eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت های قدیمی مرغی رو یادتونه که مرغه به دونه های جلوش نوک میزد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 مادر 🦋 🍃 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت: «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم: «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم: «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت: «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی! 😢» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
68.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشق این دونه های برف تو کارتونها بودم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلویکم گفت اگه قرار باشه همه چی رو بفروشه دوباره ما رو برمی
انگار که چیزی یادش افتاده باشه خیره شد به یه نقطه و گفت اونطوری خیلی سخت میشه زندگی گفتم چراگفت دستمزد یه شاگرد مگه چقد هست که هم اجاره خونه دو طبقه بده هم خرج دوتا خونه و زن و بچه.تو هم چند روز دیگه بچه ات دنیا میاد و هیچی نخریدی یه مقدار پس انداز داشتم اما نمیشد باهاش کاری کردگفتم خب چیکار کنیم پس گفت باباش شرط گذاشته اگه برگردیم تو اون خونه دوباره براش مغازه میخره و کار خودشو ادامه بده.گفتم اونجا برام جهنم بود نمیتونم برگردم نگاهی بهم کرد و گفت منی که ۹ سال اونجا زندگی کردم چی باید بگم.اما من نمیتونستم خودمو قانع کنم که برم تو اون خونه زندگی کنم.چند روز بود که حال خوبی نداشتم اما نمیتونستم استراحت کنم خجالت میکشیدم مریم بخواد تنها کار کنه.مریم زیاد اهل تعارف نبود ناهار و شام و من میپختم.اما این چند روز دیگه حالم خیلی بد بود کمر درد امونمو بریده بود.اون روز لباسها رو بردم تو حموم و شستم دیگه نتونستم کمرمو راست کنم و همونطور دولا اومدم بیرون مریم با دیدنم گفت چی شده گفتم کمرم گرفته .بشدت پاهام درد میکرد و عرق کرده بودم اما شدیدا احساس سرما میکردم.مریم نگاهی بهم کرد و گفت تو وقت زایمانته گفتم نه خوبم.داد زد که خوب نیستی حالیت نیست اصلا،هر چی اصرار کرد که بریم بیمارستان از ترسم گفتم نه خوبم یکم دراز بکشم خوب میشم،رفتم اتاق پشتی و یه بالش گذاشتم و دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم.اما بازم سرد بود یه لحافم کشیدم روم،خوابم می اومد شدیدا یکم خوابیدم ظهر شد و بهرام اومد خونه صدای مریم و میشنیدم که میگفت بردار ببریمش بیمارستان این وقتشه خودش نمیفهمه.بهرام هم با صدای خسته گفت حال ندارم اصلا مریم داد زد سرش خاک تو سرت یعنی چی حال ندارم.بلند شو من پیش بچه ها باید بمونم ببرش بیمارستان.بهرام غر غر کنان اومد سمت اتاق و لحاف و از روم کشید کنار و گفت چطوری.گفتم دارم میمیرم درد دارم.مریم پشت سرش اومد تو و گفت بلند شو لباس بپوش برو تو علائم زایمان داری من میدونم.چادرمو اورد و کمک کرد بلند بشم چادرو انداخت رو سرم بهرام که دید دیگه چاره ای نداره،مجبوری رفت یه ماشین دربست گرفت آورد سر کوچه و مریم کمک کرد سوار بشم و رفتیم بیمارستان.تو پذیرش خانمه داد میزد چیکار دارید بهرام گفت نمیدونم انگار وقت زایمانشه،خانمه سرشو خم کرد و از قسمت نیم دایره شیشه نگاهی بهم کرد و گفت چند ماهته گفتم نمیدونم فکر کنم ۹ ماهمه نمیتونستم رو پاهام وایسم.نشستم رو پاهام پرستار داد زد بلند شو الان اینجا رو به گند میکشی.اومد زیر بغلمو گرفت و بلدم کرد و برد تو یه اتاق از اونجا هم بردم تو یه اتاق دیگه.دردام داشت بیشتر میشد دو سه ساعت بعد دخترم بدنیا اومد.اونقدر درد کشیدم که بی حال افتادم پرستار بچه رو بلند کرد و سر و ته کرد رو کرد به ماما و گفت این بچه چرا گریه نمیکنه رفت سمت بچه و چند تا محکم زد به پشتش تا صدای بچه بلند شدخیالم راحت شد دلم میخواست بخوابم پرستار کمک کرد و منو گذاشتن رو تخت و بردنم بخش همه تختها پر بودن همونطور بی حال افتاده بودم روتخت بعد یه ساعت بچه رو اوردن پیشم خیلی کوچولو و ناز بود دستهای کوچیکشو و لمس کردم انگار دنیا رو بهم داده بودن حس مادری خیلی زیبا بود پرستار اومد پیشم و گفت همراه نداری گفتم نه کسی رو ندارم سرش و تکون داد. و کمک کرد بچه رو شیر دادم تو اتاق ۴ تا خانم دیگه هم بودن که زایمان کرده بودن و بچه ها تا صبح فقط گریه میکردن اما دختر من آروم بود انگار خدا میدونست که من تنهام و این بچه رو آروم کرده درسته تا صبح نتونستم بخوابم ولی بچه خوابیده بود پرستار اومد که بچه رو بیدار کن شیر بده نزار زیاد بخوابه خطرناکه از ترسم زود زود بیدارش میکرد و به زور شیر میدادم بهش شیری نداشتم زیاد ولی میگفتن اونو هم باید بدم بلاخره صبح شد و می اومدن ملاقات بقیه اخرای وقت ملاقات بود که مریم با بچه ها اومدن بچه ها اونقدر خوشحال بودن و ذوق داشتن مریم هم اومد بچه رو بغل کرد و کلی تعریف کرد از بچه و اومد نزدیکمو و گفت ببخشید کسی نبود بچه ها رو نگهداره بهرام هم که میدونی زیاد نمیشه روش حساب باز کردگفتم فدای سرت دخترم خودش مواظبمون بود و گفت خداروشکر.پرستار اومد گفت مرخصی میتونی بری مریم کمک کرد لباس پوشیدم و راهی خونه شدیم بچه ها کلی خوشحال بودن پری با تعجب نگاه میکرد بچه رو هر موقه بچه گریه میکرد پری هم با اون شروع به گریه میکرد اوضاعی داشتیم تو خونه حمید و حامد داشتن اسم پیشنهاد میدادن برای بچه مریم دعواشون میکرد که بزارید مامانش انتخاب کنه گفتم بزار بچه ها پیشنهاد بدن.حامد گفت اسمش و بزارید رویا حمید گفت اونم شد اسم اخه حامد گفت اره منم بدم نیومد از اسم رویا گفتم باشه رویا میزاریم اسمش و تا شب بچه ها چپ رفتن راست اومدن گفتن رویا ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر رفیق….🌙🥰 چیست آدم...؟! تکه های بهم تنیده ی آه و غم🩵🕊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برات همه ی چیزای قشنگ و آرزو میکنم، چون تو انسانی، قشنگی و حق رسیدن به همشونو داری❤️ صبحتون بخیر و زیبا☀️❄️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادی کنیم از هنرمندایی که با کاراشون کلی خاطره داریم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو.... - @mer30tv.mp3
4.92M
صبح 11 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلودوم انگار که چیزی یادش افتاده باشه خیره شد به یه نقطه و
بهرام شب برگشت خونه و بچه ها با ذوق گفتن که اسم بچه رو انتخاب کردیم بهرام اخماش تو هم بود با استرس نگاهی بهش کردم و گفتم چی شده مریم زود گفت هیچی نشده نمیتونه خونه دو طبقه پیدا کنه فقط تنها جایی که میتونیم بریم خونه حاجی هست با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم چرا اخه گفت حاج مسلم به آقا بهروز گفته حق نداره کار بده به بهرام ،بهرام با حرص بلند شد و رفت حیاط خیلی ناراحت شدم اعصابم خیلی خراب شده بود نتونستم جلوی بغضم و بگیرم و اشکهام جاری شدن.مریم نگاهی بهم کرد و گفت بچه شدی عوضش اونجا قراره خونه دو طبقه رو بدن بهمون.مریم انگار برنامه ریزی هاشو کرده بودبه زور جلوی خودمو نگهداشته بودم.مریم پری رو بغل کرد و رفت سمت آشپزخونه.با تموم وجود اشک میریختم برای بدبختی خودم هزار بار گفتم خدا بهم دو بار فرصت داد برم پی زندگیم حالیم نشد الان با وجود بچه کجا برم بهرامم که کلا این مدت منو فراموش کرده بود یه جورایی حس سربار بودن داشتم اما مجبور به ادامه بودم اوضاع مالیمونم تعریفی نداشت اصلا.دو سه روز استراحت کردم و بلند شدم رویا دختر آرومی بود و اذیت نمیکردمریم شروع کرده بود به جمع کردن وسایلش دیگه کاملا قطع امید کرده بودم کمک مریم کردم و اسباب و اثاثیه رو جمع کردیم و رفتیم خونه حاج مسلم از لحظه ای که وارد خونه شدیم همه چی جلوی چشمام رژه میرفت،حال خوبی نداشتم شدیدا استرس داشتم پیرمردی از اتاقک ته حیاط بیرون اومد و بدو خودشو رسوند به بهرام بعد سلام و احوالپرسی بهرام گفت موسی بی زحمت وسایل و خالی کنید پرسید آقام خونه اس موسی سری تکون داددو گفت نه خانوم گفتن اون خونه رو بدیم به شما با حرف موسی نگاهم سمت خونه رفت فاصله اش از بقیه خونه های تو باغ بیشتر بود و دو طبقه بود ،طبقه بالا از تو حیاط پله خورده بودهمینکه چند ساعت تو خونه خودم باشم هم غنیمت بودبهرام گفت برید تو خونه ما وسایل و میاریم.مریم پری رو بغل کرد و به منم گفت بیا بریم رفتیم سمت خونه خیلی کثیف و داغون بود مریم آهی کشید و گفت کی میخواد اینجا رو تمیز کنه گفتم من تمیز میکنم نگاهی با حرص بهم کرد و گفت تو هنوز زائو هستی چطور میخوای اینجا رو تمیز،کنی درد کمرم خوب نشده بود گفتم خب کسی نیست که تو همین بحثها بودیم که بهرام اومد پیشمون و گفت قراره موسی و زنش بیا خونرو تمیز کنن بیایید برید خونه پروین خانوم .مریم گفت نه من خجالت میکشم برم اونجا منم واقعا روم نمیشد برم مریم گفت همینجا میشینیم و رفت یه پنو اورد و کنار باغچه باز کرددوباره به خودم جرات دادم و نگاهی به سمت خونه ها کردم.عمارت بزرگی که با فاصله زیاد از ما بود خونه حاج مسلم بود و کنار اون عمارت،۳ تا خونه جدا جدا بود که برای هر کدوم از پسراش بودباغ بزرگی بود با درختهای بزرگ و بلندخونه ای که به ما داده بودن نزدیک در بود و فاصله اش زیاد بود از خونه های ته باغ مریم که دیدم دارم نگاه میکنم گفت اینجا خونه قدیمی حاج مسلم هست بعدها اونجا رو ساختن بعد عروسی بهروز خان اونارو ساختن خونه وسطی رو نشونم داد و گفت اونجا خونه ما بود اتگار که چیزی یادش اومده باشه به یه نقطه خیره شد و گفت این زن هنوز تو دوران ارباب و رعیتی گیر کرده حاج مسلم مرد خشک و خشنی هست جرات اینکه تو خونه خودمون غذا بپزیم نداشتیم.باید هر روز یکیمون غذا میپخت برای کل خانواده.موسی و خانمش اومدن پیش مریم و سلام و احوالپرسی کردن و خانمش سرشو خم کرد و به من گفت خوش اومدی خانوم تشکر کردم بهرام اومد جلو و گفت شرمنده اقا موسی بچه ها نمیزارن خودمون تمیزکاری کنیم زحمتش باشما ما بریم یکم وسیله لازم داریم بیاریم و برگردیم ما رو سوار ماشین کرد و برد سمت بازار یکم گشتیم و ناهار خوردیم و تو ماشین چرخیدیم تا وقت بگذره بچه کلافه شده بودن و خودمونم خسته بودیم رویا خواب بود کل روز ولی پری اذیت میکردمریم کلافه شد و گفت تا کی اواره خیابونا باید باشیم بریم ببینیم چیکار کردن برگشتیم خونه و دیدیم موسی و خانمش کل خونه رو تمیز،کردن و فرشها رو هم پهن کردن بچه ها رو خوابوندیم و اول با کمک بهرام وسیله های منو جابجا کردیم که زود تموم شد چند تا فرش و یه یخچال و یه گاز و یکم خرت و پرت بود وسیله های مریم زیاد بود و موسی با اینکه خسته بود ولی تا اخر شب موند و جابجا کردن و کارها تقریبا تموم شده بود هوا تاریک شده بود که صدای بوق ماشین اومد موسی زود بدو رفت سمت در و در و باز کرد یه ماشین بنز مشکی رنگ وارد حیاط شد موسی دست به سینه وایساده بود و وقتی ماشین متوقف شد زود پرید و در و باز،کردیه پیرمرد بلند قد چهار شونه پیاده شد ازش برگشت نگاهی سمت خونه ما کرد و داد زد بهرام بیا کارت دارم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ چغندر ۳عدد متوسط ✅ سبزی ✅ پیاز ۲عدد بزرگ ✅ عدس خیس کرده ✅ آرد ۱و نیم لیوان ✅ نعناع خشک ✅ سرکه انگور ✅ نمک ،فلفل سیاه و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
913_58795818751163.mp3
4.52M
🎶 نام آهنگ: تو خوبی 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f