27.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اردک_شکم_پر
مواد لازم:
✅ اردک
✅ پیاز ۱عدد
✅ سیر ۳حبه
✅ گردو نصف پیمانه
✅ آلو سیاه ۴عدد
✅ رب انار ۵قاشق
✅ سبزی معطر
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
373_14577571176662.mp3
2.95M
🎼 ارمغان تاریکی
🎙محمد اصفهانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
رو پشتی های قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادودو با خوشحالی گفتم واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوسه
بالاخره اون مسافر ها که یک موقع می خواستن برای عروسی ثریا و نریمان بیان ایران حالا در عقد من و اون شرکت کرده بودن و با یک دنیا حرف و تنش ایران رو ترک کردن. بعد از رفتن اونا بازم آقای سالارزاده اصرار داشت که چهار تایی با هم بریم بیرون شام بخوریم که ما هم بهانه ی خوبی داشتم که مامانم منتظر ماست و از هم جدا شدیم در طول این مدت نیلوفر حرفی نزد و مدام به اطراف نگاه می کرد چون احساس کرده بود که نه نریمان و نه نادر میلی با معاشرت با اونو ندارن اون دختری بود قد بلند و خیلی لاغر اندام واز زیبایی خاصی بر خوردار بود وقتی با نریمان نشستیم توی ماشین احساس کردم غمگینه خب طبیعی هم بود برادرش رفته بود و توی این مدت نشد که بهشون خوش بگذره و مدام در تنش و ناراحتی بودن با همین حالت راه افتاد گفتم خب ؟ جاشون خالی نباشه گفت اییی گفتم چیه دل تنگی ؟ گفت آره خیلی زیاد گفتم چیکار کنم که حالت خوب بشه؟نگاهی به من کرد و گفت واقعا ؟ می خوای بدونی ؟ گفتم آره دلم می خواد خوشحال باشی گفت دلم برای نادر تنگ میشه اون تنها برادر منه گفتم من چیکار کنم که حالت بهتر بشه اینو بگو گفت الان یک چیزی خوشحالم می کنه قول میدی انجامش بدی ؟ گفتم سعی می کنم گفت اینکه بدونم تو چه احساسی نسبت به من داری هر چی هست همونو رو راست بهم بگی خیالم راحت میشه گفتم ای وای چه کار سختی ازم خواستی حالا نمیشه یک چیز دیگه ازم بخوای ؟ گفت تو داری طفره میری ببین من و تو یک طوری با هم آشنا شدیم که ..می دونی چی میگم ؟راستش من آدم بی دست و پایی نیستم ولی در مقابل تو که قرار می گیرم حس می کنم ضعیف شدم به نظرت عیب از کجاست ؟ گفتم آره باید یک جای کار عیب داشته باشه چون منم دقیقا مثل تو هستم تازگی ها در مقابل تو ترسو هم شدم نکنه ما به درد هم نمی خوردیم ؟ گفت این حرف رو نزن چون من خیلی وقته که فهمیدم تو تنها کسی هستی که من می خوام و دنبالش بودم باور کن گفتم پس اون موقع ها که ..حرفم رو قطع کرد و گفت حرفشم نزن فراموش کن همون طور که من دارم فراموش می کنم تو یک گذشته ای داشتی منم داشتم باید تمومش کنیم هر دو مون می دونیم که دلبستگی ما بیشتر از یک خواستن و یا دوست داشتنه پریماه من فکر می کنم ما برای هم ساخته شده بودیم و باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم خوب بهش فکر کن ببین که راست میگم.گفتم من مدت هاست که دارم به این موضوع فکر می کنم اینکه واقعا زندگی دست خود ماست یا تقدیر ما رو به اونجایی می بره که خودش می خواد در این صورت نقش ما دراین میون چیه؟ اینکه زندگی من به یک باره زیر و رو شد و وارد دنیایی وارونه با اونچه که داشتم شدم تقدیر من بود؟ بازم نمی دونم اصلا چرا باید آقاجونم قربونی تقدیر من بشه ؟ حوادثی که برای من پیش اومد چنان سریع و پشت سر هم اتفاق افتاد که حتی قدرت تحمل و فکر کردن رو ازم گرفته بود اصلا مگه اینجا تنها من بودم ؟ فرید و فرهاد یتیم شدن نریمان گاهی احساس می کنم که برای رسیدن به اینجایی که هستم هیچ نقشی نداشتم به نظرت این ممکنه ؟ گفت نمی دونم دقیقا منظورت چیه ولی من اینطور فکر نمی کنم آدما نمی تونن در زندگیشون دخیل نباشن تصمیم های خودمون هست که زندگیمون رو می سازه توام حتما همینطور بودی مثلا بابای من داره یک تصمیم اشتباه می گیره بعدا نمی تونه بندازه گردن تقدیر.توام اگر از خودت این همه لیاقت به خرج نمی دادی مورد تحسین و تایید دیگران قرار نمی گرفتی ببین یک نفر نیست که با تو مخالف باشه گفتم ولی یکی از چیزایی که من بهش فکر می کنم همینه انگار یکی می خواست من اینطوری باشم باور کن شخصیت من کلا با رفتاری که توی عمارت داشتم فرق می کنه نمی دونم چرا اونجا این همه آروم و بی حرف و مطیع میشم تاثیر خانم روی من بود ؟ یا من فطرتم از قبل همین بوده بازم نمی فهمم باور می کنی من هنوزم باورم نمیشه که می تونم طراح جواهر باشم؟اصلا این استعداد یک مرتبه از کجا پیدا شد ؟ من که هرگز بهش فکر نکرده بودم خانم گفت و من کشیدم و بعد طرح های جدید به فکرم رسید نریمان گفت خب همینه دیگه وقتی میگم باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم قبول کن بازم تو جواب منو ندادی لطفا بهم بگو چه حسی الان نسبت به من داری گفتم معلومه دیگه وقتی حاضر شدم زنت بشم یعنی قبولت داره بهت اعتماد دارم و برات ارزش زیادی قائلم.لبخندی زد و گفت اینا که احساس آدم نیست تو می تونی به هر کسی اعتماد داشته باشی ارزش قائل بشی اما زنش که نمیشی ؟گفتم خب تو بگو چرا منو گرفتی ؟ قبلا گفته بودی که دلت برام نسوخت ولی چرا اونشب که یحیی منو زده بود بهم این پیشنهاد رو دادی ؟ منم می تونم ازت بپرسم تو هر دختری که احساس کنی به تنگنا رسیده می گیری ؟خندید و خندید و خندید و سکوت کرد گفتم می خندی و ساکت میشی ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوچهار
یک چیزی بگو جوابم رو بده گفت نمی دونستم این قدر در پیچوندن آدم ها مهارت داری من فقط یک دختر رو می خوام و گرفتمش.نه برای اینکه به تنگنا رسیده بود چون دلم می خواست موقعیتی پیدا کنم و اونو توی تنگنا ببینم و حرفم رو بهش بزنم حالا فهمیدی ؟من خیلی بدجنسم ممکنه دیگه بهم اعتماد نکنی ولی از اینکه تو به تنگنا رسیدی ته دلم خوشحال بودم باور کن باور کن نمی خواستم خوشحال باشم ولی بودم اصلا دست خودم نبود ببخشید ولی این واقعیت داره اونشب با اینکه خیلی برای تو ناراحت بودم و از دست یحیی عصبانی ولی ته دلم خوشحال بودم حالا به نظرت من آدم بدی هستم نریمان جلوی در خونه ی مامان نگه داشت انگار پاسخ سئوالم رو گرفته بودم و یک آرامش خاصی بهم دست داد آروم گفتم حالا که تو اینو گفتی منم یک اعتراف بکنم؟راستش خودمم بدم نیومده بود شایدم اونشب از تنگنا خلاص شدم گفت خب ادامه بده بقیه اش رو بگو گفتم همین دیگه ته دلم راضی بودم حالا پیاده شو باید زود برگردیم عمارت خواهر می خواد بره خونه اش دیرمون میشه گفت باشه ولی بالاخره می فهمم که توی دلت چی میگذره اون شب مورد استقبال خانواده ام قرار گرفتیم و با ما مثل عروس و داماد رفتار کردن و هر کاری رو که شب قبل دلشون می خواست انجام بدن و نشده بود برامون کردن روی سرمون نقل ریختن و کل کشیدن اسپند دود کردن و آهنگ گذاشتن و رقصیدن مامان تدارک شام دیده بود و برای نریمان پیرهن و ادوکلن خریده بود.اونشب همه با هم جز پسر گلرو که نوزاد بود رقصیدن حتی خانجون اونقدر به نریمان خوش گذشته بود که اصلا حرف رفتن رو نمی زد و بعد از شام هم با هومن گرم گرفته بود و همینطور که داشتن با هم حرف می زدن من و گلرو رفتیم زیر کرسی خانجون نشستیم تا یکم درد دل کنیم اون گفت خیلی دلم می خواست تنهایی ببینمت و بهم بگی چی شد که حاضر شدی زن نریمان بشی ؟ من همش برات ناراحت بودم و فکر می کردم شب و روزت برای یحیی یکی شده یک مرتبه مامان زنگ زد و گفت داری ازدواج می کنی باورم نمی شد اصلا شوکه بودم هنوزم نمی فهمم گفتم خودمم نمی دونم چی شد ؟ اینکه نریمان بی اندازه آدم خوبیه باعث شد من کم کم عاشقش بشم و یا کارای یحیی و زن عمو منو به اون طرف کشوند باور کن خودمم نفهمیدم کی و چطور دلم برای نریمان رفت با این حال نمی خواستم قبول کنم بین مون هیچی نبود هیچی حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود .اما مدام بهش فکر می کردم رفتن و برگشتنش برام مهم بود و همش منتظر بودم که بیاد سراغم و باهاش حرف بزنم ولی گلرو هنوزم در مورد علاقه مون بهم چیزی نگفتیم من می فهمم که اون دوستم داره ولی اون نمی دونه که چرا باهاش ازدواج کردم و هر کاری می کنم خجالت می کشم بهش بگم گفت قربونت برم خواهر باورم نمیشه تو به این راحتی از یحیی دل بریدی مامان و خانجون هم هنوز باورشون نمیشه گفتم مهم نیست کم کم می فهمن آخه من روم نمیشه به مامان هم این حرفا رو بزنم در حالیکه تازه از یحیی جدا شدم گفت می دونی وقتی از گرکان رفتین هومن به من چی گفت ؟می گفت گلوی نریمان پیش پریماه گیر کرده حالا ببین کی بهت گفتم اونقدر باهاش دعوا کردم که حرف در نیار فردا توی فامیل بپیچه برای خواهرم بد میشه گفتم همون موقع ها خودم شک داشتم ولی خودمو قانع می کردم که اشتباه می کنم و الان تو اولین نفری هستی که بهش گفتم خواهش می کنم پیش خودت بمونه تا حالا به خودمم اعتراف نکرده بودم .گفت : می دونی خبرایی از عروسی یحیی بهمون رسیده گفتم اصلا در مورد اون نمی خوام بدونم هیچی نگو کارای اونا به من ربطی نداره وقتی برگشتیم به مهمون خونه دیدم نریمان داره با مامان حرف می زنه و ما رو که دیدن حرفشون رو قطع کردن متوجه بودم که حال مامان بهتره و می دونستم که نریمان اونو قانع کرده و انگار دیگه احتیاجی به توضیح من نبود همون جا از گلرو و عمه خداحافظی کردیم چون روز بعد قرار بود برگردن گرگان و راه افتادیم بطرف عمارت ولی خیلی دیر شده بود و هر دو می ترسیدیم با خانم مواجه بشیم برای همین گفتم نریمان ؟ اگر خانم دعوامون کرد چیکار کنیم یک دستشو گذاشت روی دستم ومحکم گرفت مقاومتی نکردم چون این بار حس خوبی داشتم گفت نترس من جواب میدم تازه فکر نمی کنم بیدار باشه حتما تا الان خوابیده من نگران خواهرم که قرار بود بره خونه اش و در همون حال با دست چپ فرمون رو رها کرد و دنده رو عوض کرد گفتم می خوای تا عمارت یک دستی رانندگی کنی ؟گفت آره همین قصد رو دارم دستم رو کشیدم و گفتم نه تو رو خدا خطرناکه تازه هنوز دستم خوب نشده گفت آخ یادم نبود ببخشید دردت اومد ؟گفتم نه ناراحت نشو خیلی بهتره به زودی کارمو هم شروع می کنم گفت ما تا یک مدتی طرح جدید لازم نداریم هر وقت خوب شدی عجله ای نیست منم خیلی خسته شدم شاید چند روزی با هم رفتیم گرگان
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
این چیزارو دهه شصت خوب یادشونه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 راز موفقیت
🍃 گويند از مردي که صاحب گستردهترين فروشگاههاي زنجيرهاي در جهان است پرسيدند:
«راز موفقيت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير ميديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نميشناختم.!
روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهاي مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت:
به جاي گدايي کردن بيا با هم معاملهاي کنيم.
پرسيدم : چه معاملهاي ...!؟
گفت: ساده است.
يک بند انگشت تو را به ده پوند ميخرم!
گفتم: عجب حرفي ميزنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بيست پوند چطور است؟
- شوخي مي کنيد؟!
- بر عکس، کاملا جدي مي گويم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
او همچنان قيمت را بالا ميبرد تا به هزار پوند رسيد.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معاملهي احمقانه راضي نخواهم شد.
گفت:
اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند ميارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه ميگويي؟!!
لابد همهي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهميدهايد.
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي،
اما داري گدايي ميکني ...!؟
از خودت خجالت نميکشي .!؟
گفتهي او همچون پتکي بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.!!
ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمدهام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزهي تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازهاي را آغاز کنم ..."
🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f