eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 ✍پیرزنی در خانه‌ خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم.هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. چپس رو به دزد کرده و پرسید: چشم تو کجا کور شد؟ دزد گفت: میخ پشت درِ خانه‌ این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد. وی گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جست‌وجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد که وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. شکارچی را رها کردند. نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم.ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص می‌کشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجری هایی که دنیای بچگی دهه شصت و هفتادی ها رو ساختند، در یک قاب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوسه سیاوش کلافه رو به خواهرش گفت: چرا گریه می کن
باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را در ذهنش کنار هم می گذاشت تا بتوانند درک کند چه اتفاقی افتاده.یک پایش را دراز کرد.و دستش را روی زانویش که همچنان جمع بود قرارداد و تکیه گاه سرش کرد.دست میان موهایش فرو برد و به دیوار خیره شد.باصدای بانو نگاهش کرد.تمام صورت بانو هم خیس اشک بود.در حالی که با لیوان آب به دست سمت اوخم شده گفت: یک کم آب بخور سیاوش.به دختر عمویش نگاه کرد انگار هیچ کس را جزءآیلار،جزء عزیز از دست رفته اش نمی شناخت.لیوان آب را ا از بانو گرفت و تا ته سر کشید.شاید می خواست با این لیوان آب آتش درونش را خاموش کند.دوباره لیوان را به سمت بانو گرفت.باز بانو لیوان برایش پر کرد.اینبار اما از آب نخورد.لیوان را بالا برد و تمامش را روی سرش خالی کرد.مغزش داشت می جوشید.امید داشت با خنکی آب حالش بهتر شود که نشد.بلند شد ایستاد دست هایش را مشت کردو فقط یک جمله گفت: اگه نکشمش مرد نیستم.گیج و منگ به سمت در رفت.حال آدمی را داشت که با شی به سرش کوبیده اند.درکی از فضای اطرافش نداشت.حقیقت بدجور توی صورتش کوبیده شده بود.منصور دلش نیامد تنهایش بگذارد و همراهش شد. سیاوش می دانست برادرش را کجا می تواند بیابد .باید می رفت و دمار از روزگارش در می آورد.چطور دلش آمده بود آیلار را از او بگیرد؟خود خدا هم وقتی که آیلار را می آفرید سند شش دانگش را به نام سیاوش زد.حالا علیرضایی لعنتی حتی نقشه های خدا را هم خراب کرده بود.منصور بازویش را گرفت وسط حیاط ایستادند.گفت کجا میخوای بری سیاوش؟سیاوش پاسخ داد: میخوام برم خدمت اون علیرضای نامرد برسم.منصور هم عصبانی بود بدش نمی آمد آن مردک بی شرف را با دستان خودش خفه کند.بانو هم به سمتشان دوید و گفت.سیاوش صبر کن حالت یک خرده جا بیاد .رو به راه بشی بعد برو.سیاوش زهر خند زدو گفت: من حالم خوبه روبه راه.روبه راهم .از این بهتر نمیشه.به آیلار که دم در هال ایستاده بودونگاهشان می کرد نگاهی انداخت.گام هایش را به سمت در تند تر برداشت.بانو باز دویدخودش را به در رساند.چسبیده به قفل ایستاد و گفت :نمیذارم بری بیرون بخدا ما این چند روز به اندازه کافی بدبختی داشتیم.نمیذارم بری یک بدبختی دیگه بار بیاد.سیاوش عصبی فریاد زد: بذار برم بانو کاریش ندارم .فقط میخوام بپرسم چیکار کردم که این جوابش بود؟علیرضا خم شده بوده و داشت خاک زمین را بررسی می کردکه سیاوش نامش را خواند.باتعجب سربلند کرد تا برادرش را ببیند که مشت سیاوش درست توی چانه اش نشست.ضربه محکم بود.درد به ریشه دندان هایش رسید.سیاوش امان نداد مشت بعدی را زیر چشم برادرش خالی کرد.علیرضا دو قدم عقب رفت و دوباره ایستادو باز سیاوش مشتش را توی صورت برادر بزرگترش نشاند.در حالی که از میان دندان های کلید شده اش می غرید:اگه نکشمت مرد نیستم اگه نکشمت از همه نامردا نامردترم علی.یقه علیرضا را گفت و گفت:فقط قبلش بهم بگو چرا این نامردی رو درحقم کردی؟علیرضا سرپایین انداخت؛ روی نگاه کردن به چشمان برادرش را نداشت.منصور که تا آن لحظه شاهد بودبه سیاوش امان نداد و اینبار او اثرات خشمش را به مشتهایش تزریق کرد و وسط صورت علیرضا کاشت.علیرضا فقط با مشت های آنها چند قدم جابه جا میشد.با سری افکنده هیچ دفاعی از خودش نمی کرد.فریاد زد: مگه کری؟ نمی شنوی چی میگه؟ چرا این کارو کردی؟سیاوش که می دید برادرش همچنان ساکت است عصبی گفت:دارم ازت می پرسم چرا با من این کارو کردی؟منصور با دو دست روی سینه علیرضا کوبید و گفت:چرا این بلا رو سر خواهرم آوردی.؟چرا با آبروی ما بازی کردی؟علیرضا به چشمان خشمگین منصور نگاه کرد.چندثانیه بعد نگاهش قفل چشمان سرخ سیاوش بود.با شرمندگی گفت:من نمیخواستم اینطوری بشه.اینبار سیاوش کار منصور را تکرار کرد با دست روی سینه علیرضا کوفت و گفت:چرا خفه شدی؟حرف بزن. چی شده که آیلار الان زنته؟علیرضا با درد نگاه از صورت سیاوش گرفت چشمان سیاوش به اندازه یک غده سرطانی درد داشتند.سیاوش اینبار طوری هلش داد که علیرضا روی زمین افتاد خودش رفت و یقه پیراهنش را گرفت و از روی زمین بلندش کردوگفت :سکوتت به حساب چی بذارم علی ؟چرا حرف نمی زنی ؟یک جمله بگو تا بدونم دلیل این بلایی که سر من و زندگیم آوردی .سر عمو و آبروش آوردی چیه ؟علیرضا ازبغض و شرمندگی در حال خفه شدن بودزمزمه کرد :مست بودم .نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم.منصور داشت منفجر میشداگر می توانست همانجا تکه تکه اش می کرد.همه روزش را زد تا صدایش را کنترل کند فریاد نزند و این بی آبرویی بیشتر از این به گوش مردم نرسد.با صدای خش داری گفت :تو مست کردی رفتی خونه ما که چه غلطی بکنی؟چه می گفت ؟هیچ توضیحی برای کارش نداشت دستش را روی صورتش کشیدوگفت :نمیدونم ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای امشب بهتون میگم امیدوارم اون چیزی که خیلی الان نگرانش هستین ؛ ‏فردا یه «آخیش حل شد»عمیق باشه گوشه ‏قلبتون. شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🗓 درود بر شما🌹صبح‌بخیر ☀️ چهارشنبه ۲۹ فروردینتون بخیر 🌺به نام نامت و با 🌹توکل به اسم اعظمت 🌺میگشایم دفتر امروزم را 🌹باشد  ڪہ در پایان روز 🌺مُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر رادیو کویت در دهه شصت روزهای دوشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه آهنگهای درخواستی میزاشت🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلفی با خودت - @mer30tv.mp3
4.78M
صبح 29 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوچهار باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را د
مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این کوچک نشودعقب عقب رفت روی زمین نشست.دوباره دستش را به صورتش کشیدوگفت :اعصابم خراب بود.باز بابا باهام دعواکرده بود .رفتم پیش کریم تا حال و هوام عوض بشه..بساطش جور بود منم فکر کردم یک کم بخورم که چیزی نمیشه..نفهمیدم چی شد انقدر خوردم که مست شدم..خدا چرا جانش را نمی گرفت ؟گفتن از آن شب از مرگ هم سختتر بودحتی اگر نصفه و نیمه باشدحتی اگر نیمی اش را لابلای دروغ هایش پنهان کند.ادامه داد :به خودم که اومدم توی کوچه عمو بودم..هوای بانو ...هوای عشق گذشته افتاد به سرم..فقط رفتم که..نمیدونم چرا رفتم..مغزم کار نمی کرد...سکوت کرد.منصور پرخاش کردخوب بعدش با دست به صورت خودش سیلی زد و گفت مست بودم..من لعنتی مست بودم...کنارش دراز کشیدم..پشتش بهم بود .ندیدم آیلاره..یهو عمه اومد تو اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش باز تکرار کرد.مست بودم..نمیدونستم آیلاره و بالاخره بغض چند روزه اش سر باز کرد برای اولین بار در آن مدت با صدای بلند گریست.دیدن سیاوش در آن حال و روز نابودش کرده بود.غروب یک روز پاییزی از روزهای آذر ماه بود.از آن روزها که پاییز همه زورش را میزد تا خزان را به رخ باغ بکشدیک شبانه وروز از آن کابوس تلخ گذشت یک شبانه و روز از روزی کا فهمیده بود چه برسرش آمده فاصله گرفت.سیاوش در حالی که پاهایش را در شکمش جمع کرده بودرو تخت نشسته و به باغ به یغما رفته اشان نگاه میکرد.باغ هم داشت جان می کندمرد. درست مثل او نگاهش به تاب گوشه حیاط افتادچقدر از این تاب خاطره داشتند از بچگی تا همین یک ماه پیش قبل از آن سفر نفرت انگیز ...آیلار فقط هفت ساله بود.روی تاب نشسته و سیاوش هلش میدادآیلاربه لیال که روی زمین مشغول چهارخانه بازی بود سر خودش را گرم می کرد تا نوبت تاب سواری اش برسد نگاه کرد و گفت :امشب عروسی حنانه اس .من دوماد دیدم انقدر قشنگه لیلا .چشماش آبیه.سیاوش از همان نوجوانی روی آیلار غیرت داشت.توی کمرش کوبید و گفت :تو غلط کردی که نگاهش کردی .دفعه ای دیگه چشمات از کاسه در میارمآ آیلار از درد ضربه کمرش و تشری که سیاوش زد به گریه افتادازتاب پایین آمد و گفت :چرا میزنی .دلم خواسته نگاش کردم .تازه منم میرم یک شوهر همینطوری برای خودم پیدا می کنم .که چشماش آبی باشه نه مثل چشمای زشت تو سیاوش از موهای در هم تنیده و نامرتب آیلار گرفت و کشیدجیغ دخترک هوا رفت سیاوش داد زد :تو غلط می کنی .من خودم میخوام تو رو بگیرم .میکشمت اگه زن کس دیگه ای بشی همچنان خیره تاب بودآیلار زن کس دیگری شده بود.لیلا هم سعی کرد لبخند بزند وگفت :داداش عزیزم چطوره ؟سیاوش سر تکان داد با لبخند بسیار غیر واقعی که روی لبهایش بود گفت :خوبم.لیلا سینی صبحانه را روی تخت گذاشت به موهای ژولیده و صورت خسته برادرش نگاه کرد یک لقمه کوچک کره و مربا برای سیاوش گرفت.سیاوش اما دستش را پس زد دیگر تا آخر عمر مربایی زرد آلو نمیخوردتا خاطرات ویرانش نکندلقمه کوچک نان و پنیر برداشت غذا که در گلویش ماند با چای داغ فرو داد.لیلا دست سیاوش را گرفت و گفت :غصه نخور سیاوش همه چی درست میشه.شنیدن این جمله قشنگ بود.حال آدم را خوب می کرد.اما نه برای او که مهم ترین بخش زندگیش را عشق را باخته بود باز به روی لیلا لبخند زد وهمیشه این جمله را می گفت :))همه چی درست میشه .یک روز خوب هم میاد ولی....روز قبلش من مردم ((حامد همان جوانک شاد سالهای اول دانشگاه که با ضرب و زور و هزار بدبختی و قرض عروسش را به خانه آورد.دخترک بی نوا یک ماه بعد از عروسی شبی با هزارامید خوابید و صبح هرگز بیدار نشد وحامد بعد از او دیگر هیچ وقت نخندیدحال کدامشان بدتر بود؟ حامد که عروسش را به حجله برد.روزهای خوبی را کنار او سپری کردو وقتی مرد با دستان خودش خاکش کرد حتی قبر.عروسش هم متعلق به او بودیا سیاوش که محبوبش می آمدبا او زیر یک سقف ،نفس به نفس زندگی می کرد اما.متعلق به دیگری بود ؟اتفاق خیلی هم سنگین نبود بود؟مگر چه میشدآیلار می آمد با او زیر یک سقف.تا اینجایی داستان که طبق برنامه هایشان بود باقی کمی تفاوت داشت زیاد هم نه فقط کمی...می آمد جلوی چشمانش هم بالین مرد دیگری میشد.محرم مرد دیگری میشد‌پناهش مرد دیگری بود.آیلار بعد از چند روز در حبس ماندن با پشتیبانی منصور از خانه خارج شده بود .اولین مسیرش کنار رود دلخواهش بودبا تنی خسته و مغز رو به انفجار راهی شد شاید که کمی آرامش بگیردهمه چیز مثل قبل بود.درختان،کوچه ها،مرغهای کف کوچه ها جوی آبی که از زیر درختان وسط ده می گذشت حتی گالبتون با همان چوب دستی و گوسفندانش اینبار دیگر با دیدن لباس های نا هماهنگ دخترک چوپان خنده اش نگرفت‌حتی حوصله تحلیل لباس هایش را هم نداشت‌. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ پیاز ✅ گوشت ✅ گوجه ✅ سیب زمینی ✅ نمک و ادویه ✅ روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5965411859895945857.mp3
8.1M
آن یار طلب کن که تو را باشد و بس معشوقهٔ صد هزار کس را چه کنی - ابو سعید ابوالخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f