eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت :آقایون کی چای میخواد ؟سرها به سمتش برگشت مازار وقتی دستهای آیلار را پر دید ریسه های توی دستش را به سیاوش دادبه سمت آیلار آمدسینی را از آیلار گرفت و گفت :دستت درد نکنه .زحمت کشیدی.آیلار لبخند زد نوش جان مازار با دقت به صورت دخترک نگاه کرد و گفت حسابی خسته شدی آیلار هم گفت :آره بخدا خیلی مازار فکرشو بکن با این همه خستگی از فردا باید بریم دنبال خریدهای خودمون .بهتر که دیروز رفتیم آزمایش دادیم آیلار سرش را کج کرد و گفت عمه فرشته که گفت مراسم و یکی کنیم .اونجوری امشب مراسم ماهم تموم میشد.مازار جستجو گرانه خیره صورت آیلار شد و پرسید :تو دوست داشتی مراسممون یکی باشه ؟آیلار لبخند شرمگینی زد و گفت نه ،ولی خوب خیلی کار داریم.لبخند روی لبهای مازار نشست و گفت کار و زحمت تموم میشه .ولی خاطره اش می مونه یک شب که فقط مال خودمون دوتاست .صدای منصور که بالای نردبان ایستاده بود و داشت ریسه ها را می بست به گوش رسید که می گفت جناب اون چایی ها تا یخ نکرده به درد خوردن میخورنا .سرد که شد باید بریزیشون دور.میخوای چای ما رو بیاری بعد بری تا خود شب حرف بزنی مازار به منصور نگاه کرد و گفت آوردم .نترس سرد نمیشه.دوباره به آیلار نگاه کرد و گفت دستت درد نکنه.برو تو سرده. *** از غروب مراسم شروع شدبانو پوشیده در لباس زیبای نامزدی در کنار شهرام نشسته بودعاقد خطبه را می خواند آیلار و عاطفه تور را بالای سرش گرفته بودند و فرشته قند می سابید آیلار لباس آبی تیره ای بر تن داشت که سر تا سرسنگ دوزی شده بود هم بانو و هم دخترها را فرشته درست کرد آرایشگر ماهری بود همه را هم به بهترین شکل آراست برصورت آیلار آرایش کم رنگی نشاند موهای بلند سیاهش را فقط اتو کشیدیک گل سر بزرگ هم رنگ لباسش روی موهایش کاشت.با آنکه به قول فرشته ارایشش زیادی ملیح بود و اصل کار را گذاشت برای مراسم عقدش اما وقتی در آینه به خودش نگاه کرد از آرایشش خوشش آمد.خطبه که خوانده شد وحلقه ها رد و بدل شدند.مردان نزدیک عروس و داماد هم داخل آمدند تا تبریک بگویندآیلار شال بزرگ ست لباسش را که بخاطر حضور عاقد روی موهایش انداخته بود کمی بیشتر جلو کشید.لباس پوشش خوبی داشت جز آستین لباس که کمی نازک بود و دستانش را قدری نشان میداد برهنگی دیگری نداشت.همان شال بزرگ برای پوشاندن موها و آستین نازک لباسش چه در حضور عاقد و شهرام و چه در حضور مردانی که وارد مجلس شدند کافی بود.البته بیگانه ای هم حضور نداشت محمود و منصور و همایون که محرمش بودند به جز مازار و مهران و سامان به همراه رضا از مردها دیگر کسی نیامد آیلار از عروس و داماد فاصله گرفت مردها یکی ،یکی تبریک گفتند و عکس گرفتند و رفتند همایون و محمود زودتر از همه تبریک گفتند و هدیه شان را دادند و از مجلس زنانه خارج شدندکمی بعد سامان و رضا هم رفتند نوبت عکس مهران با عروس و داماد بود که فرشته به دنبال آیلار گشت نگاهش که به آیلار نزدیکهای در آشپز خانه افتادصدایش کرد آیلار ؟آیلار سر تکان دادو فرشته گفت :بیا اینجا پیش پدر شوهرت بایست با عروس و داماد عکس بگیرخوب ،همه که می دانستند آیلار قرار است با مازار ازدواج کند آنهایی هم که نمی دانستند فرشته با خبر شان کرد خجالت زده جلو آمد و گفت چشم اومدم.همزمان نگاه مازار به صورت دخترک افتاد عجب دلبری می کرد با آن همه زیبایی و متانت چنان زیبا گام بر می داشت انگار روی ابرها بود دست خودش نبود که نگاهش چندبار سر تا پایش را کاوید با آن لباس زیبای ابی و مشکی که تا زانو آبی تیره بود از زانو به پایین مشکی لبخندش کم رنگ روی لبهایش نشست سر حوصله سیر نگاهش کرد آنقدر که آیلار به وضوح متوجه نگاه سنگین و لبخند کم رنگ روی لبانش شد رفت و میان مازار و مهران ایستادمهران با مهربانی گفت چه زیبا شدی عروسم. آیلار لبخند زد و سر پایین انداخت ممنون مهران دستش را روی کمر آیلار گذاشت و گفت بیا بریم اینجا پیش خودم بایست عکس بگیرم.دلم میخواد عروس قشنگم توی همه عکس ها کنار خودم باشه آیلار با خجالت و البته دلی لبریز از محبت مهران کنارش ایستاد.فرشته گفت چه هوای عروسشم داره مهران خندید مگه چندتا عروس دارم یکی یکدونه عروسه دیگه و دستش را روی کمر آیلار گذاشت مازار هم طرف دیگر آیلار و کنار شهرام و بانو ایستادبا چند ژست عکس گرفتندآیلار چه کیفی کرد که مهران در جایگاه پدر شوهرش آن هم در مقابل چشمان وق زده برخی از فامیل که تا همین چند وقت پیش انواع تهمت ها را به او میزدند آن همه احترامش می گذاشت و آنقدر محبت می کرد آن شب محبتش نسبت به پدر و پسر خیلی بیشتر شداعضای فامیل کی فکر می کردند دخترک بی آبرو و بیوه همچین شوهر وپدرشوهری نصیبش میشود؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جاکلیدی های نوستالژی دهه شصت شما کدومشو داشتین؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍ مراقب امضاهایمان باشیم 🔹جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. 🔸مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس‌ها بر آن بنشینند. 🔹جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. 🔸پس از آنکه مگس‌ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد. 🔹عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد. 🔸قاضی گفت: مقصر مگس‌ها هستند، مامور به مگس‌ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می‌نشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش. 🔹جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه هم‌دست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم. 🔸قاضی نوشته‌ای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. 🔹قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. 🔸قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بی‌درنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تبلیغ قدیمی چای شهرزاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما حتی لباس شستن هم یه صفای دیگه داشت... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوسه چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت
مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندباز فرشته جان مانع شد و گفت :مازار تو بمون چندتا عکس چهار نفره بگیرید قشنگ میشه.مازار ایستاد و مهران بیرون رفت آیلار بلاتکلیف کنار عروس و داماد ایستاده بود فرشته دستور داد آیلار جان بیا پیش مازار. ژست شهرام و بانو را تنظیم کرد وعروس میان دستان داماد و چسبیده به سینه او ایستاده بود.دستان شهرام را روی پهلو های بانو قرار داد ژستی ساده و زیبا شهرام تا فرشته به سمت مازار و آیلار رفت در گوش بانو لب زد خدا فرشته رو خیر بده داره با دل داداشش راه میاد . بانو آهسته خندید.فرشته در حال تنظیم کردن همان ژست برای مازار و آیلار شدو آیلار گفت فرشته جون ما که محرم نیستیم.فرشته با عصبانیتی تصنعی گفت :برو بابا یک عکسه دیگه .آیلار بیچاره از خجالت لب گزیدفرشته دستان مازار را روی پهلو های آیلار گذاشت و مازار گفت :اذیتش نکن فرشته بذار هر جور راحته عکس بگیره. فرشته با همان عصبانیت مصنوعی گفت :شما دخالت نکن.مازار :اِ.عکس گرفتنت هم زوریه .شاید اینجوری راحت نیست.فرشته سرش را نزدیک برد و طوری که هر جفتشان بشنوند گفت تو که راحتی ،کافیه هردویشان کنایه حرفش را گرفتند باز لبهای آیلار زیر دندانش فشرده شدفرشته سریع دست برد شال را از روی موهای آیلار کشیددر اثر اصطحکاک پارچه و موهای آیلار ،موها چندسانتی همراه پارچه رفت و آرام به صورت مازار کشیده شد و روی شانه های آیلار افتادمازار در حد یک ثانیه چشم بست و دوباره چشمانش را گشودعطر موهای آیلار که در بینی اش پیچید بهترین عطر دنیا بوددستانش ملایم روی پهلوهای دخترک چنگ شدموهای سیاه بلندش درست رو به روی صورت مازار بودفرشته با ریمل مو چند تارش را آبی کرده بود حالا که شال بر سرش نداشت هماهنگی موهایش با آرایش و لباسش بیشتر نمایان میشدصدای عکاس که بعد از ظهر سامان رفته بود از شهر آورده بودش میان خنده هایشان پارازیت انداخت.گفت شارژ دوربین تموم شد چند دقیقه صبر کنید شارژش کنم الان میام بقیه عکس ها رو می گیرم.آیلار زود خودش را از میان دستان مازار بیرون کشید. مازار از خانوم عکاس پرسید خیلی طول میکشه ؟من باید برم کار دارم زن جواب داد نه فقط چند دقیقه همین جا بایستید ،باطری اضافه دارم چند دقیقه صبر کنید میام آیلار شال را از دست فرشته گرفت روی موهایش انداخت.بانو و شهرام سر جایشان نشستند آیلار و مازار هم گوشه ای ایستادند آیلار با مازار حرف داشت نمی دانست زمان مناسبی را برای گفتن خواسته اش انتخاب کرده یا نه اما حالا که بلاتکلیف کنار هم ایستاده بودند شاید بهتر بود بگوید گوشه شالش را به بازی گرفت و گفت مازار اگه یک چیزی ازت بخوام ناراحت نمیشی ؟مازار یک دستش را در جیب شلوار سورمه ایش کرد.کت سرمه ایش کمی عقب رفت صاف ایستاد و با دقت خیره آیلار شدژستش زیادی دلبرانه بود برای دخترهای حاضر در جشن آیلار که سر بلند کرد تا حرفش را بزند هم دلش رفت برای استایل مردش قبلا زیاد به او توجه نمی کرد.اما این روزها که حواسش را به او داده بود.تازه می فهمید چقدر در چشم است قد بلند و اندام متناسبش با آن کت و شلوار خوش دوختی که بر تن داشت آی خود نمایی می کرد.مازار که همچنان منتظر بود پرسید چی شده ؟آیلار با یاد آوری صحبتش دوباره اخمهایش در هم رفت وگفت:میشه ما جشن نگیریم ؟میریم محضر یک مراسم ساده می گیریم.مازار موشکافانه به آیلار نگاه کرد و پرسید چیزی شده؟آیلار شال را دور انگشتش پیچید :آخه من که بار اولم نیست .از نظر اینا زن بیوه که دیگه جشن ومراسم نداره ،بخدا نبودی سر عقد یکی ،دونفر گفتن از اتاق برم بیرون می گفتن بودن زن مطلقه درست نیست،بانو و شهرام نذاشتن.بین ابروهای مازار گره عمیقی افتاد گفت هر کی گفت غلط کرد .بیخود کردن میخواستن از اتاق عقد بیرونت کنن صدا میزدی میزدم توی دهنشون.آیلار از حمایت مازار خوشش آمداما به روی خودش نیاورد و گفت نگفتم که عصبانی بشی .ولی خوب میگم من که ..مازار میان حرفش رفت و گفت : آیلار من نظر کسی برام مهم نیست .کلا عادت ندارم برای مردم زندگی کنم . ضمنا ما جشنمون رو برای دل کسی نمی گیریم که نظر کسی مهم باشه.خیلی حرفها را می توانست بگوید اما نگفته بود.مثلا می توانست بگوید تو بار اولت نیست من بار اولمه یا اگر برای تو خجالت دارد برای من که پسرم ندارد یا. اماگفته بود ما جشنمان را برای کسی نمی گیریم این یعنی فقط دل خودمان مهم است دل هر دویمان و جز اینکه حال هر جفتمان خوب باشد مهم نیست‌ آیلار گردنش را کمی کج کرد دست خودش نبودگاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردوگفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد..گاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردو گفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد .. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی اون دلخوشی که دنبالشی همین روزا باشه …💫🩵 ⭐️شبتون سرشار از آرامش😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود بر شما 🌹 صبح‌بخیر این دعا در این روز زیبا تقدیم به شما الهی هیچ دلی تنگ نباشه الهی هیچ کسی رنگ مریضی نبینه الهی هیچ کسی محتاج نباشه الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا کن الهی کسی شرمنده نباشه الهی دوستانم شاد و خوشبخت باشند امضای خدا، پای همه آرزوهاتون ‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه اینو داری می‌شنوی معنیش اینه من دیگه مُردم یعنی دیگه طاقت نیاوردم خدا نگهدار تو باشه اگه اینو داری می‌شنوی معنیش اینه رفتنی رفته جام خالیه جمعه این هفته خدا نگهدار تو باشه...💔 🎤 کربلایی ◼️ ◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
استرس بدن ما... - @mer30tv.mp3
3.06M
صبح 2 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوچهار مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندبا
مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد واسه خوشایند این و اون برنامه هاتو عوض کنی ،من نظر کسی برام مهم نیست، گوربابای دیگران..اگه خودت مراسم نمیخوای به هر دلیلی .اون بحثش فرق می کنه ولی وقتی میخوای بخاطر دیگران مراسمو کنسل کنی اصلا دل به دلت نمیدم.سرش را نزدیک گوش آیلار برد و گفت در ضمن شما امشب به اندازه کافی خوشکل شدی ،دیگه انقدر دلبری نکن.... منم زودتر برم تا تو کار دستم ندادی.بوی ادکلنش همراه با بوی قهوه ای که با نفسش آمیخته شده بودبه صورت آیلار خورد مازارچشمک ریزی زد و به سمت در خروجی رفت.آیلار ناخواسته چشم بست بوی مانده از او را نفس کشیدفرشته تا متوجه رفتن مازار شد صدایش کرد مازار عکس.مازار ایستاد و گفت آخر شب عکس می گیریم .خیلی کار هست.از سالن خارج شدمازار که رفت.آیلار رفت تا به دخترها در پذیرایی کمک کند.عاطفه کنارش ایستاد و پرسید :چی داشت بهت می گفت چرا یکهو اخمش رفت توی هم ؟آیلار با خنده پرسید :تو از کجا فهمیدی ؟ما رو می پاییدی ؟عاطفه ابرو بالا انداخت و گفت والا من که خوبه، نصف این جمع بیشتر از این که حواسشون به بزن و برقص خودشون باشه به شما دوتا بودآیلار آهسته روی صورتش کوبید و گفت وای خاک به سرم از فردا هزار جور حرف پشت سرم میزنن.عاطفه دستی در هوا تکان داد و گفت گور بابای هر چی حرف مفت زنه ..با لبخند بزرگی گفت :ولی خیلی به هم می اومدینا ،مازار چه خوشتیپه بی شرف آیلار خندید و گفت :ای چشم چرون عاطفه اینبار به بانو و شهرام نگاه کرد و گفت :میگم این شهرامه هم خوب به بانو میاد ،جفتتون یکهو با هم افتادین توی خمره عسل یکهو خنده اش را جمع کرد انگار خاطرات گذشته داشت برایش یاد آوری میشدبا چشمانی که اگر جایش بود می بارید گفت :خدا روشکر ،خدا رو شکر که شما دوتا خوشبخت شدین ...بخدا که لیاقتتون همین دوتا مرد خوب بود.دستش را روی شانه آیلار گذاشت و گفت :آیلار ،مازار خیلی دوستت داره ها.آیلار با لبخند و خجالت سرپایین انداخت.عاطفه آهسته گفت :بانو رو ببین الهی قربونش بشم چه قشنگ شده ،مثل یک تیکه ماه .چشم همه اونایی که هزار جور حرف بارش می کردن در اومد سر این شوهری که نصیبش شد..بخدا که خدا به دل آدمها نگاه می کنه .با همان ذوق پرسید لباسش سلیقه کیه ؟چقدر قشنگه .آیلار هم در حالی که خیره به بانو که شهرام هر از گاهی چیزی را زیر گوشش پچ میزد بود گفت سلیقه خودشون دوتا..عاطفه خیلی دلمون میخواست تو هم بودی ولی یک مقدار دیر اومدی بانو هر جا می رفت یادت می کرد .همه اش می گفت کاش عاطفه بود.عاطفه با خوشحالی گفت در عوض واسه تو هستم .اگه بدونی چقدر خوشحالم .انگار رو ابرها هستم.آیلار خندید و گفت :بدجوری روی دستت مونده بودیماعاطفه قیافه ای گرفت و گفت کسی اینجا لیاقتتون رو نداشت. *** آیلار خم شد موهایش زودتر از خودش حرکت کردندمازار یک لیوان چای برداشت گفت :دستت درد نکنه .تن صدایش را کمی پایین تر آورد و گفت :برو با یک چیزی موهاتو ببند لباستم عوض کن لحنش ملایم بود نه خشونت داشت نه دستور داد.فقط خواسته بود که خودش را در جمعی که چند مرد نامحرم حضور دارند بپوشاندآیلار گفت :داشتم می رفتم عوض کنم مامان صدام زد چای بیارم وگرنه اینجوری نمی اومدم.مازار لبخند زد آیلار بعد از اینکه چای را به همه داد به اتاقش رفت لباس مناسب تری پوشید موهایش را جمع کرد و آز آرایشش کاست همراه بانو همزمان از اتاقهایشان خارج شدند بانو هم آرایشش را سبک کرده بود و لباس مناسبی بر تن داشت دور هم نشسته بودند و حرف میزدند.مهران گفت :خیلی جشن خوبی شد.دست همه درد نکنه.شعله با رضایت گفت :آره الهی شکر همه چی خوب بودخانوم جون مثل همیشه با ان زبان مهربانش گفت :دست جوونا درد نکنه .حسابی زحمت کشیدن.مهران رو به پسرها گفت :بیشتر از همه آقا سیاوش و منصور و مازار زحمت کشیدن‌شهرام گفت دستشون درد نکنه ،ان شاالله جبران کنیم.جمیله با ذوق گفت :ان شاءالله برای مازار چند شب دیگه که عقدشه جبران کنیدشهرام دست روی چشم هایش گذاشت و گفت :ای به روی چشم.منصور بعد از اینکه خوب سر به سر همه گذاشت و خنده هایش را کرد به شعله گفت :مامان .من و مازار و سیاوش شام نخوردیمابه جای شعله ،جمیله متعجب پرسید :چرا مادر غذا که زیاد بود ؟ مازار گفت :آره ولی دیگه وقت نشد .اینو ببر ،اونوبیار .پذیرایی کن دیگه نشد خودمون شام بخوریم.جمیله گفت :الان میرم غذا گرم می کنم .غذا هست.منصور صورتش را کج و کوله کرد و گفت :کباب سرد شده دوباره گرم شده بخوریم ؟اونم بعد این همه زحمت سیاوش گفت :آقا یک عالمه گوشت اضافه اومد .بریم چندتا سیخ کباب درست کنیم.مازار دستش را بالا آورد و گفت :موافقتم شدیدریحانه گفت :پس شما که زحمت می کشید بیشتر درست کنید چون من و آیلار و عاطفه و فرشته جون هم شام نخوردیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f