشاوره باعث شده بود تا حدود زیادی رابطه ام با بهزاد بهتر شود. دیگر مثل قبل از بهزاد فرار نمی کردم و به او به چشم آدمی که بلاخره من را رها می کند و به سراغ دختر دیگری می رود نگاه نمی کردم ولی هنوز آنقدر با خودم کنار نیامده بودم که بتوانم به بهزاد جواب بله را بدهم.شاید یکی از دلایلی که نمی توانستم در مورد بهزاد به یک تصمیم قطعی برسم، وجود همیشگیش در تمام لحظات زندگیم بود.این سفر کاری فرصت خوبی بود تا در تنهای و به دور از بهزاد بهتر و دقیق تر به این رابطه فکر کنم.وقتی سوار اتومبیل بهزاد شدیم تا من را به ایستگاه قطار برساند، گفت:
- باید می ذاشتی باهات بیام.با بدجنسی گفتم:
- چرا؟ می ترسی از پسش برنیام.اخم هایش در هم رفت و گفت:
- خودت هم خوب می دونی من به تواناییهات شک ندارم.
- پس چی؟
- چون دلم برات تنگ میشه.با این که خیلی دلم می خواست بگویم "من هم دلم برایت تنگ می شود" ولی به جای آن گفتم:
- بهزاد قرار بود بهم فرصت بدی.اخم هایش در هم فرو رفت و بدون حرف دیگری تا ایستگاه قطار راند وقتی ماشین را کنار خیابان پارک کرد. همین که خواستم پیاده شوم دستم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند و گفت:
-می دونم قرار شد بهت فضا بدم تا بتونی درست تصمیم بگیری ولی یه ذره به فکر این دل بیچاره من هم باش. قراره سه، چهار روز نبینمت بی انصاف. حتی اجازه ندارم تو این چند روز باهات تماس بگیرم. پس بذار لااقل یه کم نگات کنم.با این که قلب خودم هم از این دوری به درد آمده بود، گفتم:
-بهزاد خرابش نکن. بدون توجه به عصبانیتم زمزمه کرد:
-اگه تو نخوای خراب نمی شه.در صدایش غمی بود که تمام وجودم را سوزاند. دستم را از بین انگشتانش بیرون کشیدم. انگار می خواستم آن را تا ابد برای خودم نگه دارم. بهزاد گفت:
-حالا برو. قبل از پیاده شدن به چشم های غمگینش نگاه کردم. او هم به اندازه من از این وضعیت عذاب می کشید. از این دوری از این بلاتکلیفی از این عشقی که بین زمین و هوا مانده بود و معلوم نبود عاقبتش چه می شد.از ماشین پیاده شدم و ساکم را از روی صندلی عقب ماشین برداشتم. بهزاد ولی از جایش تکان نخورد. انتظار داشتم تا لحظه سوار شدنم به قطار همراهیم کند ولی انگار قصد چنین کاری را نداشت. ظاهراً می خواست از همان لحظه به قولش وفا کند. و آن فضایی را که میخواستم در اختیارم قرار دهد.
با غمی که پاهایم را سنگین کرده بود به سمت ایستگاه قطار به راه افتادم ولی قبل از وارد شدن به ایستگاه برگشتم و نگاهش کردم. همانجا نشسته بود و با چشم دنبالم می کرد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سیر_ترشي
بریم با میجان عزیزمون همراه بشیم برای درست کردن سیر ترشي و ریسه درست کردن با سیر
دیدین هر خونه ای تو روستاهای شمال میری از این ریسه های سیر آویزونه 😍
بریم که از حال خوش لذت ببریم🫂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
767_44390394153381.mp3
5.54M
🎶 نام آهنگ: نیلوفر
🗣 نام خواننده: مارتیک
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این نمکدان های خاطره انگیز عضو جدانشدنی خونه مادربزرگ بود .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتاد ستاره پرسید: -مگه دوسش نداری؟نالیدم: -خیلی، خیلی دوس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادویک
بی اختیار دستم را بالا بردم و برایش تکان دادم. لبخندی روی لب هایش نشست. رو برگرداندم و قطره اشکی را که روی صورتم روان شده بود پاک کردم. من لعنتی هنوز سوار قطار نشده بودم دلم برایش تنگ شده بود.چطور می خواستم بدون او زندگی کنم.کارها در مشهد خیلی بهتر از چیزی که فکر می کردم پیش رفت. با چند شرکت معتبر که به محصولات ما نیاز داشتند مذاکره کردم و در نهایت هم توانستم با دوتا از شرکت ها قرارداد ببندم. شاید مبلغ قرار دادها چندان زیاد نبود ولی این سفر از نظر کاری تجربه خوبی برای من بود و باعث شد با چیزهای زیادی در مورد دنیای تجارت آشنا شوم.با این که در طول سفر بهزاد به قولی که داده بود وفا کرده بود و هیچ تماسی با من نگرفته بود ولی باز هم نتوانسته بودم در مورد خودم و بهزاد تصمیم قطعی بگیرم. من در این سه شب که از بهزاد دور بودم به شدت دلتنگش شده بودم به طوری که حتی فکر نبودن و نداشتنش می توانست من را از پا در آورد ولی هنوز ترسی ناشناخته در وجودم بود که مانع از این می شد که به بهزاد جواب بله بدهم. من احتیاج به دست آویزی محکمتر برای اطمینان به بهزاد داشتم. صبح روز آخر برای آخرین بار به زیارت رفتم و بعد از آن برای خرید سوغاتی و گشت و گذار به سمت بازار راه افتادم. با این که هنوز وارد فصل تابستان نشده بودیم ولی هوا گرم شده بود. نگاهی به ساعتم کردم تازه ساعت ده بود و من تا ساعت شش عصر که باید سوار قطار می شدم وقت کافی داشتم تا با خیال راحت به این طرف و آنطرف برم و از بازار گردی نهایت لذت را ببرم.همانطور که از این خیابان به آن خیابان و از این مغازه به آن مغازه می رفتم سر از خیابانی در آوردم که مغازه پدرم در آن قرار داشت. از وقتی که نغمه آن تکه کاغذ را که آدرس مغازه پدرم روی آن نوشته شده بود به دستم داده بود گاهی به سراغش می رفتم و بدون هیچ دلیل موجهی به حروف قرمز رنگ روی آن خیره می شدم.حتی یکی دو بار از روی گوگل مپ جای مغازه پدرم را پیدا کرده بودم. برای همین وقتی چشمم به اسم خیابان که در آن قرار داشتم افتاد. پاهایم شل شد و ضربان قلبم بالا رفت.اول خواستم مسیرم را کج کنم و به سمت خیابان دیگری بروم ولی در نهایت کنجکاوی به من غلبه کرد و در امتداد خیابان به راه افتادم. پیدا کردن مغازه پدرم با آن تابلو نارنجی بزرگش در میان دیگر مغازهای آن خیابان کار چندان سختی نبود. تابلوی که با حروف بزرگ روی آن نوشته شده بود. پوشاک زنانه و بچه گانه صداقت.کمی جلوی ویترین شلوغ مغازه ایستادم و بعد با احتیاط وارد مغازه شدم. مغازه چندان بزرگ نبود ولی جای خوبی قرار داشت و معلوم بود مشتریان زیادی دارد.وارد مغازه شدم و بدون این که نگاهی به سمت پیشخوان مغازه بیندازم به سراغ یکی از رگالها رفتم. زنی که چادر مشکی به سر داشت به کنارم آمد و بعد از کمی جستجو از داخل رگال پیراهن یقه هفتی را برداشت و به سمت پیشخوان راه افتاد. نگاه من همراه با زن به سمت پیشخوان چرخید و روی مردی که بی شک پدرم بود ثابت ماند.حق با خاله لیلا بود. آذین خیلی شبیه پدرم بود. همان چشم های درشت، همان پیشانی بلند، همان لب های باریک و همان چانه ی گرد که موقع حرف زدن کمی جلو می آمد.مرد با خوشرویی پیراهن را از دست زن گرفت و چیزی گفت. به دست های بزرگ مرد که با دقت پیراهن را تا می کرد خیره شدم. دست های که هیچ وقت روی سر من کشیده نشده بود. هیچ وقت دور من حلقه نشده بود و من را در آغوش نگرفته بود. لااقل نه تا آنجای که من به خاطر داشتم. نگاهم را از مرد گرفتم و دوباره مشغول گشتن بین لباس های داخل رگال شدم. یک پیراهن خاکستری با گل های ریز سفید توجهام را جلب کرد. زیبا بود و با سلیقه عمه خانم هم جور در می آمد.پیراهن را از روی رگال بیرون آوردم و به سمت رگال بعدی رفتم و این بار به پسر جوانی که داشت چند تیشرت را به مشتری که دختر جوانی بود نشان می داد نگاه کردم. حتماً برادرم بود. زن دایی گفته بود برادرم با پدرم کار می کند.پسر قد بلند و خوشقیافه بود با چشم هایی درشت پوستی سفید و لبخندی که نشان از یک زندگی خوب داشت. به جز چشم های درشتش و البته لبخند مردانهاش شباهت دیگری با پدرش نداشت.دو زن که تازه وارد مغازه شده بودند بی هدف گشتی توی مغازه زدند و بعد بیرون رفتند. حالا جز من و دختری که تیشرت های روی پیشخوان را زیر و رو می کرد کس دیگری توی مغازه نبود. شومیز آبی رنگی هم برای خودم برداشتم و به سمت پیش خوان رفتم و لباس ها را روی پیشخوان جلوی مردی که پدرم بود گذاشتم. مرد همانطور که شومیز را تا می کرد پرسید:
-چیز دیگه ای نمی خواستید؟آهنگ صدایش بم و مردانه بود و گرمای خاصی داشت. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-یه دست لباس خونگی برای یه دختر هشت، ساله می خوام. دارید؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f