eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی از وقتی سخت شد که دیگه تو لگن قرمزه حموم جا نشدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشصتوچهار آخ روزهای نوجوانی، عصر های تابستانی چه
توی اتاق خوابیده بود.شب گذشته مثل خیلی از روزهای دیگر یک دعوای اساسی با شوهرش کرده بودند.بعد از تحمل یک سر درد و فشار عصبی طولانی ، چند قرص از همان قرص هایی که دکتر برای خوابیدنش تجویز کرده را خورد و خوابید.دقایقی میشد که با بوی دود و احساس گرما مغزش فعال شده بود.اما بخاطر مصرف قرص ها هنوز گیج و منگ بود وچیزی را درک نمی کرد.نمی دانست منشا این بوی تند دود و گرمای شدید کجاست؟راه نفسش کم کم داشت تنگ میشد.سرفه های پی در پی میزد و سینه اش از حجم دود می سوخت.احساس می کرد تمام بدنش عرق کرده و پوست صورتش می سوزدبه سختی چشمانش را بازکرد.منظره پیش رویش زیادی ترسناک بود جوری که کل مغزش یکباره فعال شد.اثر قرص ها از بین رفت. کل خانه اش در آتشی بزرگ می سوخت.شعله های آتش در و دیوار خانه اش را به تسخیر خودشان در آورده بودند.ناباور و مبهوت چند لحظه در اتاق چشم چرخاند شاید راه نجاتی پیدا کند.اما تنها در اتاق ، در آتش و در حال سوختن بود. جیغ کشید و شوهرش را صدا زد.ولی جز صدای سوختن وسایل هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید.هیچ راه فراری نداشت.داخل اتاق با کوهی از آتش اسیر شده بود.فقط جیغ می کشید و هر چند لحظه یکنفر را صدا می کرد شاید کسی صدایش را بشنود و به فریادش برسد.ناهید دخترش را خواند. برادر هایش همایون و محمود را صدا زد.... بارها و بارها نام شوهرش را فریاد کشید شاید صدایش را بشنود و به فریادش برسد.وقتی تقلاها و فریادهایش بی جواب ماند به سمت در اتاق دوید اما شعله های آتش برای در آغوش کشیدنش زبانه می کشیدند.عقب رفت پارچ آب را روی پتو خالی کرد و آن را دور خودش پیچید و به سمت در اتاق دوید.بی فایده بود یک پارچ آب تحمل مقاومت در برابر این حجم از حرارت را نداشت.تا پتو آتش گرفت آن را از دور خودش رها کرد و دوباره به جای قبلی اش یعنی گوشه اتاق برگشت.تقلا ها و جبغ هایش به همراه دود و گرما بالاخره او را اسیر خود کردند و از پا افتاد و نقش زمین شد.سوختن پوستش و تمام شدن هوا را به وضوح حس می کرد.فرش زیر پایش هر لحظه می سوخت و بیشتر به سمتش می آمد.شراره های آتش که به دست و پایش رسید را به وضوح حس کرد.فرش در اثر شدت حرارت زیر صورتش آب شد و گوشت صورتش را سوزاند.بوی گوشت سوخته زیر بینی اش پیچید.هوا هر لحظه کم تر و کم تر میشد و ریه هایش برای اکسیژن به التماس افتاده بودند.پشت هم سرفه میزد. چشمانش می سوخت.یک دستش که به فرش چسبیده بود را به سختی بلند کرد و به سینه اش که برای جذب هوا به خس خس افتاده بود چنگ زد.دست دیگرش روی ریشه های موهایش نشست.همسایه ها دور تا دور خانه محبوبه حلقه زده بودند و شاهد سوختن خانه در آتش بودند.اوایل صبح بود و کم کم مردم تازه متوجه شده بودند که خانه همسایه اشان در حال سوختن است.یکی از مردان همسایه به سوی خانه همایون رفت تا خبر آتش سوزی را به گوش او برساند.فقط چند دقیقه طول کشید تا همایون و پروین به همراه علیرضا و ناهید خودشان را به خانه محبوبه رساندند.ناهید با دیدن شراره های آتش شروع به جیغ کشیدن و فریاد زدن کرد.از این آتش احتمال اینکه کسی زنده بیرون آید زیاد نبود.مردم که خیلی هایشان با دیدن آن حجم عظیم از دود به این سو آمده بودند سعی داشتند آتش را خاموش کنند.عده ای سطل آب بر آتش می ریختند و عده ای هم سطل های خاک.ناهید بر سر و صورتش می کوبید و برای رفتن به داخل خانه تلاش می کرد اما توسط چند تن از زنان روستا مهار شده بود.یکسره جیغ می کشید و فریاد میزد.کل پوست صورتش از ضربه های دستش سرخ شده بود.از چشمانش خون می بارید.حتی فکر اینکه پدر و مادرش وسط این آتش باشند برای مردنش کافی بود چه رسد به تماشایش آنقدر آب و خاک بر خانه ریختند تا بالاخره آتش نشانی که ایستگاهش با روستای انها فاصله زیادی داشت از راه رسید.وقتی آتش را خاموش کردند دیگر تقریبا چیزی از خانه نمانده بود.جز چند دیوار سیاه و سقف.همان یک ساعت اول زیر آوار ها جنازه پدر ناهید سوخته و مچاله پیدا شد.همه خوب می دانستند که مرد بیچاره اگرچه وحشتناک مرد اما با وجود داشتن همسری چون محبوبه به معنای واقعی کلمه راحت شد.این مرد تمام زندگی اش با محبوبه را به جنگ و دعوا و خفت کشیدن گذرانده بود.محبوبه هر روز کوچکش می کرد.هر روز اعتیادش را چوب می کرد و در فرق سرش می کوفت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون💫 عاشقانه...💖 ے دعاے قشنگ براے شما مهربونا الهـــــے شادیاتون زیاد... غم هاتون ڪم... وزندگیتون پراز عشـــــق شب خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
یک سبد محبت🌸🍃 یک دنیـا عـشق یک کوه دوستی🌸🍃 یک آسمان ستاره یک جـهان زیبـایی🌸🍃 یک عالم خوشبختی یک دامـن نیـک نـامی 🌸🍃 و یک عمر سـرفـرازی از خداوند براتون خواهانم🌸🍃 سه شنبه تـون سرشـاراز مـوفقیت🌸🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ديالوگی از خسرو شكيبايی حسام با دزدی نه اين دنيات درست ميشه نه اون دنیا روزی روزگاری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
خبر خوش امروز.... - @mer30tv.mp3
4.39M
صبح 22 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشصتوپنج توی اتاق خوابیده بود.شب گذشته مثل خیلی
فقر و اعتیاد دست به دست هم دادند و از مرد بیچاره موجودی ضعیف ساخته بودند، تا محبوبه همه ی دق و دلی هایش را سرش خالی کند.وحالا غریبانه توی خانه خودش سوخت و مرد و تمام شد.تنها کسی که بابت مرگ این َمرد از اعماق وجودش گریه می کرد ناهید بود.پدر مهربانش با وجود فقر و اعتیاد اما باز هم دوست داشتنی بود.همیشه به او محبت می کرد و در حد توانش هیچ چیز برایش کم نمی گذاشت.از محبوبه خبری نبود.او را پیدا نمی کردند و ناهید میان گریه هایش امیدوار شده بود که شاید مادرش اصلا در خانه نبوده تازه داشت با بارقه های امید که در قلبش می نشست جان می گرفت که صدایی از ان سمت خانه فریاد زداینجاست،اینجاست. یکی اینجاست.ناهید اینبار دیگر طاقت نیاورد و به سمت خانه دوید.اگر مادرش هم سوخته و از بین رفته باشد او حتما میمرد.دو مرد محبوبه را از خانه بیرون کشیدند و توی حیاط آوردند.یک مرد هم دم در خانه ایستاده بود و مانع ورود هر کسی حتی ناهید میشداز دور مادرش را دید که لباس هایش سوخته اما جیزی از صورتش مشخص نبود.پزشک اورژانس جلو آمد و نبضش را گرفت و سریع گفت زنده اس.چشمان ناهید از خوشحالی به اشک نشست.مادرش زنده بود. محبوبه را فی الفور به اورژانس انتقال دادند. تا برای زنده ماندنش تلاش کنند. ×× آیلار آخرین ظرف مربا را هم داخل سینی گذاشت.به سینی بزرگ و خوش رنگ و لعاب صبحانه نگاه کردو به عاطفه گفت همه چی اماده اس بریم؟عاطفه سینی را بلند کرد و گفت: آره دیگه حتما تا الان بیدار شدن.فرشته هم در بردن صبحانه عروس و داماد کمکشان کرد.سه نفری راهی طبقه بالا شدند.در که زدند بانو در را برایشان گشود.تازه از حمام بیرون آمده و آب از موهای رنگ شده اش چکه می کرد.صورت زیبایش با موها و ابروهای رنگ شده بیشتر شبیه زنان متاهل شده بود.سلام بلند بالایشان با جواب خجالت زده ی بانو روبه رو شد و صورت سرخ شده زن جوان خجالتش را بیشتر نمایان کرد.عاطفه با ذوق گفت صبحت بخیر عروس خانوم. الهی قربونت برم دیشب مثل یک تیکه ماه شده بودی.بانو لبخند زد و موهای خیس ریخته توی صورتش را کنار زد و گفت خدا نکنه دختر، بفرمایید داخل.هر سه وارد شدند و بانو در را پشت سرشان بست.یکراست به سمت آشپزخانه رفتند و صبحانه را روی میز گذاشتند.آیلار به خواهر دوست داشتنی اش نگاه کرد.چشمانش در خانه اش چرخی زد و کیف کرد از حال خوب این روزهای خواهرش.نگاهش به سمت دو خواهرش که میز را می چیدند رفت و پرسید بچه ها کمک نمی خواین؟آیلار گفت نه بانو جان. برو لباس عوض کن بیا.عاطفه هم گفت شهرام رو هم بیدار کن.آیلار توی آشپزخانه، منزل بانو و شهرام سرگرم کمک کردن به عاطفه بود که صدای مازار از طبقه پایین به گوشش رسید.پایین پله ها ایستاده بود و نام او را می خواند.از خانه خارج شد و از بالای پله ها نگاهش کرد و پایین پله ها او را دید.پایین آمد و درحال پایین آمدن از پله ها، پاسخ مازار را دادجانم؟به آخرین پله رسید.مازار هم نزدیکش ایستاد. شاداب و سر حال و قبراق سر توی صورتش خم کرد و گفت جونت بی بلا، جون دلم.مازار فاصله گفت برو آماده شو زودتر بریم. خونه هنوز خیلی کار داره.آیلار به سوی اتاق گام برداشت و گفت باشه زود لباس می پوشم بریم.مازار لباس امروز آماده میشه. زنگ زدن گفتن درستش کردن باید بریم بگیریم مازار سر تکان داد باشه خیالت راحت.تعدادی مهمان ها که ساکن شیراز نبودند .در منزل خانوم جون مانده بودند و بابت همین خانه شلوغ بود.هر کس هم مشغول کاری. عده ای تازه بیدار شده و صبحانه می خوردند.چند نفر آماده میشدند تا برای شیراز گردی بیرون بروند.چند نفر هم در کارها کمک می کردند. بوی کاچی هم که کل خانه را برداشته بود.خانون جون و شهربانو مقدار زیادی کاچی درست کرده بودند چون باید علاوه بر عروس و داماد، از مهمان ها هم با کاچی پذیرایی می کردندآیلار لباس پوشید و از اتاق خارج شد.از همه خداحافظی کردند و به حیاط رفتند.شهربانو هم دنبالشان وارد حیاط شد و صدایشان کرد.ظرفی را مقابلشان گرفت و گفت براتون کاچی گذاشتم. بخورید نوش جونتون.مازار در ظرف را برداشت عطر زعفران و ادویه زیر بینی اش پیچید.به کاچی پر مغز توی ظرف نگاه کرد و گفت دستت درد نکنه عمه زحمت کشیدی.شهربانو لبخند زدنوش جونتون قربونت برم.به آیلار نگاه کرد و گفت می بینی که عزیزم اینجا پر از مهمونه ما نمی تونیم بیاییم اون وری. ولی اگر کارتون زیاده زنگ بزن هاله و هلیا رو بفرستم کمک.آیلار چشم بر هم زد وگفت شما که خیلی زحمت کشیدین.دستتون درد نکنه اگه دیدیم طول کشید چشم بهتون خبر میدیم.شهربانو دستش را نوازش گونه بر کمر آیلار کشید وگفت کاری نکردم عزیزم. برید به سلامت.مازار و آیلار که خداحافظی کردند و خارج شدند. او هم رفت تا به باقی کارهایش برسد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
34.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ آلوچه قرمز ✅ آلوچه سبز ✅ آلبالو ✅ نمک ✅ نبات ✅ گلپر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
752_44336350346580.mp3
3.7M
🎶 نام آهنگ: بهونه 🗣 نام خواننده: شهرام صولتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۲ خرداد ۱۴۰۳