نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادودو با خوشحالی گفتم واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوسه
بالاخره اون مسافر ها که یک موقع می خواستن برای عروسی ثریا و نریمان بیان ایران حالا در عقد من و اون شرکت کرده بودن و با یک دنیا حرف و تنش ایران رو ترک کردن. بعد از رفتن اونا بازم آقای سالارزاده اصرار داشت که چهار تایی با هم بریم بیرون شام بخوریم که ما هم بهانه ی خوبی داشتم که مامانم منتظر ماست و از هم جدا شدیم در طول این مدت نیلوفر حرفی نزد و مدام به اطراف نگاه می کرد چون احساس کرده بود که نه نریمان و نه نادر میلی با معاشرت با اونو ندارن اون دختری بود قد بلند و خیلی لاغر اندام واز زیبایی خاصی بر خوردار بود وقتی با نریمان نشستیم توی ماشین احساس کردم غمگینه خب طبیعی هم بود برادرش رفته بود و توی این مدت نشد که بهشون خوش بگذره و مدام در تنش و ناراحتی بودن با همین حالت راه افتاد گفتم خب ؟ جاشون خالی نباشه گفت اییی گفتم چیه دل تنگی ؟ گفت آره خیلی زیاد گفتم چیکار کنم که حالت خوب بشه؟نگاهی به من کرد و گفت واقعا ؟ می خوای بدونی ؟ گفتم آره دلم می خواد خوشحال باشی گفت دلم برای نادر تنگ میشه اون تنها برادر منه گفتم من چیکار کنم که حالت بهتر بشه اینو بگو گفت الان یک چیزی خوشحالم می کنه قول میدی انجامش بدی ؟ گفتم سعی می کنم گفت اینکه بدونم تو چه احساسی نسبت به من داری هر چی هست همونو رو راست بهم بگی خیالم راحت میشه گفتم ای وای چه کار سختی ازم خواستی حالا نمیشه یک چیز دیگه ازم بخوای ؟ گفت تو داری طفره میری ببین من و تو یک طوری با هم آشنا شدیم که ..می دونی چی میگم ؟راستش من آدم بی دست و پایی نیستم ولی در مقابل تو که قرار می گیرم حس می کنم ضعیف شدم به نظرت عیب از کجاست ؟ گفتم آره باید یک جای کار عیب داشته باشه چون منم دقیقا مثل تو هستم تازگی ها در مقابل تو ترسو هم شدم نکنه ما به درد هم نمی خوردیم ؟ گفت این حرف رو نزن چون من خیلی وقته که فهمیدم تو تنها کسی هستی که من می خوام و دنبالش بودم باور کن گفتم پس اون موقع ها که ..حرفم رو قطع کرد و گفت حرفشم نزن فراموش کن همون طور که من دارم فراموش می کنم تو یک گذشته ای داشتی منم داشتم باید تمومش کنیم هر دو مون می دونیم که دلبستگی ما بیشتر از یک خواستن و یا دوست داشتنه پریماه من فکر می کنم ما برای هم ساخته شده بودیم و باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم خوب بهش فکر کن ببین که راست میگم.گفتم من مدت هاست که دارم به این موضوع فکر می کنم اینکه واقعا زندگی دست خود ماست یا تقدیر ما رو به اونجایی می بره که خودش می خواد در این صورت نقش ما دراین میون چیه؟ اینکه زندگی من به یک باره زیر و رو شد و وارد دنیایی وارونه با اونچه که داشتم شدم تقدیر من بود؟ بازم نمی دونم اصلا چرا باید آقاجونم قربونی تقدیر من بشه ؟ حوادثی که برای من پیش اومد چنان سریع و پشت سر هم اتفاق افتاد که حتی قدرت تحمل و فکر کردن رو ازم گرفته بود اصلا مگه اینجا تنها من بودم ؟ فرید و فرهاد یتیم شدن نریمان گاهی احساس می کنم که برای رسیدن به اینجایی که هستم هیچ نقشی نداشتم به نظرت این ممکنه ؟ گفت نمی دونم دقیقا منظورت چیه ولی من اینطور فکر نمی کنم آدما نمی تونن در زندگیشون دخیل نباشن تصمیم های خودمون هست که زندگیمون رو می سازه توام حتما همینطور بودی مثلا بابای من داره یک تصمیم اشتباه می گیره بعدا نمی تونه بندازه گردن تقدیر.توام اگر از خودت این همه لیاقت به خرج نمی دادی مورد تحسین و تایید دیگران قرار نمی گرفتی ببین یک نفر نیست که با تو مخالف باشه گفتم ولی یکی از چیزایی که من بهش فکر می کنم همینه انگار یکی می خواست من اینطوری باشم باور کن شخصیت من کلا با رفتاری که توی عمارت داشتم فرق می کنه نمی دونم چرا اونجا این همه آروم و بی حرف و مطیع میشم تاثیر خانم روی من بود ؟ یا من فطرتم از قبل همین بوده بازم نمی فهمم باور می کنی من هنوزم باورم نمیشه که می تونم طراح جواهر باشم؟اصلا این استعداد یک مرتبه از کجا پیدا شد ؟ من که هرگز بهش فکر نکرده بودم خانم گفت و من کشیدم و بعد طرح های جدید به فکرم رسید نریمان گفت خب همینه دیگه وقتی میگم باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم قبول کن بازم تو جواب منو ندادی لطفا بهم بگو چه حسی الان نسبت به من داری گفتم معلومه دیگه وقتی حاضر شدم زنت بشم یعنی قبولت داره بهت اعتماد دارم و برات ارزش زیادی قائلم.لبخندی زد و گفت اینا که احساس آدم نیست تو می تونی به هر کسی اعتماد داشته باشی ارزش قائل بشی اما زنش که نمیشی ؟گفتم خب تو بگو چرا منو گرفتی ؟ قبلا گفته بودی که دلت برام نسوخت ولی چرا اونشب که یحیی منو زده بود بهم این پیشنهاد رو دادی ؟ منم می تونم ازت بپرسم تو هر دختری که احساس کنی به تنگنا رسیده می گیری ؟خندید و خندید و خندید و سکوت کرد گفتم می خندی و ساکت میشی ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوچهار
یک چیزی بگو جوابم رو بده گفت نمی دونستم این قدر در پیچوندن آدم ها مهارت داری من فقط یک دختر رو می خوام و گرفتمش.نه برای اینکه به تنگنا رسیده بود چون دلم می خواست موقعیتی پیدا کنم و اونو توی تنگنا ببینم و حرفم رو بهش بزنم حالا فهمیدی ؟من خیلی بدجنسم ممکنه دیگه بهم اعتماد نکنی ولی از اینکه تو به تنگنا رسیدی ته دلم خوشحال بودم باور کن باور کن نمی خواستم خوشحال باشم ولی بودم اصلا دست خودم نبود ببخشید ولی این واقعیت داره اونشب با اینکه خیلی برای تو ناراحت بودم و از دست یحیی عصبانی ولی ته دلم خوشحال بودم حالا به نظرت من آدم بدی هستم نریمان جلوی در خونه ی مامان نگه داشت انگار پاسخ سئوالم رو گرفته بودم و یک آرامش خاصی بهم دست داد آروم گفتم حالا که تو اینو گفتی منم یک اعتراف بکنم؟راستش خودمم بدم نیومده بود شایدم اونشب از تنگنا خلاص شدم گفت خب ادامه بده بقیه اش رو بگو گفتم همین دیگه ته دلم راضی بودم حالا پیاده شو باید زود برگردیم عمارت خواهر می خواد بره خونه اش دیرمون میشه گفت باشه ولی بالاخره می فهمم که توی دلت چی میگذره اون شب مورد استقبال خانواده ام قرار گرفتیم و با ما مثل عروس و داماد رفتار کردن و هر کاری رو که شب قبل دلشون می خواست انجام بدن و نشده بود برامون کردن روی سرمون نقل ریختن و کل کشیدن اسپند دود کردن و آهنگ گذاشتن و رقصیدن مامان تدارک شام دیده بود و برای نریمان پیرهن و ادوکلن خریده بود.اونشب همه با هم جز پسر گلرو که نوزاد بود رقصیدن حتی خانجون اونقدر به نریمان خوش گذشته بود که اصلا حرف رفتن رو نمی زد و بعد از شام هم با هومن گرم گرفته بود و همینطور که داشتن با هم حرف می زدن من و گلرو رفتیم زیر کرسی خانجون نشستیم تا یکم درد دل کنیم اون گفت خیلی دلم می خواست تنهایی ببینمت و بهم بگی چی شد که حاضر شدی زن نریمان بشی ؟ من همش برات ناراحت بودم و فکر می کردم شب و روزت برای یحیی یکی شده یک مرتبه مامان زنگ زد و گفت داری ازدواج می کنی باورم نمی شد اصلا شوکه بودم هنوزم نمی فهمم گفتم خودمم نمی دونم چی شد ؟ اینکه نریمان بی اندازه آدم خوبیه باعث شد من کم کم عاشقش بشم و یا کارای یحیی و زن عمو منو به اون طرف کشوند باور کن خودمم نفهمیدم کی و چطور دلم برای نریمان رفت با این حال نمی خواستم قبول کنم بین مون هیچی نبود هیچی حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود .اما مدام بهش فکر می کردم رفتن و برگشتنش برام مهم بود و همش منتظر بودم که بیاد سراغم و باهاش حرف بزنم ولی گلرو هنوزم در مورد علاقه مون بهم چیزی نگفتیم من می فهمم که اون دوستم داره ولی اون نمی دونه که چرا باهاش ازدواج کردم و هر کاری می کنم خجالت می کشم بهش بگم گفت قربونت برم خواهر باورم نمیشه تو به این راحتی از یحیی دل بریدی مامان و خانجون هم هنوز باورشون نمیشه گفتم مهم نیست کم کم می فهمن آخه من روم نمیشه به مامان هم این حرفا رو بزنم در حالیکه تازه از یحیی جدا شدم گفت می دونی وقتی از گرکان رفتین هومن به من چی گفت ؟می گفت گلوی نریمان پیش پریماه گیر کرده حالا ببین کی بهت گفتم اونقدر باهاش دعوا کردم که حرف در نیار فردا توی فامیل بپیچه برای خواهرم بد میشه گفتم همون موقع ها خودم شک داشتم ولی خودمو قانع می کردم که اشتباه می کنم و الان تو اولین نفری هستی که بهش گفتم خواهش می کنم پیش خودت بمونه تا حالا به خودمم اعتراف نکرده بودم .گفت : می دونی خبرایی از عروسی یحیی بهمون رسیده گفتم اصلا در مورد اون نمی خوام بدونم هیچی نگو کارای اونا به من ربطی نداره وقتی برگشتیم به مهمون خونه دیدم نریمان داره با مامان حرف می زنه و ما رو که دیدن حرفشون رو قطع کردن متوجه بودم که حال مامان بهتره و می دونستم که نریمان اونو قانع کرده و انگار دیگه احتیاجی به توضیح من نبود همون جا از گلرو و عمه خداحافظی کردیم چون روز بعد قرار بود برگردن گرگان و راه افتادیم بطرف عمارت ولی خیلی دیر شده بود و هر دو می ترسیدیم با خانم مواجه بشیم برای همین گفتم نریمان ؟ اگر خانم دعوامون کرد چیکار کنیم یک دستشو گذاشت روی دستم ومحکم گرفت مقاومتی نکردم چون این بار حس خوبی داشتم گفت نترس من جواب میدم تازه فکر نمی کنم بیدار باشه حتما تا الان خوابیده من نگران خواهرم که قرار بود بره خونه اش و در همون حال با دست چپ فرمون رو رها کرد و دنده رو عوض کرد گفتم می خوای تا عمارت یک دستی رانندگی کنی ؟گفت آره همین قصد رو دارم دستم رو کشیدم و گفتم نه تو رو خدا خطرناکه تازه هنوز دستم خوب نشده گفت آخ یادم نبود ببخشید دردت اومد ؟گفتم نه ناراحت نشو خیلی بهتره به زودی کارمو هم شروع می کنم گفت ما تا یک مدتی طرح جدید لازم نداریم هر وقت خوب شدی عجله ای نیست منم خیلی خسته شدم شاید چند روزی با هم رفتیم گرگان
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
این چیزارو دهه شصت خوب یادشونه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 راز موفقیت
🍃 گويند از مردي که صاحب گستردهترين فروشگاههاي زنجيرهاي در جهان است پرسيدند:
«راز موفقيت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير ميديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نميشناختم.!
روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهاي مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت:
به جاي گدايي کردن بيا با هم معاملهاي کنيم.
پرسيدم : چه معاملهاي ...!؟
گفت: ساده است.
يک بند انگشت تو را به ده پوند ميخرم!
گفتم: عجب حرفي ميزنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بيست پوند چطور است؟
- شوخي مي کنيد؟!
- بر عکس، کاملا جدي مي گويم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
او همچنان قيمت را بالا ميبرد تا به هزار پوند رسيد.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معاملهي احمقانه راضي نخواهم شد.
گفت:
اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند ميارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه ميگويي؟!!
لابد همهي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهميدهايد.
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي،
اما داري گدايي ميکني ...!؟
از خودت خجالت نميکشي .!؟
گفتهي او همچون پتکي بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.!!
ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمدهام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزهي تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازهاي را آغاز کنم ..."
🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوچهار یک چیزی بگو جوابم رو بده گفت نمی دونستم این قدر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوپنج
گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک سر می زنیم می خوام با هم بریم لب دریا گفتم حالا هوا سرده باشه وقتی یکم گرم شد گفت می خوای یک جای دیگه بریم ؟گفتم نه فعلا باید مراقب خانم باشم گفت من فردا با اون خانم صحبت می کنم و میارمش تا وقتی عروسی کردیم دیگه نیازی به تو نباشه من زنم رو با کسی تقسیم نمی کنم گفتم ولی من به عمه سارا قول دادم همیشه مراقب خانم باشم خودت می دونی که فقط منو می خواد گفت خب منم فقط تو رو می خوام کدوم ما رو انتخاب می کنی ؟گفتم لوس نشو نریمان این حرفا چیه ؟ می دونم که تو خیلی مامان بزرگت رو دوست داری دلت نمیاد ولش کنیم.خندید و گفت معلومه اون همه ی کس و کار منه وقتی به عمارت رسیدیم دوباره مه غلیظی همه جا رو گرفته بود و حتی با نور چراغ هم راه به زحمت دیده می شد و اغلب چراغ ها ی عمارت خاموش بودن خانم خواب بود ولی خواهر منتظر ما نشسته بود با ناراحتی گفت چقدر طول دادین ؟ نریمان گفت یکم دیر پرواز کردن و بعد رفتیم خونه ی خانم صفایی شما باید امشب برین ؟ می خواین ببرمتون گفت نه دیگه بچه ها الان خوابن سرگرمی که ندارن زود خوابشون می بره نریمان کنار خواهر نشست و گفت فردا براشون تلویزیون می گیرم و میارم خواهر با ناراحتی گفت نه بابا راضی نیستم زحمت نکش ,از دست مادر عصبانیم واقعا دست من نمک نداره هر کاری می کنم بازم رفتارش با من خوب نمیشه.دیگه خسته شدم صد بار تصمیم گرفتم دیگه نیام سراغش بازم دلم طاقت نمیاره نریمان پرسید مگه چی شده ؟ نکنه حالش بد بوده ؟گفت ای بابا یکسر گفت پریماه چرا نیومد ؟ و بدتر از اون منو مقصر می دونست که نرفتم خونه ی خودم داشت بیرونم می کرد یک وقت ها دلم از دستش می شکنه ولی به خودم میگم عیب نداره مادرته باید تحمل کنی ولی خب تا کی من زیر بار این خفت برم ؟ شما ها متوجه نبودین جلوی سارا چقدر منو کوچک می کرد مثلا من خواهر بزرگم رفتم کنار خواهر و نشستم و دستشو گرفتم و گفتم خواهر تو رو خدا به دل نگیرین خودتون می دونین که الان با همه همینطوره مگه با آقای سالارزاده چطوری رفتار می کنه؟ انگار یک پسر بچه ی کوچکه تازه با منم همینطوره نریمان گفت آره فداتون بشم شما بهترین عمه ی دنیا هستین همه اینو می دونن دیگه حساب مامان بزرگ از بقیه جداست خودتون رو ناراحت نکنین من فردا میام خونه ی شما و تلویزیون رو میارم خواهر گفت نه نمی خواد ما به اندازه ی کافی به تو زحمت میدیم نریمان گفت این چه حرفیه مدتی پیش به آهو قول دادم والله وقت نکردم به قولم عمل کنم ولی فردا حتما این کارو می کنم خواهر بلند شد و گفت بریم بخوابیم امشب مادر خیلی خسته ام کرد پریماه جون من صبح زود میرم تو مراقب مادر باش قرص هاشم خورده البته نمی خواست بخوره می گفت پریماه می دونه تو نمی فهمی گفتم چشم خاطرتون جمع باشه مراقبم نمی دونم خانم اجازه میده من پنجشنبه بیام خونه ی شما یا نه ولی در اولین فرصت این کارو می کنم نریمان گفت من خودم صبح شما رو می برم ولی بهم قول بدین که دیگه ناراحت نباشین چراغ ها رو خاموش کردیم و سه تایی از پذیرایی اومدیم بیرون خواهر رفت توی اتاق خانم ودر رو بست منم گفتم شب بخیر و رفتم به طرف اتاقم که نریمان مچ دستم رو گرفت و گفت کجا ؟ پریماه ؟اینطوری می خوای شب بخیر بگی ؟گفتم چطوری بگم ؟گفت خب نمی دونم ولی الان فرق کرده ما عقد شدیم با اعتراض گفتم چه فرقی کرده منظورت چیه ؟ گفت خب اینطوری سرد شب بخیر نگو دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم نریمان ؟ آخه چطوری بگم ؟ یعنی نمیشه دیگه خواهش می کنم بهت فرصت بده می دونی که خجالت می کشم گفت اقلا باهام دست بده , نمی دونم یک کاری بکن که من بفهمم توام منو دوس داری و ساکت شد سرم داغ شده بود و هیجان زیادی داشتم می ترسیدم به نریمان نزدیک بشم دستم رو دراز کردم وگفتم شب بخیر با دو دست گرفت و محکم فشار داد گفت حالا شب توام بخیر خوب بخوابی ..خب چیزه دیگه من فردا نیستم پس شب بخیر گفتم نریمان دستم رو فشار نده مثل اینکه یادت رفت هنوز خوب نشده گفت وای فراموش کردم و دستم رو رها کرد.هر چند هنوز اون دیوار رو بین خودمون احساس می کردم و حالا می فهمیدم که خانجونم راست می گفت ما نمی تونستم بی تفاوت توی یک خونه زندگی کنیم.وقتی روی تختم دراز کشیدم تا مدت زیادی به اون فکر می کردم و عشقی که جوونه هاش توی دلم ریشه می کردن روز بعد وقتی بیدار شدم که شالیزار صدام می کرد که خانم کارت داره و خواهر و نریمان از خونه رفته بودن هنوز احساسم نسبت به اون عمارت و وظیفه ام نسبت به خانم عوض نشده بود و همون کارهارو انجام دادم.ولی اون روز فهمیدم که فراموشی خانم وارد مرحله ی تازه ای شده اسامی رو قاطی می کرد سن بچه ها رو فراموش می کرد و گاهی یادش میرفت که اونا بزرگ شدن و سراغشون رو می گرفت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚♀🌙
شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن.
رازهایت بگو..او آماده شنیدن است.
شبتون_ناب😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـــلام صبح بـخیر 🕊🌸
الهی نگاه پر مهر خدا
همراه لحظههاتون 🕊🌸
سلامتی و نیکبختی
گوارای وجودتـون 🕊🌸
بارش برکت و نعمت
جـاری در زنـدگیـتون 🕊🌸
آخر هفته تون مملو از آرامش🕊🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزها گذشت...
من دوچرخهام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد.
مدادرنگیهایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند.
لباسهای عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچکس به آنها نرسد.
توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکس آن را برندارد.
عروسکهایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند.
روزها گذشت و سالها گذشت.
من از همه داشتههای کودکیام به خوبی مراقبت کردم
اما نمیدانم کدام روز،
کدام سال،
چه کسی از کجا آمد و
روزهای کودکیام را برد؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوپنج گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوشش
یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و باز یادش میومد و می گفت ولش کن حالا دیگه گذشته ولی پیوسته من براش همون پریماه بودم.نزدیک ظهر بود که باز برف با تیکه های بزرگ شروع به باریدن کرد انگار برای نشستن عجله داشتن طوری می بارید که زمین و آسمون بهم وصل شده بود و جز سفیدی چیزی نمی دیدیم حالا دیگه این طور برف منو به وحشت مینداخت مخصوصا که بعد از مدت ها خونه خالی شده بود و هیچ برو بیایی نداشتیم با خانم کنار بخاری نشسته بودیم و چشم من به پنجره بود و مدام سرک می کشیدم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم یک هراس افتاده بود به جونم که نکنه نریمان نتونه برگرده به عمارت در این صورت بازم من می موندم و خانم که نمی دونستم با اون حال و روزش چیکار باید بکنم که خانم گفت پریماه چرا بیقراری ؟ گفتم نه چیزی نیست شما خوبین ؟ گفت نمی تونی طراحی کنی ؟ گفتم هنوز نه ولی فکر کنم تا چند روز دیگه دستم خوب میشه نریمان هم گفته عجله ای نداریم پرسید دوستش داری ؟ گفتم وا؟ خانم این چه سئوالیه ؟ گفت راست بگو می خوام بدونم کارای تو شک برانگیزه گفتم نه والله من همینم که هستم دوستش نداشتم زنش نمی شدم فکر می کردم خودتون بهتر از بقیه منو شناختین زیر بار حرف زور نمیرم گفت به نظرت من چطور آدمی هستم راست بگو هر چی فکر می کنی همونو بگو گفتم خب شما خیلی خوبین من دوستتون دارم گفت نه راست نمیگی تو از من می ترسی لبخندی زدم و گفتم نمی ترسم ولی حساب می برم براتون احترام قائلم چون زن قوی و محکمی هستین وقتی میگن نه یعنی نه سری تکون داد و گفت آخه تو از من چی می دونی ؟ کاش زن قوی بودم اگر اینطور بود الان فراموشی نمی گرفتم گفتم خودتون متوجه میشین ؟ گفت آره یک چیزایی می فهمم می دونم که زمانی رو از دست میدم یک روز من با هوش و با ذکاوت بودم درست مثل تو گفتم الانم هستین من تا حالا زنی مثل شما ندیدم پرسید ببینم تو می تونی قهوه درست کنی از اونایی که سارا آورده ؟ گفتم نمی دونم ولی فکر کنم بتونم چون چند بار دیدم که دارن درست می کنن گفت قوطیش توی اتاق منه برو از توی کمدم بردار درست کن ببینم چیکار می کنی بعد قوطی رو بزار سر جاش وای چقدر جای سارا خالیه به همین زودی دلم براشون تنگ شده قبل از اینکه بری یکی از اون آهنگ های ویگن رو بزار گفتم چشم خیلی دقت کردم تا همون طور که سارا خانم قهوه رو درست می کردو حساسیت به خرج می داد اون دونه های جادویی رو به عمل بیارم و آماده کنم بعد دوتا فنجون ریختم و بقیه اش رو خالی کردم توی استکان و دادم دست شالیزار و گفتم اینم برای تو بخور ببین چه مزه میده خوشحال شد و گفت وای خانم خیلی بوش خوبه هر وقت سارا خانم درست می کرد دلم ضعف میرفت ولی هیچ وقت بهم نداد چند بار خواستم بهش بگم یکم به من بده ولی روم نشد حالا واقعا دست تو درد نکنه آخیش بخورم ببینم چه مزه داره ولی به خانم نگی به من دادی با یک سینی برگشتم به اتاق و فنجون قهوه رو دادم دست خانم گرفت و با افسوس گفت آه جاش خالیه دیگه معلوم نیست من اونو می ببینم یا نه ولی تا بود قدرشو نمی دونستم دنیا همینطوره هر چیزی که دم دستمون هست برامون ارزشی نداره به محض اینکه از دستش میدیم تازه قدر اونومی دونیم که دیگه فایده ای نداره بچه ام با دلی خون رفت آره نمی دونم چرا اینقدر بداخلاق شدم من اینطوری نبودم پریماه.و در حالیکه یک جرعه از اون قهوه رو می خورد آهی بلند کشید و ادامه داد شاید کسی دیگه یادش نیاد که من یک زن شاداب و با احساس بودم که دلم می خواست همیشه بخندم یک عالم دوست و آشنا داشتم میومدن میرفتن مهمونی می دادم و مهمونی میرفتم و همه ی اون زن ها به من حسادت می کردن و دلشون می خواست جای من باشن ولی روزگار باهام کاری کرد که به همه کس و همه چیز بد شدم می دونستی کمال خیلی خوشگل و خوش تیپ بود؟ بلند قد و چهار شونه چشم و ابرو مشکی ولی بازم من از اون سر بودم فکر نکنی چیزی کم داشتم نه اما اون از اولش هم مرد هرزه ای بود وقتی مردی اهل عیش و نوش و خوشگذرونی باشه دیگه نمیشه کاریش کرد گفتم به نظرم شما نباید بهش فکر کنین تموم شده رفته چرا مدام برای خودتون یادآوردی می کنین ؟ گفت نه برای یادآوردی نیست خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.می خوام تو بدونی اگر یک وقت من همه چیز رو فراموش کردم تو یادت باشه و هروقت که دیگه توی این دنیا نبودم اینا رو بنویسی تا بچه هام بدونن که من چقدر توی زندگی صدمه ی روحی دیدم.گفتم فکر می کنم همشون می دونن اما چشم می نویسم ولی یک خواهش ازتون دارم به خودتون فشار نیارین چیزی که من می دونم اینه که هر بار شما به این فکرا میفتین مریض میشین نکنین دیگه الان زندگی به این خوبی دارین خدا خواسته که یک نوه مثل نریمان دارین پس گذشته رو رها کنین
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#دیزی_سنگی (آبگوشت)
مواد لازم :
✅ یک کیلو گوشت
✅ کمی دنبه
✅ ۳۰۰ گرم نخود
✅ ۱۵۰ گرم لوبیا سفید
✅ دو عدد پیاز
✅ سه حبه سیر
✅ چهار عدد گوجه
✅ یک قاشق رب گوجه
✅ ادویه نمک
✅ فلفل ، زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f