eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
بهرام چشمی گفت و زود رفت مریم گفت پیرمرد انگار چوب خشک قورت داده نگاهی بهش کردم و متوجه حرفش نشدم گفت حاج مسلم بود دیگه پدرشوهرمون گفت انقد این زن و شوهر خشک و بی عاطفه ان که حد نداره رویا گریه کرد و رفتم تو خونه پیشش کم کم خونه رو مرتب کردیم و سر و سامان گرفته بودیم حاج مسلم دوباره یه مغازه برای بهرام خرید و دوباره کار و کاسبی رو راه انداخت رویا بزرگتر شده بودو ۸ ماهش بود پری هم راه میرفت و کم کم تک کلمه حرف میزدتو این مدت اصلا سمت اون خونه ها نرفتم مریم گاهی میرفت پیش پروین خانوم پسر بزرگ پروین خانوم که علی بود اسمش یواشکی و بدون اینکه خبر بده رفته بود جبهه اون شب تو خونه پروین بلوایی بپا کرد حاج مسلم،پروین صبح با صورت کبود اومد پیش ما حالش خوب نبود اصلامیگفت بهروز برای اینکه پیش پدرش خودشو عزیز کنه افتاده به جون پروین و جلوی حاج مسلم حسابی کتکش زده که مادر خوبی برای بچه هاش نبوده و حواسش به بچه ها نبوده مریم و من کلی دلداریش دادیم و رفت خونشون اون یکی جاری رو تا حالا ندیده بودم مریم میگفت فامیل حاج مسلم هست و افسردگی گرفته چون شوهرش نازاس ولی همه جا جار زدن که عیب از زنه هست این بیچاره هم مجبور شده سکوت کنه دلم براش سوخت چقد این خانواده عجیب بودن گفت تنها پسر ناخلف بهرام هست که همرنگ اینا نیست اینا همشون ادعای مومن بودن دارن اما دریغ از رحم و مروت از با ایمان بودن فقط حجاب و بلدن و نماز و زیارت رفتن.یه سالی میشد که تو اون خونه بودیم و من تا اون روز نه مادر و نه خواهر بهرام و ندیده بودم با مریم میگذروندیم و اکثرا تو خونه بودیم گاهی با بهرام میرفتیم بیرون رویا زبون باز کرده بود و جمله های کوتاه میگفت خیلی شیرین زبونی میکردبا پری هم انقدر جفت شده بودن که شبا بزور از هم جداشون میکردیم گاهی من غذا میپختم گاهی مریم تابستون بود و مدرسه حمید تعطیل شده بود و مدام غر میزد و کلافه بودمریم گفت برید تو حیاط بازی کنید اما سمت خونه های اون طرف نرید اون روز پری خونه ما بود و داشت با رویا بازی میکرد که صدای داد و بیداد حامد به گوشم رسید مریم تو حموم داشت لباس میشست،رفتم رو بالکن و گفتم چی شده حامد نفس نفس زنان داد زد حمید و خانوم بزرگ برد تو خونه گفتم خب مادر بزرگشه عیب نداره گفت نه حمید با توپ زد گلدون و شکست خانوم بزرگ با عصبانیت بردش تو نمیدونستم چیکار کنم گفتم بدو تو به مامان بگو منم بیام به پری گفتم مواظب رویا باش نیایید تو بالکن در و قفل کردم بدو رفتم پایین مریم همونطور خیس چادرشو و برداشت و گفت یا ابوالفضل بلایی سر بچم نیاره با شنیدن این حرف جلوتر دوییدم سمت خونه ته باغ صدای جیغ و فریاد حمید و میشنیدم هر چی تلاش کردم نتونستم در و باز کنم محکم میزدم به در و داد میزدم باز کنید از،شیشه پنجره خواهر بهرام و دیدم که دستهای حمید و گرفته بود.مریم خودشو رسوند و داد زد باز کنید این در و خدا لعنتتون کنه بچه ام و ول کنید محکم میکوبید به پنجره و داد میزد چیکار میکنید بی شرفادیدم چاره ای نیست محکم میکوبیدم به در دیدم باز نمیشه از تو حیاط یه سنگ بزرگ برداشتم وشیشه در و شکستم و دستمو بردم تو و قفل در و از تو باز،کردم تیزی شیشه دستم و برید و خون از دستم جاری شد مریم و صدا کردم با چشمای پر اشک اومد سمت در و هل داد و رفت توصدای جیغ و فریاد حمید یه لحظه قطع شدصدای مریم بلند شد که با خواهر بهرام درگیر بود خواهر بهرام سعی میکرد موهاشو از،چنگ مریم در بیاره اما مریم اصلا حال عادی نداشت مادر بهرام با همون قیافه ترسناکش از تو آشپزخونه چاقو رو برداشت و اومد سمت مریم توی اون بلوا دنبال حمید بودم که دیدم افتاده رو زمین و بیهوش شده رفتم سمت مریم و داد زدم ول کن اینا میکشنت بچه رو بردار بریم این بار خواهر بهرام دست انداخت تو موهای مریم و گفت زنیکه عوضی به چه جراتی منو میزنی مادرش با چاقو اومد نزدیک مریم و گفت بزنم اینجا بکشمت ببینم کدوم خری جرات داره حرف بزنه زنیکه آشغال تو اینجا چه غلطی میکنی مگه نگفتم حق نداری سمت خونه من بیای مریم جیغ میزد و فحش میداددویدم سمت خونه پروین و در و محکم کوبیدم پروین در و باز کرد گفتم تو رو خدا بیا کمک کشتن مریم و حمید همونطور پا برهنه دویید سمت خونه دنبالش دوییدم پروین رفت سراغ خواهر بهرام و کشیدش کنار و داد زد خجالت بکشیدرو کرد به مادرشوهرش و گفت حاج مسلم بشنوه میدونی چیکار میکنه دیگه با شنیدن اسم حاج مسلم خانم بزرگ چاقو رو پایین آوردمریم زود دویید سمت حمید خودمو رسوندم بهش و هر چی تکونش دادیم بیدار نشدپروین داد زد چه بلایی سر بچه آوردین خواهر بهرام گفت مادرش بلد نیست بچه ادب کنه ما ادب کردیم مریم گفت چیکارش کردین چرا بچه ام بیهوش شده حمید و بغل کردم و بلندش کردم و راه افتادم سمت خونه ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مریم و پروین هم پشت سرم اومدبچه رو گذاشتم رو مبل یه لیوان آب اوردم پروین با دست پاشید رو صورت حمید بچه به هوش اومد و شروع کرد به گریه کردن دهنشو که باز کرد دیدیم دهنش پر خون هست مریم محکم میکوبید تو سر و صورتش انقد جیغ زد که از حال رفت پروین سیلی محکمی زد تو گوش مریم تا به هوش بیادزود حمید و بغل کردم و بردم سمت روشویی دهنشو و شستم و هر کاری کردم نتونستم ببینم چی شده حمید محکم دهنشو و بست و فقط اشک میریخت و میزد رو پاهاش هر چی سعی کردم بچه رو آروم کنم نشد که نشدانقد گریه کرد که از حال رفت بدو رفتم سمت خونه موسی و داد زدم که بیا بچه تلف شدموسی هراسان اومد بیرون که چی شده گفتم بچه بیهوش شده باید ببریم بیمارستان بدو رفت پشت ساختمون حاج مسلم و با یه وانت اومد رفتم پروین خانوم صدا کردم حمید و بغل کرد و سوار وانت شدیم و رفتیم سمت بیمارستان پرستارا هی سوال پیچمون کردن که چی شده چرا این بچه اینطوریه پروین گفت با برادرش بازی میکردن نمیدونیم چی شد که اینطور شدچند تا پرستار و دکتر دورش جمع شدن به ما هم گفتن نزدیک نیاییدبعد نیم ساعت دکتر اومد سمت ما و گفت این بچه زبونش سوخته اونم شدید یه لایه از روی زبونش کنده شده پروین نگاهی بهم کرد و گفت خدا لعنتش کنه اخه این چه بلایی سر بچه آورده دکتر گفت باید بمونه اینجا تا جلوی عفونت و بگیریم به پروین خانوم گفتم شما برو خونه من اینجام گفت تو بچه کوچیک داری برو من میمونم تازه یاد رویا افتادم رفتم بالاسر حمید بیهوش بود هنوز رنگش مثل گچ سفید بودناچار خداحافظی کردم و رفتم سمت خروجی موسی کنار وانت وایساده بودرفتم نزدیکتر گفت چخبر گفتم بستریش کردن بریم خونه پروین خانوم میمونه رسیدیم خونه مریم آشفته تو حیاط میگشت تا منو دید دویید سمتم گفت چی شد گفتم هیچی بچه رو نگه داشتن گفت چی شده بود زبون بچه رو بریدن؟گفتم نه سوخته فقط محکم زد تو صورتش و شروع به نفرین مادر و خواهر بهرام کرد واقعا تو شوک این سنگدلی بودم عصر شده بود که ماشین حاج مسلم وارد حیاط شدمریم دویید سمت ماشین.حاج مسلم با تعحب نگاهی به مریم کرد مریم داد زد حاج مسلم تو این خونه ظلمی نبوده که زنت به عروسها نکرده باشه الان نوبت بچه من شده حاج مسلم گفت چی شده مریم افتاد رو زمین و با گریه گفت زنت زبون بچه منو سوزونده الان بچه ام بیمارستان هست.خدا لعنتتون کنه خدا ازتون نگذره حاج مسلم داد زد چرا داری چرت و پرت میگی بچه تو کجا زن من کجا بعد هم نوه اش هست مگه بچه غریبه هست که زیونش و بسوزونه.مریم عصبی بلند شد و از کت حاج مسلم گرفت و گفت سوار شو بریم بیمارستان تا خودت ببینی حاج مسلم لا الله الاالله ی گفت و در ماشین و باز کرد و به مریم گفت سوار شو مریم نگاهی به من کرد و گفت الفت کدوم بیمارستان گفتم امام خمینی حاج مسلم نگاه خیره ای بهم کرد و بعد سوار شدرفتن بعد رفتن مریم و حاج مسلم برگشتم پیش بچه ها یادآوری امروز لرزه مینداخت به جونم رویا و پری رو خوابوندم که بهرام اومد تا دیر وقت مغازه بود همیشه میگفت تا بتونه دوباره یه شاگرد بگیره برا خودش طول میکشه.بهرام پخته تر و صبور تر شده بودحامد کنار پنجره نشسته بود و با دیدن بهرام بلند شد و گفت بابا اومدبهرام کفشهاشو کند و اومد تو با دیدن من اونجا تعجب کرد و گفت تو اینجایی؟گفتم اره نگاهی به دور و بر خونه کرد و گفت پس مریم کجاس تا من دهن وا کنم حامد گفت خانوم بزرگ حمید و سوزونده و بردنش بیمارستان بهرام اخماش رفت تو هم و نگاهی بهم کرد و گفت این بچه چی میگه گفتم بیا بشین گفت چی رو بشین بگو ببینم چی شده گفتم همونی شده که حامد گفت الانم با حاج مسلم رفته بیمارستان تا ببینه زنش چیکار کرده.بهرام شدیدا سرخ شد و کتش که تو دستش بود و پرت کرد زمین و کفشهاشو پوشید و دویید سمت خونه خانوم بزرگ،چادرمو برداشتم و دنبالش راه افتادم.داد زدم بهرام نرو باز دوباره یه ماجرا درست میشه.بهرام ولی نمیشنید من چی میگم خیلی زودتر از من رسید به خونه و رفت تو و در و بست.فقط صدای داد زدناش به گوشم میرسید خواهر بهرام شروع کرد به جیغ زدن که زنهات عفریته بازی درآوردن مادر کاری نکرده خودشون معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن انداختن گردن مادر خانوم بزرگ هم آروم و بی صدا نشسته بود رو مبل و سرش پایین بود بهرام جلو پاش نشست و گفت تو بچه منو سوزوندی.خانوم بزرگ با دست اشکهاشو پاک کرد و آروم حرف میزدصداش و نمیشنیدم خودشو شدیدا مظلوم کرده بود انگار همون زن صبحی نبود چقد این زن شیطانی بودخواهر بهرام داد زد شنیدی که ما کلا کاری با بچه های شماها نداریم بچه زد گلدون و شکست مامان فقط داد زد سر بچه که چرا شکستی هر بلایی اوردن سرش زنهات اوردن بعد هم از بازوی بهرام گرفت و بلندش کرددیوار حاشای این مادر و دختر خیلی بلند بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رومیزی های قدیمی چقدر جذاب بودن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن .. پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت . پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید . پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!! عاقلان را اشارتی کافیست.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا این فن آوری پیشرفته رو یادشونه😍 چراغ زنبوری😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلوپنجم مریم و پروین هم پشت سرم اومدبچه رو گذاشتم رو مبل یه
بهرام با تردید بلند شدو اومد بیرون نگاهی به من کرد و گفت تو اینجا چیکار میکنی گفتم هیچی ترسیدم شربپا کنی اومدم نزارم که خداروشکرخوب بلدن چیکار کنن بهرام نگاهی با حرص بهم کرد و گفت تو هم که داری یواش یواش راه و رسم مریم ومیری گفت چه راه و رسمی مریم الان میدونی چه حالیه؟بچه اش رو تخت بیمارستان افتاده اونوقت تو اینجا داری به من طعنه میزنی محکم بازوهامو گرفت وباحرص گفت راستش و بگو چی شده انقدمحکم بازوهامو فشار میداد که گفتم الان استخونام خردمیشه بزور دستشوکشیدم و گفتم حقیقت همونی بود که گفتم برو از پروین خانوم بپرس با اون بچه رو بردیم بیمارستان موند بالا سر بچه بهرام رفت سمت در حیاط و گفت کدوم بیمارستان گفتم امام خمینی بهرام رفت و برگشتم تو خونه حالم اصلا خوب نبود و هزار تا فکر ناجور به سرم میزدحامد رفت تلویزیون و روشن کرد ونشست جلوش و همونجا خوابش برد پری و رویا هم خواب بودن طفلی بچه ها امروز گرسنه موندن یکی دو ساعتی گذشته رود که صدای ماشین اومد بلند شدم و رفتم دم پنجره نگاه کردم بهرام و حاج مسلم و پروین از ماشین پیاده شدن بهرام با حاج مسلم وایساد به حرف زدن فاصله اشون دور بود و نمیشنیدم چی میگن پروین هم نگاهی به من کرد و براش دست تکون دادم اونم با سر سلامی کرد و رفت سمت خونه اش نیم ساعتی بهرام و حاج مسلم با هم صحبت کرد و بهرام اومد خونه گفتم چخبر حمید چطوره نشست لب پنجره و آرنجهاشو گذاشت رو پاهاشو همونطور که تو فکر بود گفت فعلا زبونش عفونت کرده چند روز باید بستری بشه.زیر لب گفتم دستش بشکنه الهی نه بهرام حوصله حرف زدن داشت نه من یه ربعی همونطور نشستیم که دیدم خواهر بهرام محکم میکوبه به شیشه و داد میزنه بهرام بیا بابا کشت مامان و بهرام بلند شد وهمونطور پا برهنه دویید سمت خونه حاج مسلم تو دلم گفتم حتما بازم افتاده به جون زنش اینبار حقشه.بلند شدم و چادرمو سرم کردم و رفتم نزدیکتر بهرام به زور حاج مسلم و کشید بیرون کمربندش دستش بود بهرام کشید حاجی رو روی پله ها نشوند بهروز هم اونجا بود و با یه مرد دیگه که حدس زدم برادر دیگه اشون باشه،حاج مسلم داد زد اگه بلایی سر بچه بیاد چیکار میخوای بکنی اخه شیطان بهرام کنار پدرش نشست و سرش و با دستاش گرفت و شروع کرد به گریه کردن.دلم براش کباب شد سخته واقعا بچه با همه دنیا برا آدم فرق میکنه آروم برگشتم تو خونه ساعت یک نصف شب بود که بهرام با حالی آشفته برگشت خونه یه بالش گذاشت کنار دیوار و دراز کشید ساعد دستش و گذاشت رو چشماش جرات نداشتم برم نزدیک تر تا صبح پلک نزدم دلم آشوب بود بهرام هم نخوابیده بود تا صبح این پهلو اون پهلو شد گاهی بلند میشد مینشست گاهی دراز میکشید آروم و قرار نداشت بلاخره اون شب کذایی صبح شد و بهرام کتش و برداشت و رفت خبری از حمید نداشتم پری بی قراری میکردهمش بهونه مریم و میگرفت با هزار مصیبت سر گرمش کرده بودم تا شب بازم خبری نشد نه بهرام خونه اومد نه مریم دلم شور میزدشب ماشین حاج مسلم اومد تو حیاط به خودم جرات دادم و زود چادرمو برداشتم و رفتم نزدیک ماشین،ماشین و پارک کرد و پیاده شد نگاهی خیره بهم کرد سلام دادم جواب سردی دادبا ترس گفتم خبری از حمید دارید؟نگرانم خیره شد تو چشام و گفت تو زن دوم بهرامی؟سرم و انداختم پایین و گفتم بله گفت خوبه برگردخونت.نمیدونستم در برابر خشکی این مرد چه واکنشی نشون بدم چشمی گفتم و برگشتم سمت خونه از پشت صدام کرد که زن بهرام برگشتم دوباره نگاهی بهش کردم و گفت پدرت هنوز تو همون خونه اس از،شنیدن این حرف شوکه شدم پدر منو از کجا میشناخت گفت فکر نمیکردم یه روز دخترش بیادبشه عروسم سعی کن مثل پدرت نباشی با یاداوری بابام یاد اخرین کاراش،افتادم و گفتم من مثل مادرمم همون قدر صبور و بساز خیالتون راحت گفت خوبه،امیدوارم فقط یه احتمال میدادم که بابام وبشناسه اونم بخاطر کارگاه قالی بافی بود که محله ما داشتن راهشو کشید و رفت سمت عمارت برگشتم پیش بچه ها ولی همش فکرم درگیر حرفهای حاج مسلم بوداز خستگی و بیخوابی کاملا بیهوش شدم خوشبختانه بچه ها خیلی مراعات میکردن و اروم بودن صبح بیدار شدم و تصمیم داشتم بچه ها رو هم بردارم و برم بیمارستان صبحونه اشونو دادم و میخواستم که آماده بشیم که بریم بهرام و دیدم که داشت می اومد سمت خونه رفتم جلوی در به استقبالش همونطور که کفشهاشو میکند گفت یه دست لباس تمیز بیار برای حمید گفتم چطوره حالش گفت مرخصه دارم میرم دنبالشون گفتم خداروشکر و زود رفتم سمت اتاق و تو کمدارو گشتم تا یه دست لباس براش پیدا کردم و دادم دست بهرام،بهرام گفت تونستی سوپ بپز براش و بریز تو مخلوط کن تا بشه بهش داد.بهرام رفت و منم بلند شدم تو یخچال و نگاه کردم چیزی نبود که بتونم سوپ بپزم اجازه اینم که برم بیرون خرید کنم نداشتم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چی به وقتش … ! 🫶🏻✨ شبت بخیر رفیق ⭐️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبح بخیر رفیق☘️🌱 اما زندگی چیزی جز امیدواری‌ نیست🌿 ☀️❄️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلوششم بهرام با تردید بلند شدو اومد بیرون نگاهی به من کرد
برگشتم خونه،خونه رو مرتب کردم شروع کردم ناهار درست کردن بچه ها جلوی تلویزیون ردیفی دراز کشیده بودن حامد خیلی خوب پری و رویا رو سرگرم میکردموسی خریدها رو اورد و تشکر کردم و شروع کردم سوپ درست کردن برای اینکه بهتر بپزه ریختمش تو زودپز و گذاشتم رو گازهمش چشمم به در حیاط بود که کی برمیگردن ناهار و سوپم آماده کردم و کار با مخلوط کن و بلد نبودم،گذاشتم کنار که مریم خودش بریزه توش تو دلم آشوب بود نمیدونستم چرا نزدیک ساعت ۳ بود که هنوز نیومده بودن ناهار بچه ها رو داده بودم خوابوندمشون پری رو پاهام بود که ماشین حاج مسلم وارد حیاط شد و اول بهرام پیاده شد و در پشتی رو باز کرد و مریم پیاده شدپری رو از،رو پاهام گذاشتم زمین و بلند شدم رفتم سمت حیاط،بهرام حمید و بغل کرده بود و یه سرمم بهش وصل بود با یه لوله که از بینیش اویزون بود دم در وارفتم این بچه چرا اینطور شده بوداومدن سمت خونه زود پریدم از تو اتاق رختخواب حمید و اوردم و پهن کردم تو پذیرایی اومدن تو و حاج مسلمم اومد باهاش جلوی این مرد خیلی خجالت میکشیدم،سلام دادم و با اشاره سر جوابمو دادبهرام حمید و گذاشت تو رختخواب و رو کرد به من و گفت برو یه میخی چیزی بیار بزنم به دیوار این سرم و آویزون کنم،مریم گفت از تو اتاق اون آویز لباس و بیاررفتم آویز چوبی که تو اتاق بود و آوردم سرم و آویزوون کردن زود بلند شدم براشون چایی ریختم و آوردم حاج مسلم چایی رو برداشت و گفت براتون خونه میخرم از این خراب شده برید تا چشمتون به چشم اون دختر و ننه اش نیفته،مریم چشماش پر اشک شد و گفت کاش زودتر اینکار و میکردی حاجی اگه بلایی سر بچه ام بیاد من چه خاکی تو سرم کنم.حاج مسلم چایی تو دستشو گذاشت تو نعلبکی و گفت انشاءالله چیزی نمیشه بهرام چشم غره ای به مریم اومدو گفت دکتر گفت یکم زمان میبره ولی خوب میشه،حمید خواب بود صورتش عین گچ سفید شده بود حامد بخاطر ترسی که از حاج مسلم داشت با فاصله نشسته بودصدای کوبیده شدن در اومد یکی با مشت میزد به درناخودآگاه هممون برگشتم سمت صدا فاصله در تا خونه ما ۱۵۰ متر یا شاید بیشتر میشدموسی بدو خودشو رسوند دم در و باز کردچند تا مرد با لباس نظامی دم در بودن یهو دلم هری ریخت پایین نگاهی سمت بهرام کردم و آروم لب زدم مامورا دم در چیکار دارن موسی اومد سمت خونه ما یقین کردم که باز بهرام کاری کرده از استرس زیاد دستهام داشتن میلرزیدن حاج مسلم و بهرام رفتن جلوی در موسی گفت آقا میگن با صاحبخونه کار داریم حاج مسلم گفت کی هستن گفت نمیدونم گفتن باید به خودتون بگن حاج مسلم و بهرام رفتن سمت در من و مریم از کنار پنجره نگاهمون بهشون بودحاج مسلم و بهرام باهاشون دست دادن و حاج مسلم دعوتشون کرد بیان تو دوتا مرد که لباس نظامی خاکی رنگ تنشون بود اومدن تو و سرشون پایین بود شروع کردن با حاجی و بهرام حرف زدن که یهو بهرام دو دستی کوبید تو سرش و موسی هم زیر بغل حاجی رو گرفت یه ساک تو دستشون بود که دادن به بهرام و رفتن مریم زود رفت سمتشون منم دمپایی پام کردم و چند قدمی رفتم نزدیکتر مریم گفت چی شده کی بودن حاجی حال خوبی نداشت موسی و بهرام کشون کشون اوردن سمت خونه ما همش استرس اینو داشتم که بهرام باز کاری کرده،مریم داد زد برو یه آب قند بیاررفتم تو آشپزخونه و لیوان و پر قند کردم و آب ریختم و بردم حاجی رو اوردن توموسی با یه دست میزد تو سرش و میگفت خدا مرگم بده حالا چطور بگیم بهشون،بهرام داد زد سر موسی که بس کن ببینم حال آقام چطوره،حاج مسلم حال خوبی نداشت نفس نفس میزد.مریم و من با استرس بالا سر حاج مسلم وایساده بودیم مریم رو به بهرام داد زدچی شده چرا اینطور شد حاجی مریم انگار با یادآوری چیزی حالش بد شد و نشست کنار حاجی و دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به های های گریه کردن حاجی گفت بچه ام،مریم دیگه نتونست طاقت بیاره و داد زد خب نامسلمونا بگید چی شده بهرام بین گریه هاش گفت علی شهید شده وارفته نشستم رو زمین وای بیچاره پروین خانوم حاجی میزد رو سینه اش و میگفت وای وای بچه ام از حاج مسلم به اون خشکی اینطور بیقراری بعید بودیکم که گذشت بهرام بلند شد و رفت سمت خونه آقابهروز من و مریم دنبالش راه افتادیم دلم برای پروین خانوم کباب بودرسیدیم دم در بهرام چند تا نفس عمیق کشید و در زدپروین خانوم در و باز کرد و با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت چیزی شده حمید چیزیش شده بهرام سرش و انداخت پایین و گفت بهروز خونه هست؟پروین گفت اره مریم گفت میشه صداش کنی پروین بهت زده همونطور که نگاهش به ما بود داد زد بهروز آقا بهرام کارت داره بهروز اومد دم در و از اینکه ما سه تا باهم اونجا بودیم با تعجب اومد جلو و گفت چی شده بهرام زنات میخوان ازت شکایت کنن ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f