eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
قانون انتظار... - @mer30tv.mp3
4.63M
صبح 5 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادوپنج نگران بود دخترک بعد از همخوابگی دیشب اذیت ن
علیرضا تمام مدت پشت پنجره اتاق ایستاده بود و تماشایشان می کرد.صدایشان را نشنید و نمی دانست چه گفتند؛ همین باعث مشت شدن دست هایش شده بود، اما قلبش هم برای گریه های همسرش و حال داغان برادرش بدجوری به درد آمده بود.یک ماه و نیم گذشته بود؛ یک ماه و نیم پر از غم، پر از گریه! آیلار خودش را در اتاق حبس کرده بود؛ جز برای کارهای ضروری از آن خارج نمی‌شد تا زیاد با کسی، بخصوص سیاوش و ناهید، رو به رو نشود.حتی غذایش را هم در اتاق می‌خورد. با همه اعضای خانه احساس غریبگی داشت؛ اتاقش غار تنهایی و غم و اندوهش شده بود.گاهی لیلا می آمد و سر می زد و گاهی بانو یا جمیله؛ مادرش نمی توانست از پله ها بالا بیاید. تنها کسی بود که آیلار، برای دیدنش می رفت؛ جز چند بار، آن هم کوتاه، با سیاوش برخوردی نداشت.نه به سر و وضعش می رسید و نه غذای درست و حسابی می خورد؛ در زندانش خودش را محبوس کرده و همه کارش شده بود، گریه و غصه و حسرت برای گذشته ای که از دست رفت! خراب شدن نقشه هایش و ویران شدن آرزوهایی که داشت!نیمه های بهمن بود؛ طبق عادت هر روزش، پشت پنجره ی اتاق که نه، همان زندانش ایستاده و به باغ مدفون شده زیر برف نگاه می کرد.بانو چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد؛ به استقبال خواهرش رفت. سلام و علیک کوتاهی کردند و نشستند. بانو به صورت خواهرش که هر روز پژمرده تر می‌شد نگاه کرد و گفت: خوبی؟آیلار این سوال تکراری خواهرش را بی جواب گذاشت و گفت: با کی اومدی؟بانو پاسخ داد: با مامان.آیلار از جایش بلند شد و گفت: خب پاشو بریم یک دقیقه ببینمش.بانو دست روی پای خواهرش گذاشت و گفت: نه! بشین باهات حرف دارم.آیلار سر جایش نشست؛ بانو به چشمان بی انگیزه خواهرش نگاه کرد و گفت: آیلار تا کی قراره اینطوری ادامه بدی؟آیلار سوالی به خواهرش نگاه کرد و پرسید: چطوری؟بانو گفت: یک ماه و نیمه انگار توی زندان هستی؛ تا مجبور نشی پات از اتاق بیرون نمی ذاری. نه درست غذا می خوری، نه یک ذره به خودت می رسی؛ تا کی قراره اینطوری ادامه بدی؟ قراره تا آخر عمرت همینجوری زندگی کنی؟آیلار بی حوصله گفت: چیکار کنم؟بانو گفت: زندگی کن آیلار! اینجوری که نمی شه؛ عین مُرده ها! اتاقت شده قبرت! این همه مدت گذشته، کلاً بیشتر از دو سه بار از خونه عمو بیرون نیومدی؛ هر بار برای دیدنت میام زن‌عمو میگه تا جایی که بشه پات‌و از اتاق بیرون نمی‌ذاری. درست غذا نمی‌خوری، هر چی هم تنها باشی داری گریه می کنی... خودم هر وقت اومدم آشفته و به هم ریخته، یک گوشه نشستی داری فکر می کنی..آیلار گفت: تو که نمی‌دونی من چی می کشم؟بانو سر تکان داد.- من نمی‌دونم تو چی می‌کشی؟ کی بهتره از من می‌دونه؟ اگه این درد چند ماهه همراه تو شده، من چند ساله دارم با خودم می کشمش؛ اتفاقاً چون خودم این درد و کشیدم، راه تو رو رفتم، دارم بهت میگم به فکر خودت باش! زندگی کن! دو سه ماه از عمرت رفت، چی گیرت اومد از این همه غصه و گریه؟ عزاداری واسه مُرده هم چهل روزه؛ تو اصلاً خبر داری چند وقته سیاوش دوباره درمانگاه باز کرده و میره سر کار؟آیلار لبخند زد؛ از اینکه شنیده بود حال سیاوش روبه راه شده عمیقاً خوشحال شد و گفت: واقعاً؟ نه نمی دونستم؟بانو گفت: تو مگه از این اتاق بیرون میری که بخوای کسی‌و ببینی و از چیزی خبر داشته باشی؟ آیلار حتی سیاوشم برگشته سر کار و زندگیش؛ حتی کسایی که عزیز از دست میدن هم بعد یک هفته یا حداکثر چهل روز میرن سرکار و زندگیشون. تو همه زندگیت کامل تعطیل کردی! آیلار بخدا حیفه! می‌دونم حق داری؛ سخته ولی نمی‌شه… اینطوری نمی‌شه! باید زندگی کنی؛ زندگی منتظر تو نمی مونه. برات صبر نمی کنه؛ عمرت میره و تو هیچی ازش نمی فهمی. من‌و نگاه کن آیلار! چند سال از زندگیم گذشت، موندم به پای مردی که معلوم نیست توی کدوم یکی از سال های که من داشتم جوونیم به باد می‌دادم اون رفت خواستگاری، ازدواج کرد، عروسی گرفت و حتماً حالا هم با زنش، بزرگ شدن بچه هاشون رو تماشا می کنن... من چی؟ منتظر موندم برای آدمی که احتمالاً یکی دو سال بعد حتی یادش هم بهم نبود... این وسط کی ضرر کرده جز من؟ عمر و جوونی منه که داره به تنهایی می‌گذره.آیلار پرسید: می‌خوای بگی اشتباه کردی منتظرش موندی؟بانو پاسخ داد: می خوام بگم زندگی منتظر من نموند؛ راه خودش رو رفت. نه برام صبر کرد، نه دنبالم فرستاد... درست مثل رود، زندگی راه خودش‌و میره؛ این تویی که باید باهاش همراه بشی... غمت بزرگه درست! گاهی توی خلوتت برای غم قلبت گریه کن؛ گاهی غصه بخور اما زندگی رو تعطیل نکن. یک روز مثل من به خودتت میای که دیگه داره دیر میشه. مدتهاست به خودم میگم کاش به خودم فرصت دوباره داده بودم! کاش ازدواج کرده بودم! ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ برنج ✅ عدس ✅ گوشت چرخکرده ✅ پیاز ✅ زعفران دم کرده ✅ کشمش پلویی ✅ گردو خلالی ✅ نمک،فلفل،زردچوبه،دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6034827701154483650.mp3
4.36M
آسمانِ چشم او آیینه‌ی کیست؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در زمان قديم که يخچال نبود، خنک ‌ترين آب قنات در تهران، قناتى بود كه بعدها زندان قصر در آن ساخته و بنا شد. بعد از آن، هركس به زندان می ‌افتاد، می ‌گفتند رفته آب خنک بخوره •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادوشش علیرضا تمام مدت پشت پنجره اتاق ایستاده بود و
چند سال از روزهای خوب زندگیم رفت و دیگه بر نمی گرده؛ این قدر خواستگار رد کردم که دیگه شاید هیچ وقت کسی نیاد خواستگاری. شاید مجبور بشم تمام عمرم توی تنهایی زندگی کنم!مکثش لحظاتی بیشتر طول نکشید و دوباره گفت: تو مثل من نباش آیلار! حیف عمره... حیف خودت... زندگی کن، حتی اگه اونجوری که تو می خواستی نشده بازم زندگی کن تا بعداً مثل امروز من، شرمنده خودت نباشی. بعضی چیزا از دستت رفته، دیگه هم نمی‌شه برش گردونی؛ وقتی کاری از دستت بر نمیاد قبول کن و تسلیم زندگی بشو. بگو خدایا تو اینجوری خواستی؟ چشم منم اینطوری زندگی می کنم... آیلار این روزها دیگه هیچ وقت بر نمی گردن و هیچ جوره نمی تونی جبرانشون کنی. بانو ادامه داد: آیلار نمی تونی تا آخر عمرت خودت و توی این اتاق قایم کنی؛ بیا بیرون! با سیاوش رو به رو شو؛ با ناهید رو به رو شو. اینا چیزایی که بخشی از زندگیته؛ باید بهشون عادت کنی... نمی تونی تا آخر عمرت فرار کنی و قایم بشی. دست خواهرش را آهسته فشرد و گفت: باشه؟باشه آبجی؟ تو مثل من خودت و شرمنده ی خودت نکن؛ این روزهایی که داری به گریه و غصه می‌گذرونی هیچ وقت بر نمی گردن.آیلار سر تکان داد؛ حرف‌ های خواهرش منطقی و به جا بود. نفس عمیقی کشید و گفت: باشه... سخته ولی سعی می کنم. بانو موشکافانه به خواهرش نگاه کرد و پرسید: قول میدی؟آیلار گفت: قول میدم تلاش خودم رو بکنم!صبح روز بعد، بعد از کلی جنگیدن با خودش لباس پوشیده و مرتب از پله ها راهی طبقه پایین شد؛ می‌خواست بعد از یک ماه با خانواده عمویش سر یک سفره بنشیند و بالاخره با ناهید و سیاوش رو به رو شود. اولین کسی که متوجه پایین آمدنش از پله ها شد سیاوش بود.تمام این چند روز ندیده بودش و با همه بی قراری هایش برای او حتی یکبار هم برای دیدنش اقدام نکرد؛ علیرضا در حقش بدی کرده بود اما در خودش نمی دید به دیدن آیلار برود… یکبار دیگر به همسر برادرش با عشق نگاه کند و از دلتنگی هایش بگوید. ولی حالا که می دیدش، متوجه رنگ پریدگی و لاغر شدنش شد.آیلار نزدیک سفره ایستاد و سلام داد؛ همه از آمدنش تعجب کرده بودند. نگاه ناهید که کنار علیرضا نشسته بود، زیاد هم دوستانه نبود. آیلار از کنار علیرضا و سیاوش که با فاصله زیاد از هم نشسته بودند، میانشان جای خالی وجود داشت، گذشت و کنار پروین نشست.سیاوش بالاخره نگاه از صورت دخترک گرفت و به لقمه کوچک میان انگشتانش داد.پروین لبخندی زد و مهربان گفت: کار خوبی کردی اومدی پایین دخترم.یک استکان، چای برایش ریخت و در بشقابی برایش املت کشید و مقابلش گذاشت.آیلار تشکر کرد و بدون اینکه حتی یک لحظه سر بلند کند و به آدم های دور سفره، نگاهی بیندازد، برای خودش لقمه کوچکی گرفت.سیاوش از اینکه آیلار بالاخره از اتاقش دل کنده خوشحال بود، اما دیدن آن صورت رنگ پریده دلش را به درد می آورد؛ دخترک سر زنده همیشه، این روزها زیادی پژمرده بود.او زود تر از آیلار به زندگی برگشته بود؛ زودتر تصمیم گرفته بود با اتفاقی که افتاده کنار بیاید . همه چیز را بپذیرد؛ حتی برای آینده برنامه های هم داشت. تصمیم گرفته بود خودش را درگیر و مشغول کند تا کمتر به گذشته بیندیشد.حسابی برف باریده بود. ریحانه از میان برف ها گام بر می داشت. منصور میان راه او را دید؛ به سمتش رفت و هم گامش شد. دست دراز کرد و زنیبل ریحانه را گرفت و همزمان گفت: بذار کمکت کنم. ریحانه ترسید؛ به سمت منصور برگشت. وقتی او را دید کمی خیالش آسوده شد اما نشان نداد و گفت: چیکار می کنید؟ ترسیدم!منصورگفت: ترس نداره که! اومدم کمکت کنم.ریحانه ابرو در هم کشید و گفت: من کمک لازم ندارم... تو رو خدا برید؛ یکی ببینه چی میگه؟ فردا پشتم هزار جور حرف در میارن.منصور گفت: مردم غلط می کنن بخوان حرف بزنن... مگه داریم چیکار می کنیم؟ اومدم باهات حرف بزنم؛ در ضمن توی این سرما کی بیرونه که بخواد ما رو ببینه؟ریحانه دور و اطرافش را نگاه کرد و گفت: آخه من و شما چه حرفی داریم؟منصور خسته از اصرار های پی در پی و بی جواب ماندن هایش گفت: ببین ریحانه امروز برای آخرین بار اومدم ازت یک سوال بپرسم؛ تو قاموس من افتادن دنبال دختر مردم بی ناموسیه، اما بر خلاف میلم تا حالا چند بار مجبور شدم گیرت بیارم تا ببینم نظرت درباره من چیه که هیچ وقت هم به نتیجه نرسیدم... از اینکه مثل آدم های بی شرف بیفتم دنبال دختر مردم هم هیچ خوشم نمیاد؛ امروز برای بار آخر نظرت درباره خودم رو می پرسم. اگه نظرت مثبت باشه، همین روزها میام خواستگاری ولی اگه دلت با من نیست که تو رو بخیر، منم به سلامت! منم دیگه هر روز، هر روز چشمم به رفت و آمد تو نیست، ببینم کجا می تونم گیرت بیارم و نظرت بپرسم.ریحانه ساکت بود؛ فقط به حرف های منصور گوش می داد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این آقایون منتظر خالی شدن حمام نمره هستند، اونم با ساکهای لباس در دست...دهه پنجاه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 گويند؛ صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . پذيرفت . نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد! كسى برنخواست . گفت : حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است ، برخيزد! باز كسى برنخواست . گفت : شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد و براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااز این‌ ساعتای نوستالژی داشتن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادوهفت چند سال از روزهای خوب زندگیم رفت و دیگه بر
منصور که سکوت او را دید گفت: خب! چی دستور میدی بانو؟ چیکار کنم… برم دنبال زندگیم؟ریحانه آهسته لب زد: برو دنبال زندگیت.نفس منصور قطع شد؛ چند لحظه از حرکت ایستاد. اما نمی خواست غرورش بیش از این پیش ریحانه بشکند. بدون اینکه به روی خودش بیاورد، چقدر از جواب او ناراحت شد، زنبیل به دست فقط کنارش راه می رفت. کنار در خانه‌شان که رسیدند منصور زنبیل را زمین گذاشت و بدون کوچکترین نگاهی به صورت ریحانه گفت: خب من دیگه من برم؛ریحانه آهسته پرسید: میری دنبال زندگیت؟منصور در سکوت سر تکان داد؛ ریحانه گفت: اگه بابات رضایت داد؛ بیا از بابام اجازه من و بگیر، تا باهم بریم دنبال زندگی.منصور به سرعت سر بلند کرد؛ متعجب به ریحانه خیره شد. با لبخند بزرگی بر لب گفت: یعنی تو... یعنی تو موافقی؟ریحانه لبخند کم رنگی زد و گفت: بخاطر زنبیل ممنون؛ خدا نگه‌دار.وارد خانه شد و در را بست؛ منصور با لبخند بزرگی بر لب، خیره در بسته مانده بود که سیاوش آهسته بر شانه اش ضربه زد: آهای پسر کجایی؟منصور برگشت و به سیاوش، که پشت سرش ایستاده بود، نگاه کرد.سیاوش گفت: چته تو؟ یک ساعته زل زدی به در بسته؟ حاجت میده؟ دخیل بستی بهش، جدا نمی شی.منصور با ذوق و شوق گفت: آره والا؛ حاجت من‌و که داد.سیاوش گفت: درست بگو ببینم چی داری میگی؟منصور گفت: بیا بریم برات میگم.همراه هم روی برف ها راه می رفتند؛ سیاوش گفت: خب نمی‌خوای از هپروت بیای بیرون و بگی چی شده؟منصور گفت: بهش گفتم بیام خواستگاریت یا برم دنبال زندگیم؛ بر گشت بهم گفت برو دنبال زندگیت، فقط قبلش اجازه منم از بابام بگیر تا با هم بریم.سیاوش خندید و گفت: عجب بابا... پس بالاخره لیلی شما جواب مثبت داد و همین روزها یک عروسی داریم.منصور خندید و گفت: اونم چه عروسی!سیاوش پرسید: چطوری بابات رو راضی می کنی؟منصور پاسخ داد: خیلی وقته دارم باهاش حرف می زنم؛ گفتم اگه جواب ریحانه مثبت باشه، غیر اون هیچ کس‌و نمی‌خوام. می دونه که حریف من نمی‌شه؛ کوتاه میاد.سیاوش لبخند پر دردی زد و گفت: راست میگی؛ بابات فقط به کسایی که مظلومن زور میگه.لبخند از روی لب های منصور رفت و سکوت کرد؛ سیاوش دوست نداشت حال خوش منصور را خراب کند. پس با ذوق گفت: بی خیال بابات و بقیه داداش! هر وقت، هر جا، هر کاری داشتی، هر چی لازمت شد کافیه بهم بگی؛ می دونی که؟منصور سر تکان داد و گفت: می دونم؛ ممنون! *** پس از مدت ها شادی به قلبش راه پیدا کرده بود؛ منصور آمده و خبر داده بود که برای خواستگاری ریحانه می روند. آیلار از صمیم قلب برای برادرش خوشحال بود.منصور یک هفته با محمود چانه زد تا راضی اش کرد برای خواستگاری از ریحانه، همراهش برود؛ پدرش را می شناخت و از قبل آن قدر روی مغزش راه رفته بود که یک هفته چانه زدن، مجبور به تسلیم شدنش کند.آیلار در اتاقش جلوی آینه ایستاده و داشت روسری اش را مرتب می کرد تا راهی خانه پدرش شود؛ یکی از لباس های زیبایش را بر تن داشت.کسی چند ضربه به در زد؛ «بفرمایید» را که گفت، علیرضا وارد اتاق شد. زیاد به اتاق او نمی آمد؛ آیلار نگاهش کرد و منتظر ماند تا حرفی بزند.علیرضا گفت: بابات برای امشب خواسته منم باشم..چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: اگه آماده ای بریم.آیلار بی میل برای همراهی علیرضا گفت: من آماده ام. و همراه او از اتاق خارج شد.با هم از در حیاط بیرون رفتند؛ روز گذشته برف سنگینی باریده بود. راه رفتن کمی سخت! آیلار و علیرضا هم گام، با هم و آهسته راه می رفتند.علیرضا گفت: آیلار من اگه زیاد بهت سر نمی زنم، می خوام راحت باشی؛ اما هر وقت هرکاری داشتی یا چیزی لازم داشتی فقط به خودم بگو.آیلار سکوت کرد؛ علیرضا گفت: فردا برات یک مقدار پول می‌ذارم.آیلار گفت: ممنون؛ پول لازم ندارم. اگه لازم بشه از منصور می گیرم.«علیرضا»علیرضا سعی کرد ناراحتی اش را از شنیدن این جمله نشان ندهد و گفت: منصور چرا؟ تو دیگه شوهر داری؛ برای من زشته زنم از برادرش پول بگیره!آیلار نتوانست جلوی نیش زبانش را بگیرد و گفت: زنت توی خونه اس؛ حتماً حالا از اینکه داری با من میای کلی عصبانیه.علیرضا هم گفت: اون زن منه، تو هم زن منی؛ در مقابلت مسئولیت دارم. نمیام توی اتاقت، بهت کم سر می زنم چون نمی خوام اذیت بشی اما دلیل نمیشه خرج و مسئولیتت با یکی دیگه باشه.آیلار کلافه سری تکان داد و گفت: ول کن تو رو خدا علیرضا! امشب حالم خوبه، با این حرف ها خرابش نکن. علیرضا بدون انعطاف گفت: من نمی خوام اذیتت کنم آیلار؛ قصد خراب کردن حال خوبت رو هم ندارم. فقط یک چیزایی هست که باید قبولشون کنی؛ حتی اگه بر خلاف میلت باشه. تو زن منی!مسئولیتت، مخارجت با منه؛ اگه پول لازمت شد، فقط باید به من بگی. اگه چیزی خواستی فقط من! نه منصور، نه هیچ کس دیگه! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا 🙏 دلم را از یاد خودت پر کن الهی🙏 در این شب زیبای بهاری تنور دل دوستانم را گرم زندگیشان را سبز لحظه هایشان را بدون غم و چرخ روزگار را به کامشان بچرخان شبتون پر از ارامش💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺قلمت را بـردار بـنـویس 🌸از همـه خوبی ها زنـدگی  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌🌺عشق امیـد و هـر آنـچه 🌸بر روی زمین زیبــاست 🌺گـــل مـریــم ، گــــل رُز 🌸روی کـــاغــذ بـنـویــس 🌺زنــدگـــی زیـبــاســــــت 🌸روزتون به زیبایی گل‌ها 🌺سلام صبح پنجشنبه‌تون گلباران ‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه می‌کنم برای کودکی ام برای سال های قشنگی که خوشحال بودم برای بچه ای که هرگز نمی دانست غم چیست؟ گریه می کنم برای کلاه قرمزی،برای پسر خاله برای دلم که مثل حالا چاک چاک نبود. دریغ که هیچکدامشان بر نخواهند گشت، لعنتی ها بچگی هایم کجا رفتند؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ممکن و غیر ممکن.... - @mer30tv.mp3
4.4M
صبح 6 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادوهشت منصور که سکوت او را دید گفت: خب! چی دستور م
آیلار پوزخندی زد و گفت: منظورت از هیچ کس دیگه، سیاوشه؟ اون بیچاره که اصلاً با من هم کلام هم نمی شه!علیرضا هم متقابلاً پوزخند زد و گفت: اون عمه من بود که فردای عروسی توی حیاط کنار شیر آب پیشت ایستاده بود! آیلار که در اثر حرف علیرضا و منظورش عصبی شده بود، گفت: فکر نکن همه مثل خودتن؛ اون فقط داشت بهم می گفت از روی زمین سرد بلند بشم تا سرما نخورم... کافر همه را به کیش خود پندارد! نزدیک دو ماه گذشته، چون فکرت خرابه هنوز به اون روز کنار شیر آب و اینکه ما چی می گفتیم فکر می کنی.علیرضا کنایه حرف آیلار را دریافت کرد و گفت: منظورت از اینکه همه مثل من نیستن چیه آیلار؟ مگه من صد بار بهت نگفتم اون شب لعنتی اتفاقی بود؟ حادثه بود... من اگه می خواستم بد باشم، پست باشم، شب عروسی نمی ذاشتم از زیر دستم سالم در بری!آیلار باز پوزخند زد و فقط خدا می دانست که چقدر پوزخندهایش روی اعصاب علیرضا بود!- باید تا آخر عمرم بابت شب عروسی ازت تشکر کنم علی؟ علیرضا گفت: نه نگفتم تا آخر عمرت تشکر کن؛ البته که تو یک بار هم تشکر نکردی! ولی منظورم..آیلار حرفش را قطع کرد و گفت: من اون شب بهت گفتم ممنونم؛ هر چند همینم زیاد بود! واقعاً چه توقعی از من داشتی؟ اینکه فکر کنم خیلی مردونگی در حقم کردی؟علیرضا با لحنی عصبی گفت: توقع داشتم بفهمی اگه بهت دست نزدم خواستم ثابت کنم حال خوبت، ناراحت نشدنت، آسیب ندیدنت برام مهمه! نه اینکه همچنان مثل دشمنت بهم نگاه کنی.آیلار دلخور گفت: دشمنی نکردی علیرضا؟ یک نگاه به دور و برت بنداز! ببین چی به سر من و سیاوش آوردی!ناگهان علیرضا فریاد زد: آره... آره من بهت بدهکارم... اما الان، توی این لحظه، من شوهرتم زبون نفهم! بی رگ نیستم، بی غیرت نیستم که هی توی چشم هام نگاه می کنی اسم سیاوش رو میاری!آیلار ایستاد و گفت: چه خبرته؟ صدات و انداختی سرت! می خوای بیشتر از این آبروم و ببری؟ اصلاً لازم نکرده با من بیایی؛ خودم میرم و تند تند میان برف ها گام برداشت. علیرضا سر جایش ایستاده بود و دور شدن آیلار را نگاه می کرد. آیلار ناگهان روی برف ها لیز خورد و با شدت زیادی، بر زمین افتادعلیرضا به سمتش دوید؛ کنارش نشست و گفت: آیلار؟ چی شدی دختر؟ حالت خوبه؟ آیلار فقط با صدای بلند گریه می کرد؛ علیرضا نگران گفت: خب بهم بگو بدونم چی به سرت اومده؟ آیلار...وقتی از دخترک گریان جوابی نگرفت دستش را به سمتش بُرد و گفت: بذار کمکت کنم.آیلار با گریه گفت: بهم دست نزن؛ هر بلایی سرم میاد تقصیر توی لعنتیه!علیرضا کلافه بود؛ دست زیر بازوی آیلار انداخت و بلندش کرد که جیغ دخترک بلند شد و گفت: وای... وای پام خیلی درد می کنه!علیرضا دست دور کمرش انداخت و گفت: من از دست تو چیکار کنم؟ چه کردی به خودت؟آیلار فقط گریه می کرد و از درد پایش می نالید؛ علیرضا پرسید: می تونی راه بیایی؟آیلار پاسخ داد: خیلی درد دارم... پام خیلی درد می کنه.علیرضا گفت: وزنت و بنداز روی من؛ سعی کن به پات فشار نیاری. بریم خونه ببینم باز چه بلایی سر خودت آوردی.آیلار با گریه گفت: نمی خواد؛ می خوام برم خونه خودمون. اگه ما نریم نگران می شن.علیرضا بی حوصله گفت: می ذارمت خونه، خودم میرم بهشون خبر میدم.آیلار گفت: لازم نکرده؛ نگران می شن... چرا با من چونه می زنی؟ خونه ما که نزدیک تره.مرد جوان «پوف» کلافه ای کشید و گفت: خیلی خب... خیلی خب می ریم خونه شما؛ اینجوری اذیت میشی... بغلت کنم؟آیلار توپید: نه! دیگه چی؟ همینم مونده بغلت باشم، وسط ده بگردیم.علیرضا دستش را بیشتر دور کمر آیلار پیچید؛ او را کامل به خودش چسباند و گفت: همه ی وزنت رو بنداز روی من.جان به لبش رسید تا به خانه رسیدند؛ با اینکه علیرضا همه تلاشش را کرد بود که به او فشار نیاید اما خیلی درد کشیده بود. منصور در را به رویشان باز کرد و با دیدن حال و روز آیلار با نگرانی پرسید: چی شده؟ چه بلایی به سرش اومده؟علیرضا جواب داد: روی برف ها لیز خورد. منصور سمت دیگر آیلار ایستاد؛ در راه رفتن کمکش کرد و گفت: کجات درد می کنه؟آیلار که میان علیرضا و منصور راه می رفت و بیشتر سنگینی وزنش روی بدن علی بود، گفت: پای راستم خیلی درد می کنه.منصور نگران گفت: چرا مواظب نبودی؟آیلار پاسخ داد: چه می دونم! پیش اومد دیگه!منصور گفت: بریم داخل؛ من برم دنبال سیاوش بیاد یک نگاهی به پات بندازه. آیلار سریع گفت: نه لازم نیست؛ همین طوریش هم دیر شده. باید بری به خواستگاری برسی.منصور باز هم اصرار کرد.- بهشون خبر می دیم؛ بعداً میریم خواستگاری.آیلاربادلواپسی گفت نه نمی شه بایدبری. تو بابا رو نمیشناسی؟دنبال بهانه میگرده.منصور با ملایمت گفت: باشه؛ حالا بذار بریم داخل ببینیم چی شده.وارد خانه که شدند، شعله تا دخترش را آن طور زار دید، هراسان پرسید: چی شده؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان عدس ✅ یک لیوان برنج ✅ ۲۰۰ گرم گوشت ✅ پیاز داغ ✅ سیرداغ ✅ نعنا داغ ✅ نصف لیوان گردو ✅ بادمجان ✅ کشک ✅ نمک،فلفل،زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5965279836896233358.mp3
20.56M
آنچه همه خوبان دارند.. تو یکجا داری... بی‌سبب نیست که در کنج دلم جاداری.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توی این یخ دونی ها بستنی می ریختن" راه میفتادن تو کوچه ها و داد میزدن (بستی یخی کیمی قیفی آلاسکا) همیشه دورشون چندتا بچه قدو نیم قد برای خرید حضور داشتن. یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادونه آیلار پوزخندی زد و گفت: منظورت از هیچ کس دیگ
قبل آیلار علیرضا کوتاه پاسخ داد: توی کوچه زمین خورد.بانو با نگرانی جلو آمد و گفت: طوریت شده آیلار؟آیلار که با کمک علیرضا داشت روی زمین می نشست گفت: پام خیلی درد داره.علیرضا مقابل آیلار نشست؛ پاچه شلوارش را بالا زد. دست برد و مچ پای دخترک را لمس کرد.آن را لمس کرد که آیلار با داد و گریه گفت: درد دارم نکن.بانو کنار خواهرش نشست؛ خیره به مچ پایش گفت: نشکسته باشه؟علیرضا که همچنان مقابل همسرش نشسته بود، متفکر گفت: نمی دونم!منصور به سمت در رفت- من میرم دنبال سیاوش.آیلار صدایش کرد.- منصور؟ کجا داری میری؟ مگه نمی بینی دیر شده! تو باید بری به خواستگاری برسی.تا منصور خواست حرف بزند، آیلار گفت: بخدا اگه بخوای امشب کنسل کنی و بذاری واسه یک وقت دیگه، اصلاً باهات حرف نمی‌زنم.منصور سردرگم ایستاد و گفت: چی داری میگی دختر خوب؟ نمی‌شه که تو رو با این وضع ول کنیم بریم خواستگاری.قبل از آیلار علیرضا گفت: آیلار درست میگه؛ شما برید به خواستگاری برسید. من میرم دنبال سیاوش؛ بعد هم خودم اینجا پیشش هستم.بانو از سمت دیگر آیلار گفت: منم پیشش می مونم.آیلار به خواهرش نگاه کرد و گفت: برادر مون مثل بی کسا بره خواستگاری بانو؟ عاطفه که نیست؛ منم که وضعم اینه، تو هم نری؟بانو گفت: خوب کی پیش تو باشه؟ تا علیرضا بره سیاوش صدا کنه و برگرده تنها می مونی. تازه درد داری.آیلار که درد پایش، داشت جانش را می گرفت؛ خسته از چانه زدن گفت: مگه چقدر راهه بانو؟ زود بر می گرده؛ پاشید تو رو خدا دیر شد!این بار شعله اصرار کرد- آخه اینجوری دلمون اینجا می مونه مادر!دخترک کوتاه بیا نبود؛ بالاخره اصرار هایش نتیجه داد و همان لحظه محمود هم رسید و راهی شدند.علیرضا کنار آیلار نشست؛ مچ پایش را نگاه کرد و پرسید: هنوزم درد داری؟آیلار نالیدخیلی! هر لحظه دردش بیشتر میشه.علیرضا برای رفتن دنبال سیاوش علاقه ای نداشت اما ناچار بود؛ رو به آیلار پرسید: تنها نمی ترسی من برم دنبال سیاوش؟آیلار حتی در آن شرایط هم دست از کنایه زدن بر نداشت- قبل اون بلایی که تو سرم بیاری از هیچ چی نمی ترسیدم اما الان از سایه خودمم می ترسم.علیرضا نگاه از صورت پر درد دخترک گرفته و خیره فرش زیر پایش گفت: زود بر می گردم تا زیاد تنها نباشی.آیلار گفت: زود برگرد؛ خیلی درد دارم.علیرضا با گام های بلند از خانه خارج شد و با بیشترین سرعتی که می توانست، خودش را به خانه خودشان رساند؛ یک راست به اتاق سیاوش رفت.مرد جوان در حال مطالعه کتابی بود؛ وقتی علیرضا با شتاب در را باز کرد، سیاوش تند سر بلند کرد اما برادر بزرگش را که در آستانه در دید، بی اهمیت به او سرگرم مطالعه کتابش شد.علیرضا نام برادرش را خواند: سیاوش؟مرد جوان اما پاسخی نداد؛ علیرضا تکرار کرد: سیاوش الان وقت قهر نیست؛ به کمکت احتیاج دارم.سیاوش اما طوری رفتار می کرد انگار صدای نگران او را نمی شنود.علیرضا تیر آخر را پرتاپ کرد و گفت: آیلار حالش خوب نیست؛ کمکت‌و لازم دارم.نگاه سیاوش، به تندی از کتاب کنده شد و به صورت برادرش چسبید.طلبکارانه گفت: چی شده؟ باز چه بلایی سرش آوردی؟علیرضا با توجه به اینکه می دانست آیلار از تنهایی در آن خانه می ترسد، بحث را کش نداد و گفت: روی برف ها لیز خورد... پاش اذیت شده؛ بیا یک نگاهی بهش بنداز مشکلی نداشته باشه.سیاوش هم وقت را تلف نکرد و زود لباس پوشید؛ کمی بعد هر دو مرد، با هم، در خانه محمود بودند. در حالی که سیاوش مقابل پای آیلار نشسته بود، آهسته مچ پایش را بررسی می کرد. با اخم های گره خورده پرسید: خیلی درد داره؟آیلار آهسته سر تکان داد: یک مقدار.سیاوش نگاهش مستقیم به مچ پای ورم کرده آیلار بود؛ بدون سر بلند کردن علیرضا را مخاطب قرار داد و گفت: یک تشت آب گرم بیار.علیرضا فقط چند دقیقه طول داد؛ زود با تشت آب گرم، میان اتاق، حاضر شد.سیاوش پای آیلار را میان تشت گذاشت و آهسته ماساژ داد و گفت: بقیه کجان؟ رفتن خواستگاری؟نه به آیلار نگاه می کرد و نه علیرضا اما مشخص بود که دارد از دخترک سوال می پرسد؛ پس آیلار پاسخ داد: آره رفتن.سیاوش با همان اخم های گره خورده، گفت: تو رو با درد پات، ول کردن رفتن؟آیلار توضیح داد: خودم اصرار کردم برن؛ تو که بابا رو می شناسی... آی یواش تر!سیاوش کوتاه سر بلند کرد و گفت: ببخشید..و دوباره مشغول کارش شد و باز گفت: نمی‌شد یکیشون پیش تو بمونن؟آیلار باز توضیح داد: مگه کلاً چند نفر بودن؟ عاطفه که نیست، بانو هم پیش من بمونه منصور گناه داشت؛ مگه من چمه؟ یک زمین خوردن ساده اس.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: خدا کنه این عروسی سر بگیره، دل منصور شاد بشه؛ به خواسته دلش برسه... من و پام چه اهمیتی داریم؟ من انقدر خوشحال میشم که این درد که هیچی، خیلی بدتر از اینم مهم نیست. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با دیدن اون شلنگ"اگه چیزی هم بلد بودیم از یادمون میرفت 😒 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰پدر و مادر از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f