نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوچهار باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوپنج
مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این کوچک نشودعقب عقب رفت روی زمین نشست.دوباره دستش را به صورتش کشیدوگفت :اعصابم خراب بود.باز بابا باهام دعواکرده بود .رفتم پیش کریم تا حال و هوام عوض بشه..بساطش جور بود منم فکر کردم یک کم بخورم که چیزی نمیشه..نفهمیدم چی شد انقدر خوردم که مست شدم..خدا چرا جانش را نمی گرفت ؟گفتن از آن شب از مرگ هم سختتر بودحتی اگر نصفه و نیمه باشدحتی اگر نیمی اش را لابلای دروغ هایش پنهان کند.ادامه داد :به خودم که اومدم توی کوچه عمو بودم..هوای بانو ...هوای عشق گذشته افتاد به سرم..فقط رفتم که..نمیدونم چرا رفتم..مغزم کار نمی کرد...سکوت کرد.منصور پرخاش کردخوب بعدش با دست به صورت خودش سیلی زد و گفت مست بودم..من لعنتی مست بودم...کنارش دراز کشیدم..پشتش بهم بود .ندیدم آیلاره..یهو عمه اومد تو اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش باز تکرار کرد.مست بودم..نمیدونستم آیلاره و بالاخره بغض چند روزه اش سر باز کرد برای اولین بار در آن مدت با صدای بلند گریست.دیدن سیاوش در آن حال و روز نابودش کرده بود.غروب یک روز پاییزی از روزهای آذر ماه بود.از آن روزها که پاییز همه زورش را میزد تا خزان را به رخ باغ بکشدیک شبانه وروز از آن کابوس تلخ گذشت یک شبانه و روز از روزی کا فهمیده بود چه برسرش آمده فاصله گرفت.سیاوش در حالی که پاهایش را در شکمش جمع کرده بودرو تخت نشسته و به باغ به یغما رفته اشان نگاه میکرد.باغ هم داشت جان می کندمرد. درست مثل او نگاهش به تاب گوشه حیاط افتادچقدر از این تاب خاطره داشتند از بچگی تا همین یک ماه پیش قبل از آن سفر نفرت انگیز ...آیلار فقط هفت ساله بود.روی تاب نشسته و سیاوش هلش میدادآیلاربه لیال که روی زمین مشغول چهارخانه بازی بود سر خودش را گرم می کرد تا نوبت تاب سواری اش برسد نگاه کرد و گفت :امشب عروسی حنانه اس .من دوماد دیدم انقدر قشنگه لیلا .چشماش آبیه.سیاوش از همان نوجوانی روی آیلار غیرت داشت.توی کمرش کوبید و گفت :تو غلط کردی که نگاهش کردی .دفعه ای دیگه چشمات از کاسه در میارمآ آیلار از درد ضربه کمرش و تشری که سیاوش زد به گریه افتادازتاب پایین آمد و گفت :چرا میزنی .دلم خواسته نگاش کردم .تازه منم میرم یک شوهر همینطوری برای خودم پیدا می کنم .که چشماش آبی باشه نه مثل چشمای زشت تو سیاوش از موهای در هم تنیده و نامرتب آیلار گرفت و کشیدجیغ دخترک هوا رفت سیاوش داد زد :تو غلط می کنی .من خودم میخوام تو رو بگیرم .میکشمت اگه زن کس دیگه ای بشی همچنان خیره تاب بودآیلار زن کس دیگری شده بود.لیلا هم سعی کرد لبخند بزند وگفت :داداش عزیزم چطوره ؟سیاوش سر تکان داد با لبخند بسیار غیر واقعی که روی لبهایش بود گفت :خوبم.لیلا سینی صبحانه را روی تخت گذاشت به موهای ژولیده و صورت خسته برادرش نگاه کرد یک لقمه کوچک کره و مربا برای سیاوش گرفت.سیاوش اما دستش را پس زد دیگر تا آخر عمر مربایی زرد آلو نمیخوردتا خاطرات ویرانش نکندلقمه کوچک نان و پنیر برداشت غذا که در گلویش ماند با چای داغ فرو داد.لیلا دست سیاوش را گرفت و گفت :غصه نخور سیاوش همه چی درست میشه.شنیدن این جمله قشنگ بود.حال آدم را خوب می کرد.اما نه برای او که مهم ترین بخش زندگیش را عشق را باخته بود باز به روی لیلا لبخند زد وهمیشه این جمله را می گفت :))همه چی درست میشه .یک روز خوب هم میاد ولی....روز قبلش من مردم ((حامد همان جوانک شاد سالهای اول دانشگاه که با ضرب و زور و هزار بدبختی و قرض عروسش را به خانه آورد.دخترک بی نوا یک ماه بعد از عروسی شبی با هزارامید خوابید و صبح هرگز بیدار نشد وحامد بعد از او دیگر هیچ وقت نخندیدحال کدامشان بدتر بود؟ حامد که عروسش را به حجله برد.روزهای خوبی را کنار او سپری کردو وقتی مرد با دستان خودش خاکش کرد حتی قبر.عروسش هم متعلق به او بودیا سیاوش که محبوبش می آمدبا او زیر یک سقف ،نفس به نفس زندگی می کرد اما.متعلق به دیگری بود ؟اتفاق خیلی هم سنگین نبود بود؟مگر چه میشدآیلار می آمد با او زیر یک سقف.تا اینجایی داستان که طبق برنامه هایشان بود باقی کمی تفاوت داشت زیاد هم نه فقط کمی...می آمد جلوی چشمانش هم بالین مرد دیگری میشد.محرم مرد دیگری میشدپناهش مرد دیگری بود.آیلار بعد از چند روز در حبس ماندن
با پشتیبانی منصور از خانه خارج شده بود .اولین مسیرش کنار رود دلخواهش بودبا تنی خسته و مغز رو به انفجار راهی شد شاید که کمی آرامش بگیردهمه چیز مثل قبل بود.درختان،کوچه ها،مرغهای کف کوچه ها جوی آبی که از زیر درختان وسط ده می گذشت حتی گالبتون با همان چوب دستی و گوسفندانش اینبار دیگر با دیدن لباس های نا هماهنگ دخترک چوپان خنده اش نگرفتحتی حوصله تحلیل لباس هایش را هم نداشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f