eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
درمان انواع بیماری های زنانه وجنسی👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/2230780828C7b238aa97b
20.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ گوشت چرخ کرده ۴۰۰گرم ✅ پیاز ۱عدد ✅ گردو ۳۰۰گرم ✅ رب انار ۲ ق غ ✅ سبزیجات ✅ گلپر ۱ ق غ ✅ نمک و فلفل سیاه و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohammad Motamedi - Barf.mp3
9.16M
🎤🎧 با هم بشنویم آهنگ زیبای: برف☃️❄️☃️❄️ 👈 از محمد معتمدی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهرام گفت نه داداش یه چیزی باید بهت بگم بهروز دمپاییش و پوشید و اومد بیرون بهرام کشیدش کنار درخت نگاه ما بین پروین و بهروز بودبهرام آروم داشت برای بهروز میگفت که یهو بهروز دستشو گذاشت رو قلبش و افتادشما خانوم آقا بهرام هستیدبا تعجب گفتم بله گفت من زینبم همسر بهمن داداش آقا بهرام تازه شناختم سلام و احوالپرسی کردیم و گفت شما برید من پیش پروین خانوم میمونم گفتم نه هستم غم عجیبی تو نگاه و صدای این زن بودپروین بیدار شد ولی اینبار آروم بود و اشکش بند نمی اومدچشمش که به زینب خانوم افتاد آروم گفت دیدی چه بلایی سرم اومدبچه ام شهید شدزینب رفت نزدیکتر و دستش و گرفت و نوازشش داد و گفت بخدا انگار بچه خودم بودخودت میدونی که علی چقد برام عزیز بودپروین گفت همیشه نگران تو بود زینب گفت علی از اولم راه و رسمش با بقیه فرق داشت پروین با سر تایید کردزینب گفت پاشو بریم نباید بی قراری کنی روح علی در عذابه از بی قراری های تو محکم باش مثل بقیه مادر شهداخوشحال باش که بچه ای بزرگ کردی که عاقبت بخیر شد حرفهای زینب مثل آب روی آتیش بود پروین خیلی آرومتر شده بودبلند شد و گفت به پرستار بگو بیاد این سرم و در بیاره بریم.رفتم پرستار و صدا کردم اومد بیمارستان خیلی شلوغ بود پر بود از مجروح پروین با چشمهای اشک بار نگاهشون میکرد و زیر لب براشون دعا میکردپروین الان با پروین یه ساعت قبل زمین تا آسمون فرق داشت آقا بهروزم تو ماشین بود زینب رفت سوار ماشین خودشون شد و ما هم سوار ماشین حاج مسلم برگشتیم خونه وقتی رسیدیم خانوم بزرگ وسط حیاط نشسته بود و میزد تو سر و صورتش و مویه میکردپروین نگاهی بهش کرد و گفت بلند شو خانوم زشته اینجور بی قراری میکنیدخانوم بزرگ با تعجب نگاهی به پروین کرد و گفت اره دیگه به خواستت رسیدی انقدر تو گوش بچه خوندی خوندی تا پرپرش کردی پروین سری تکون داد و رفت سمت خونش،ما هم رفتیم سمت خونه حاجی رفته بودمریم هم از بس گریه کرده بودچشاش پف کرده بودبهرام گفت حمید چطوره مریم دوباره داغ دلش تازه شد.شروع کرد به نفرین خانوم بزرگ حمید با صدای مریم بیدار شد و چشاش پر اشک شد دلم کباب شد براش رفتم نزدیکش نشستم اومد بغلم و شروع کرد گریه کردن. هق هقش همه خونه رو برداشته بودبوسیدمش و گفتم خوب میشی فداتشم دردت کمتر نشده،بچه ها به صدای حمید بیدار شدن و همشون شروع کردن به گریه کردن.دلم طاقت این همه درد و نداشت بلاخره بغضم ترکید و همراه بچه ها منم گریه میکردم مریمم گریه میکردبهرام هم واقعا کم اورده بود تو این مدت خیلی فشار روش بودنشست جلوی آشپزخونه و دستاشو گذاشت رو صورتش،گاهی گریه باعث میشه به آرامش برسی،یه ربعی هممون گریه کردیم و سبک شدیم حمید و بوسیدم و گذاشتمش رو تشک و گفتم هممون کنارتیم. تا خوب بشی با اشاره زبونشو نشون داد که خیلی درد دارم.مریم گفت هر کاری کردم نتونستم یه قاشق غذا بدم به بچه ام حمید اشاره کرد که گشنه ام هست راه حلی به ذهنمون نمیرسیدبهرام اومد نشست کنار حمید گفت زبونت و باز کن ببینم.بیچاره بچه با استرس و لرز آروم دهنشو باز کرد نوک زبونش کاملا سوخته بود و خونی بود حالم بد شد حمید گفت با چی اینطور کرده حمید با دستش نشون داد که دسته قاشق و. داغ کرده گذاشته رو زبونش.محکم زدم رو پاهام و ناخواسته گفتم دستش بشکنه الهی مریم گفت آمین انشاءالله هر دو دستش چلاق بشه بهرام سکوت کرد و حرفی نزد حمید دوباره شکمشو نشون داد و گفت گشنه ام.بهرام رفت تو آشپزخونه سوپی که مریم مخلوط کرده بود و آورد با یه سرنگ آروم سرنگ و گذاشت تو دهن حمید و بهش از اون سوپ داد اولش خیلی درد داشت. اما اصرار کردیم که تحمل کنه و بخوره بچه ها همه دورش جمع شده بودن و با تعجب نگاهش میکردن حمید سوپ و خورد و خوابید بچه ها هم کنارش دراز کشیدن و خوابیدن یاد پروین خانوم افتادم.گفتم به مریم فردا مهمون میاد باید حلوا بپزیم گفت اره گفتم میخوای یه سر به پروین خانوم بزنیم ببینیم خودش چی میگه مریم گفت الان حال و حوصله این چیزا رو نداره من وسایلشو دارم بیا بریم تو آشپزخونه،رفتیم شکر و آرد و زعفرون و نبات و گلاب مریم اورد وسط اشپزخونه اجاق و گذاشتیم و شروع کردیم بهرام اومدکنارمون نشست و اروم آروم اشک میریخت گفت نمیدونم چرا همه چی اینطور شدبدبیاری پشت بد بیاری.حلوا رو پختیم و تو سینی چیدیم خیلی خسته بودیم مریم گفت بیا بریم دراز بکشیم یکم از صبح اینجا جای سوزن انداختن پیدا نمیشه کنار بچه ها دراز کشیدیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم،صبح با صدای باز شدن در بیدار شدیم چند تا ماشین که اسمشونو نمیدونستم اومدن تو حیاط و چند نفر مرد و زن پیاده شدن مریم سرشو و بلند کرد و گفت داداشای پروین هستن رفتن سمت خونه پروین و صدای گریه پروین و زنها بلند شد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه ها هم بیدار شدن و حمید طفلی نمیتونست حرف بزنه و این بیشتر اذیتش میکرددکتر گفته بود بیشتر از شوک هست حرف نزدنش تا ظهر همینطور فقط مهمون بود که می اومد. مریم سماور بزرگش و آورد پایین و گفت صبر کن برم پیش پروین ببینم چخبره اونجارفت و ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت الفت بیا بریم کسی اصلا اونجا نیست که به مهمونها برسه سینی های حلوا رو برداشتیم و رفتیم مریم به من گفت تو برو تو آشپزخونه من زیبنب و هم صدا کنم بیاد رفتم تو خجالت زده سرمو انداختم پایین و سلامی به همه دادم و نگاههای همه متوجه من شد پروین خانوم بلند شد و گفت ممنون الفت جان زحمت کشیدین آشپزخونه اونطرفه رفتم سمت آشپزخونه و سینی های حلوا رو گذاشتم رو کابینت خیلی آشپزخونه دلباز و قشنگی داشت یه پنجره داشت به حیاط پشتی که روی طاقچه پر گلدونهای خوشگل بودسماور داشت قل قل میکرد تو کابینتها دنبال قوری گشتم و پیدا کردم.چای دم کردم و خرما رو کابینت بود چیدم تو یه دیس مریم و زینب هم اومدن مریم تند تند چایی خالی کرد تو استکانها و برگردوند زینب نگاهی به حلواها کرد و گفت دستتون درد نکنه خوبه شما یادتون بود من که از سر درد چند تا قرص خوردم و خوابیدم تعارف کردم و یکی برداشت یه گوشه نشسته بودم زنها مویه میکردن و گریه میکردن گاهی یکی از مردا شروع میکرد به نصیحت کردن پروین و بقیه خانمهاصدای خان جوون به گوشم خورد که گفت پروین مادر بمیرم من الهی چی به سرت اومدو ضجه های پروین بود که تو گوشم اکو میشد بغضم ترکید و اشکهام جاری شدزینب بلند شد و رفت تو هال پیش مهمونهاسرش و خم کردتوآشپزخونه و گفت دوتا آب قند درست کن درست کردم دادم بهش سعی میکردم بیرون نرم تا کنجکاوی بقیه رو تحریک نکنم.نه خبری از خانوم بزرگ بود نه فاطمه.حاج مسلمم اومد تو جمع مهمونا اینا رو مریم بهم خبر میدادمریم گفت خانوم بزرگ حتما بخاطر کبودی سر و صورتش نیومده تو جمع بعد هم میگفت از بس بی عاطفه اس این زن براش مهم نیست خونه پروین خانوم کم از خونه حاج مسلم نداشت بزرگ بود و تا شب هم کلی مهمون اومدن و رفتن مریم و من مجبور شدیم بریم دوباره حلوا درست کردیم،فردا قرار بود جنازه رو تحویل بدن و ببریم گلزار شهدا دفن کنیم پروین صبورتر شده بود پچ پچ خانومها به گوشم میرسید یکی میگفت خدا ببین چقدر صبر داده بهش یکی میگفت اینا کلا عادتشونه عاطفه ندارن یکی میگفت خودش دستی دستی بچه اش و فرستاد جبهه و شهیدش کرد هر کی یه چیزی میگفت دیر وقت بود که دیگه مهمونا رفتن من و مریم شیفت عوض میکردیم یا من بالاسر بچه ها بودم و مریم خونه آقا بهروز بود یا بالعکس شب دیگه جمعشون خودمونی شده بود خان جوون سراغ خانوم بزرگ و از مریم گرفت ک گفت زشته برم بهش سر سلامتی بدم که حاج مسلم گفت حالش خوش نیست و نزاشت خان جوون رو کرد به بهرام و گفت مادر برو آرد و شکر بگیر برای فردا حلوا درست کنیم این دخترا امروز هلاک شدن دیگه هر چی اصرار کردیم خانوم بزرگ اجازه نداد و گفت خودم درست میکنم حمید یکم بهتر شده بود ولی ساکت بود و حرفی نمیزداز خستگی رو پا بند نبودم دیگه رویا رو برداشتم و رفتم بالا بهرام خونه آقا بهروز بود و مشعول تدارک مراسم فردا بودن دائم چهره علی جلو چشام بود یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش اما خیلی چهره معصومی داشت سرم که به متکا رسید خوابم بردیهو صدای مریم و شنیدم که داشت داد جیغ میزد صدایی شبیه صدای مریم بود یا شاید من اینطور فکر میکردم با ترس بلند شدم و زود دمپاییهامو پام کردم و پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین فکر کردم اتفاقی برای حمید افتاده اما چراغها خاموش بود و از پنجره نگاهی تو خونه کردم و دیدم خوابن فکر کردم حتما من خواب دیدم برگشتم سمت خونه که دوباره صدای جیغ اومد اینبار از خونه خودمون بلافاصله حس خفگی بهم دست دادبه زور خودمو کشیدم بالا و دیدم بالا سر رویا نشسته و میخواد دستاشو دور گردنش بندازه بی هوا داد زدم اما صدایی از گلوم در نیومدنمیدونم با کمک چه قدرتی تونستم با صدای خفه بگم یا امام زمان کمکم کن انگار آتیشش زده باشن بشدت سرخ شد و با سرعت نو رفت بالا رفتم سمت رویا بیدارش کردم با گریه بیدار شد خیالم راحت شد ولی نتونستم تا صبح پلک بزنم نشستم بالا سر رویا و قران بدست موندم تا هوا روشن بشه حالم بد بود از بیخوابی و خستگی نزدیک بود از حال برم صبح مریم اومد بالا و گفت اگه میشه تو پیش بچه ها بمون ما بریم برای خاکسپاری منم از خدا خواسته قبول کردم رویا رو بغل کردم و رفتم سمت خونه پروین خانوم کسی تو خونه نمونده بودرفتم تو آشپزخونه همه چی بهم ریخته و کثیف بود ظرفها رو شستم و سماور و پرآب کردم و گذاشتم تا بجوشه خونه رو جارو زدم زیر سماور و کم کردم تا بعد بیام چایی دم کنم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گویندگان اخبار در دهه شصت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود. علت ناراحتی اش را پرسید.گفت: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد،آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟🤔 پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است. و این را هم بدان: «هنگامی که در زندگی، اوج میگیری،دوستانت میفهمند تو چه کسی بودی ...اما هنگامی که در زندگی، به زمین میخوری،آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند ..!» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدومو انجام دادی؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلونهم بچه ها هم بیدار شدن و حمید طفلی نمیتونست حرف بزنه و
در و بستم و خواستم برم سمت خونه که خانوم بزرگ و دیدم که با صورت کبود و دست بسته وایساده بود کنار دردلم هم براش میسوخت هم ازش بیزار بودم نگاهمون بهم قفل شد و یه مکث کوتاهی کردم و با سر سلام دادم اونم با سر جوابمو دادبرگشتم سمت خونه بچه ها خواب بودن رفتم آشپزخونه برای بچه ها صبحونه درست کردم مریم برای حمید صبحونه درست کرده بود باید فقط با سرنگ میدادم بهش صبحونشونو دادم و رفتم خونه پروین خانوم چایی دم کردم خانوم بزرگ چادر مشکی سرش کرده بود با فاطمه اومدن سمت خونه پروین رفتم استقبالشون و سلام دادم فاطمه جوابی بهم نداد ولی خانوم بزرگ جوابمو داد و گفت مردها قراره اونطرف باشن و خانمها اینجا گفتم چشم کاری هست برم انجام بدم فاطمه با چشمهای پر خون و پف کرده نگاهی بهم کرد و گفت نه همه چی حاضره گفتیم دوتا کمکی بیاد برای پذیرایی آبرومونو جلو فامیل نبرین در شان خانواده ما رفتار کنید متاسفانه همه میدونن زن بهرامی از طرز حرف زدن فاطمه بغض گلومو گرفت دلم میخواست بزنم تو دهنش اما گذاشتم پای عزادار بودنشون و حرفی نزدم.برگشتم تو آشپزخونه و یه سر زدم همه چی مرتب بودچادرمو برداشتم و رو به خانوم بزرگ گفتم من برم به بچه ها سر بزنم برگردم،فاطمه لبش و کچ کرد و خانوم بزرگ هم انگار کر بود رفتم سمت خونه حامد و حمید جلوی تلویزیون دراز کشیده بودن و فارغ از دنیای اطرافشون کارتون میدیدن پری و رویا هم با دو سه تا عروسک مشغول بودن ای کاش همه مثل بچه ها بودیم بی کینه و رهابرای ناهار یکم عدس پلو برای بچه ها پختم و برای حمید هم مریم آش درست کرده بودنزدیک اذان ظهر بود که برگشتن پروین خانوم حال خوبی نداشت سریع چادر مشکیمو سرم کردم و رفتم خونه پروین خانوم دوتا خانوم جوون تو آشپزخونه بودن سلام دادم و اونی که یکم سنش بیشتر بود گفت خانوم بزرگ گفتن بیاییم برای پذیرایی گفتم اهان بله ممنون گفتن شما بفرمائید پیش مهمونهامریم و ندیدم هر چی چشم گردوندم مریم نبود حدس زدم رفته پیش بچه هازینب خانوم اومد نزدیکم و خم شد و گفت برو به مریم بگو بیاد فامیل دنبالش میگردن چند تا خانوم که نزدیک خانوم بزرگ نشسته بودن چشمشون بهم بود و با نگاه بهم اشاره میکردن و من و نشون میدادن خیلی معذب بودم،بلند شدم رفتم سمت خونه مریم خسته نشسته بود رو مبل تا منو دید گفت مردیم بخدا جمعیت خیلی زیاد بود گفتم شرمنده من نتونستم بیام گفت دستت درد نکنه تو کارای اینجا رو کردی خیلی کمک بزرگی بودگفتم زینب خانوم گفت بیام دنبالت میگه مهمونا سراغت و میگیرن،گفت حتما اون خاله های فتنه اشون نگران من شدن و پوزخندی زد گفتم من خیلی خجالت میکشم توجمعشون تو برو من پیش بچه هامیمونم مریم بدون هیچ حرفی چادرشو برداشت و رفت.تا عصر فقط همینطور مهمون می اومد و میرفت.ناهارم تو دیگهای بزرگ اوردن و مریم برای ما غذا کشید و آورد ولی اصلا رغبتی به خوردن نداشتم حامدم دست نزداما حمید طفلی چشمش به غذا بودحمید نمیتونست حرفی بزنه فقط صداهای نامفهمومی در می اوردمراسمها تموم شد و زندگی روال عادی خودشو طی میکردحمید کم کم بهتر شد و تونست حرف بزنه اما لکنت گرفته بود و این باعث آزار هممون بود مخصوصا مریم روز و شب کارش نفرین خانوم بزرگ بودحمید بخاطر لکنتش گوشه گیر شده بود هر کاری میکردیم تو جمع نمیرفت مدرسه رو هم به زور میرفت و می اومدبهرام هم که صبح میرفت شب می اومد انقد تو کار غرق شده بود که کلا یادش میرفت ماها هم هستیم دو سالی گذشته بود و بچه ها بزرگتر شده بودن حامد هم میرفت مدرسه دخترا هم روز و شب باهم بودن انگار دوقلو بودن تو این دوسال شاید دو سه بار بیشتر من خانوم بزرگ و فاطمه رو ندیدم مریمم که کلا بیزار بود ازشون خانواده مریم هم کلا قطع رابطه کرده بودن باهاش یکم که رابطه ام با مریم بهتر شده بود برام درد و دل میکردچون ته تغاری بود خانواده اش نزاشته بودن اب تو دلش تکون بخوره و این باعث شده بود خیلی مغرور بشه و با بهرام سر هر چیزی بحث کنه و از هم دور و دور تر بشن آقاش اجازه نداده بود طلاق بگیره که انگشت نما میشیم و مجبورش کرده بودن که بچه بیاره تا شوهرش وابسته مریم و بچه بشه. میگفت با مادرم هر روز پیش دعانویس بودیم و دنبال رمال تا بهرام و پابند خودم کنم.پروین خانوم و آقا بهروز بعد سال علی کلا از اونجا رفتن پروین میگفت همه جای این خونه یادآور علی هست برام وعذاب میکشم زینب و بهمن مونده بودن و مایه روز صبح که دخترا تو حیاط مشغول بازی بودن و منم مشغول تمیز کاری حیاط بودم در زدن موسی رفت در و باز کرد و رو کرد به من و گفت خانوم اومدن پشت بام و قیر گونی کنن بی زحمت مواظب بچه ها باشیدگفتم باشه و دخترا رو بردم بالا . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii