eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادی کنیم از هنرمندایی که با کاراشون کلی خاطره داریم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو.... - @mer30tv.mp3
4.92M
صبح 11 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلودوم انگار که چیزی یادش افتاده باشه خیره شد به یه نقطه و
بهرام شب برگشت خونه و بچه ها با ذوق گفتن که اسم بچه رو انتخاب کردیم بهرام اخماش تو هم بود با استرس نگاهی بهش کردم و گفتم چی شده مریم زود گفت هیچی نشده نمیتونه خونه دو طبقه پیدا کنه فقط تنها جایی که میتونیم بریم خونه حاجی هست با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم چرا اخه گفت حاج مسلم به آقا بهروز گفته حق نداره کار بده به بهرام ،بهرام با حرص بلند شد و رفت حیاط خیلی ناراحت شدم اعصابم خیلی خراب شده بود نتونستم جلوی بغضم و بگیرم و اشکهام جاری شدن.مریم نگاهی بهم کرد و گفت بچه شدی عوضش اونجا قراره خونه دو طبقه رو بدن بهمون.مریم انگار برنامه ریزی هاشو کرده بودبه زور جلوی خودمو نگهداشته بودم.مریم پری رو بغل کرد و رفت سمت آشپزخونه.با تموم وجود اشک میریختم برای بدبختی خودم هزار بار گفتم خدا بهم دو بار فرصت داد برم پی زندگیم حالیم نشد الان با وجود بچه کجا برم بهرامم که کلا این مدت منو فراموش کرده بود یه جورایی حس سربار بودن داشتم اما مجبور به ادامه بودم اوضاع مالیمونم تعریفی نداشت اصلا.دو سه روز استراحت کردم و بلند شدم رویا دختر آرومی بود و اذیت نمیکردمریم شروع کرده بود به جمع کردن وسایلش دیگه کاملا قطع امید کرده بودم کمک مریم کردم و اسباب و اثاثیه رو جمع کردیم و رفتیم خونه حاج مسلم از لحظه ای که وارد خونه شدیم همه چی جلوی چشمام رژه میرفت،حال خوبی نداشتم شدیدا استرس داشتم پیرمردی از اتاقک ته حیاط بیرون اومد و بدو خودشو رسوند به بهرام بعد سلام و احوالپرسی بهرام گفت موسی بی زحمت وسایل و خالی کنید پرسید آقام خونه اس موسی سری تکون داددو گفت نه خانوم گفتن اون خونه رو بدیم به شما با حرف موسی نگاهم سمت خونه رفت فاصله اش از بقیه خونه های تو باغ بیشتر بود و دو طبقه بود ،طبقه بالا از تو حیاط پله خورده بودهمینکه چند ساعت تو خونه خودم باشم هم غنیمت بودبهرام گفت برید تو خونه ما وسایل و میاریم.مریم پری رو بغل کرد و به منم گفت بیا بریم رفتیم سمت خونه خیلی کثیف و داغون بود مریم آهی کشید و گفت کی میخواد اینجا رو تمیز کنه گفتم من تمیز میکنم نگاهی با حرص بهم کرد و گفت تو هنوز زائو هستی چطور میخوای اینجا رو تمیز،کنی درد کمرم خوب نشده بود گفتم خب کسی نیست که تو همین بحثها بودیم که بهرام اومد پیشمون و گفت قراره موسی و زنش بیا خونرو تمیز کنن بیایید برید خونه پروین خانوم .مریم گفت نه من خجالت میکشم برم اونجا منم واقعا روم نمیشد برم مریم گفت همینجا میشینیم و رفت یه پنو اورد و کنار باغچه باز کرددوباره به خودم جرات دادم و نگاهی به سمت خونه ها کردم.عمارت بزرگی که با فاصله زیاد از ما بود خونه حاج مسلم بود و کنار اون عمارت،۳ تا خونه جدا جدا بود که برای هر کدوم از پسراش بودباغ بزرگی بود با درختهای بزرگ و بلندخونه ای که به ما داده بودن نزدیک در بود و فاصله اش زیاد بود از خونه های ته باغ مریم که دیدم دارم نگاه میکنم گفت اینجا خونه قدیمی حاج مسلم هست بعدها اونجا رو ساختن بعد عروسی بهروز خان اونارو ساختن خونه وسطی رو نشونم داد و گفت اونجا خونه ما بود اتگار که چیزی یادش اومده باشه به یه نقطه خیره شد و گفت این زن هنوز تو دوران ارباب و رعیتی گیر کرده حاج مسلم مرد خشک و خشنی هست جرات اینکه تو خونه خودمون غذا بپزیم نداشتیم.باید هر روز یکیمون غذا میپخت برای کل خانواده.موسی و خانمش اومدن پیش مریم و سلام و احوالپرسی کردن و خانمش سرشو خم کرد و به من گفت خوش اومدی خانوم تشکر کردم بهرام اومد جلو و گفت شرمنده اقا موسی بچه ها نمیزارن خودمون تمیزکاری کنیم زحمتش باشما ما بریم یکم وسیله لازم داریم بیاریم و برگردیم ما رو سوار ماشین کرد و برد سمت بازار یکم گشتیم و ناهار خوردیم و تو ماشین چرخیدیم تا وقت بگذره بچه کلافه شده بودن و خودمونم خسته بودیم رویا خواب بود کل روز ولی پری اذیت میکردمریم کلافه شد و گفت تا کی اواره خیابونا باید باشیم بریم ببینیم چیکار کردن برگشتیم خونه و دیدیم موسی و خانمش کل خونه رو تمیز،کردن و فرشها رو هم پهن کردن بچه ها رو خوابوندیم و اول با کمک بهرام وسیله های منو جابجا کردیم که زود تموم شد چند تا فرش و یه یخچال و یه گاز و یکم خرت و پرت بود وسیله های مریم زیاد بود و موسی با اینکه خسته بود ولی تا اخر شب موند و جابجا کردن و کارها تقریبا تموم شده بود هوا تاریک شده بود که صدای بوق ماشین اومد موسی زود بدو رفت سمت در و در و باز کرد یه ماشین بنز مشکی رنگ وارد حیاط شد موسی دست به سینه وایساده بود و وقتی ماشین متوقف شد زود پرید و در و باز،کردیه پیرمرد بلند قد چهار شونه پیاده شد ازش برگشت نگاهی سمت خونه ما کرد و داد زد بهرام بیا کارت دارم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ چغندر ۳عدد متوسط ✅ سبزی ✅ پیاز ۲عدد بزرگ ✅ عدس خیس کرده ✅ آرد ۱و نیم لیوان ✅ نعناع خشک ✅ سرکه انگور ✅ نمک ،فلفل سیاه و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
913_58795818751163.mp3
4.52M
🎶 نام آهنگ: تو خوبی 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
بهرام چشمی گفت و زود رفت مریم گفت پیرمرد انگار چوب خشک قورت داده نگاهی بهش کردم و متوجه حرفش نشدم گفت حاج مسلم بود دیگه پدرشوهرمون گفت انقد این زن و شوهر خشک و بی عاطفه ان که حد نداره رویا گریه کرد و رفتم تو خونه پیشش کم کم خونه رو مرتب کردیم و سر و سامان گرفته بودیم حاج مسلم دوباره یه مغازه برای بهرام خرید و دوباره کار و کاسبی رو راه انداخت رویا بزرگتر شده بودو ۸ ماهش بود پری هم راه میرفت و کم کم تک کلمه حرف میزدتو این مدت اصلا سمت اون خونه ها نرفتم مریم گاهی میرفت پیش پروین خانوم پسر بزرگ پروین خانوم که علی بود اسمش یواشکی و بدون اینکه خبر بده رفته بود جبهه اون شب تو خونه پروین بلوایی بپا کرد حاج مسلم،پروین صبح با صورت کبود اومد پیش ما حالش خوب نبود اصلامیگفت بهروز برای اینکه پیش پدرش خودشو عزیز کنه افتاده به جون پروین و جلوی حاج مسلم حسابی کتکش زده که مادر خوبی برای بچه هاش نبوده و حواسش به بچه ها نبوده مریم و من کلی دلداریش دادیم و رفت خونشون اون یکی جاری رو تا حالا ندیده بودم مریم میگفت فامیل حاج مسلم هست و افسردگی گرفته چون شوهرش نازاس ولی همه جا جار زدن که عیب از زنه هست این بیچاره هم مجبور شده سکوت کنه دلم براش سوخت چقد این خانواده عجیب بودن گفت تنها پسر ناخلف بهرام هست که همرنگ اینا نیست اینا همشون ادعای مومن بودن دارن اما دریغ از رحم و مروت از با ایمان بودن فقط حجاب و بلدن و نماز و زیارت رفتن.یه سالی میشد که تو اون خونه بودیم و من تا اون روز نه مادر و نه خواهر بهرام و ندیده بودم با مریم میگذروندیم و اکثرا تو خونه بودیم گاهی با بهرام میرفتیم بیرون رویا زبون باز کرده بود و جمله های کوتاه میگفت خیلی شیرین زبونی میکردبا پری هم انقدر جفت شده بودن که شبا بزور از هم جداشون میکردیم گاهی من غذا میپختم گاهی مریم تابستون بود و مدرسه حمید تعطیل شده بود و مدام غر میزد و کلافه بودمریم گفت برید تو حیاط بازی کنید اما سمت خونه های اون طرف نرید اون روز پری خونه ما بود و داشت با رویا بازی میکرد که صدای داد و بیداد حامد به گوشم رسید مریم تو حموم داشت لباس میشست،رفتم رو بالکن و گفتم چی شده حامد نفس نفس زنان داد زد حمید و خانوم بزرگ برد تو خونه گفتم خب مادر بزرگشه عیب نداره گفت نه حمید با توپ زد گلدون و شکست خانوم بزرگ با عصبانیت بردش تو نمیدونستم چیکار کنم گفتم بدو تو به مامان بگو منم بیام به پری گفتم مواظب رویا باش نیایید تو بالکن در و قفل کردم بدو رفتم پایین مریم همونطور خیس چادرشو و برداشت و گفت یا ابوالفضل بلایی سر بچم نیاره با شنیدن این حرف جلوتر دوییدم سمت خونه ته باغ صدای جیغ و فریاد حمید و میشنیدم هر چی تلاش کردم نتونستم در و باز کنم محکم میزدم به در و داد میزدم باز کنید از،شیشه پنجره خواهر بهرام و دیدم که دستهای حمید و گرفته بود.مریم خودشو رسوند و داد زد باز کنید این در و خدا لعنتتون کنه بچه ام و ول کنید محکم میکوبید به پنجره و داد میزد چیکار میکنید بی شرفادیدم چاره ای نیست محکم میکوبیدم به در دیدم باز نمیشه از تو حیاط یه سنگ بزرگ برداشتم وشیشه در و شکستم و دستمو بردم تو و قفل در و از تو باز،کردم تیزی شیشه دستم و برید و خون از دستم جاری شد مریم و صدا کردم با چشمای پر اشک اومد سمت در و هل داد و رفت توصدای جیغ و فریاد حمید یه لحظه قطع شدصدای مریم بلند شد که با خواهر بهرام درگیر بود خواهر بهرام سعی میکرد موهاشو از،چنگ مریم در بیاره اما مریم اصلا حال عادی نداشت مادر بهرام با همون قیافه ترسناکش از تو آشپزخونه چاقو رو برداشت و اومد سمت مریم توی اون بلوا دنبال حمید بودم که دیدم افتاده رو زمین و بیهوش شده رفتم سمت مریم و داد زدم ول کن اینا میکشنت بچه رو بردار بریم این بار خواهر بهرام دست انداخت تو موهای مریم و گفت زنیکه عوضی به چه جراتی منو میزنی مادرش با چاقو اومد نزدیک مریم و گفت بزنم اینجا بکشمت ببینم کدوم خری جرات داره حرف بزنه زنیکه آشغال تو اینجا چه غلطی میکنی مگه نگفتم حق نداری سمت خونه من بیای مریم جیغ میزد و فحش میداددویدم سمت خونه پروین و در و محکم کوبیدم پروین در و باز کرد گفتم تو رو خدا بیا کمک کشتن مریم و حمید همونطور پا برهنه دویید سمت خونه دنبالش دوییدم پروین رفت سراغ خواهر بهرام و کشیدش کنار و داد زد خجالت بکشیدرو کرد به مادرشوهرش و گفت حاج مسلم بشنوه میدونی چیکار میکنه دیگه با شنیدن اسم حاج مسلم خانم بزرگ چاقو رو پایین آوردمریم زود دویید سمت حمید خودمو رسوندم بهش و هر چی تکونش دادیم بیدار نشدپروین داد زد چه بلایی سر بچه آوردین خواهر بهرام گفت مادرش بلد نیست بچه ادب کنه ما ادب کردیم مریم گفت چیکارش کردین چرا بچه ام بیهوش شده حمید و بغل کردم و بلندش کردم و راه افتادم سمت خونه ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مریم و پروین هم پشت سرم اومدبچه رو گذاشتم رو مبل یه لیوان آب اوردم پروین با دست پاشید رو صورت حمید بچه به هوش اومد و شروع کرد به گریه کردن دهنشو که باز کرد دیدیم دهنش پر خون هست مریم محکم میکوبید تو سر و صورتش انقد جیغ زد که از حال رفت پروین سیلی محکمی زد تو گوش مریم تا به هوش بیادزود حمید و بغل کردم و بردم سمت روشویی دهنشو و شستم و هر کاری کردم نتونستم ببینم چی شده حمید محکم دهنشو و بست و فقط اشک میریخت و میزد رو پاهاش هر چی سعی کردم بچه رو آروم کنم نشد که نشدانقد گریه کرد که از حال رفت بدو رفتم سمت خونه موسی و داد زدم که بیا بچه تلف شدموسی هراسان اومد بیرون که چی شده گفتم بچه بیهوش شده باید ببریم بیمارستان بدو رفت پشت ساختمون حاج مسلم و با یه وانت اومد رفتم پروین خانوم صدا کردم حمید و بغل کرد و سوار وانت شدیم و رفتیم سمت بیمارستان پرستارا هی سوال پیچمون کردن که چی شده چرا این بچه اینطوریه پروین گفت با برادرش بازی میکردن نمیدونیم چی شد که اینطور شدچند تا پرستار و دکتر دورش جمع شدن به ما هم گفتن نزدیک نیاییدبعد نیم ساعت دکتر اومد سمت ما و گفت این بچه زبونش سوخته اونم شدید یه لایه از روی زبونش کنده شده پروین نگاهی بهم کرد و گفت خدا لعنتش کنه اخه این چه بلایی سر بچه آورده دکتر گفت باید بمونه اینجا تا جلوی عفونت و بگیریم به پروین خانوم گفتم شما برو خونه من اینجام گفت تو بچه کوچیک داری برو من میمونم تازه یاد رویا افتادم رفتم بالاسر حمید بیهوش بود هنوز رنگش مثل گچ سفید بودناچار خداحافظی کردم و رفتم سمت خروجی موسی کنار وانت وایساده بودرفتم نزدیکتر گفت چخبر گفتم بستریش کردن بریم خونه پروین خانوم میمونه رسیدیم خونه مریم آشفته تو حیاط میگشت تا منو دید دویید سمتم گفت چی شد گفتم هیچی بچه رو نگه داشتن گفت چی شده بود زبون بچه رو بریدن؟گفتم نه سوخته فقط محکم زد تو صورتش و شروع به نفرین مادر و خواهر بهرام کرد واقعا تو شوک این سنگدلی بودم عصر شده بود که ماشین حاج مسلم وارد حیاط شدمریم دویید سمت ماشین.حاج مسلم با تعحب نگاهی به مریم کرد مریم داد زد حاج مسلم تو این خونه ظلمی نبوده که زنت به عروسها نکرده باشه الان نوبت بچه من شده حاج مسلم گفت چی شده مریم افتاد رو زمین و با گریه گفت زنت زبون بچه منو سوزونده الان بچه ام بیمارستان هست.خدا لعنتتون کنه خدا ازتون نگذره حاج مسلم داد زد چرا داری چرت و پرت میگی بچه تو کجا زن من کجا بعد هم نوه اش هست مگه بچه غریبه هست که زیونش و بسوزونه.مریم عصبی بلند شد و از کت حاج مسلم گرفت و گفت سوار شو بریم بیمارستان تا خودت ببینی حاج مسلم لا الله الاالله ی گفت و در ماشین و باز کرد و به مریم گفت سوار شو مریم نگاهی به من کرد و گفت الفت کدوم بیمارستان گفتم امام خمینی حاج مسلم نگاه خیره ای بهم کرد و بعد سوار شدرفتن بعد رفتن مریم و حاج مسلم برگشتم پیش بچه ها یادآوری امروز لرزه مینداخت به جونم رویا و پری رو خوابوندم که بهرام اومد تا دیر وقت مغازه بود همیشه میگفت تا بتونه دوباره یه شاگرد بگیره برا خودش طول میکشه.بهرام پخته تر و صبور تر شده بودحامد کنار پنجره نشسته بود و با دیدن بهرام بلند شد و گفت بابا اومدبهرام کفشهاشو کند و اومد تو با دیدن من اونجا تعجب کرد و گفت تو اینجایی؟گفتم اره نگاهی به دور و بر خونه کرد و گفت پس مریم کجاس تا من دهن وا کنم حامد گفت خانوم بزرگ حمید و سوزونده و بردنش بیمارستان بهرام اخماش رفت تو هم و نگاهی بهم کرد و گفت این بچه چی میگه گفتم بیا بشین گفت چی رو بشین بگو ببینم چی شده گفتم همونی شده که حامد گفت الانم با حاج مسلم رفته بیمارستان تا ببینه زنش چیکار کرده.بهرام شدیدا سرخ شد و کتش که تو دستش بود و پرت کرد زمین و کفشهاشو پوشید و دویید سمت خونه خانوم بزرگ،چادرمو برداشتم و دنبالش راه افتادم.داد زدم بهرام نرو باز دوباره یه ماجرا درست میشه.بهرام ولی نمیشنید من چی میگم خیلی زودتر از من رسید به خونه و رفت تو و در و بست.فقط صدای داد زدناش به گوشم میرسید خواهر بهرام شروع کرد به جیغ زدن که زنهات عفریته بازی درآوردن مادر کاری نکرده خودشون معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن انداختن گردن مادر خانوم بزرگ هم آروم و بی صدا نشسته بود رو مبل و سرش پایین بود بهرام جلو پاش نشست و گفت تو بچه منو سوزوندی.خانوم بزرگ با دست اشکهاشو پاک کرد و آروم حرف میزدصداش و نمیشنیدم خودشو شدیدا مظلوم کرده بود انگار همون زن صبحی نبود چقد این زن شیطانی بودخواهر بهرام داد زد شنیدی که ما کلا کاری با بچه های شماها نداریم بچه زد گلدون و شکست مامان فقط داد زد سر بچه که چرا شکستی هر بلایی اوردن سرش زنهات اوردن بعد هم از بازوی بهرام گرفت و بلندش کرددیوار حاشای این مادر و دختر خیلی بلند بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رومیزی های قدیمی چقدر جذاب بودن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن .. پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت . پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید . پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!! عاقلان را اشارتی کافیست.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f