عید غدیر مبارک .... - @mer30tv.mp3
4.29M
صبح 5 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلم عاشقش بودم.خیلی ذوق داشتم که بجه مریمو ببینم،خبر رسی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلویکم
هاشم بلند شد و شیرینی بهمون تعارف کرد،دهنمون رو بخاطر اومدن بهمن شیرین کردیم و وقت رفتن رسیده بود.عمه مریم رو بوسید و گفت:خیلی دوست داشتم پیشت بمونم مادر اما میبینی که علی خیلی اذیت میکنه.مریم که تو چشماش اشک بود مادرش رو بوسید و گفت:برو خدا به همرات..الاناس که ننه و مادرهاشم برسن...قراره پیشم بمونن.با شنیدن این حرف عمه نفس راحتی کشید و انگار خیالش راحت شد.جمشید خان همونطور که به سمت در میرفت گفت:یه نفرو میفرستم بیاد اینجا کنار دستت و کاراتو کنه،اتاق ته حیاطو بهش بدین تا همین زندگی کنه و هم بشه پرستار بجه ات،هم کارای تورو بکنه.مریم که حسابی خوشحال شده بود به سختی از جاش بلند شد و گفت:دست شما درد نکنه خان داداش.جمشید سری تکون داد و حرفی نزد.بهمن و بوسیدم و مریمو توبغـ.ـل گرفتم.دلم میخواست کمی معطل کنم شاید بتونم ننه رو ببینم..صدای در حیاط به گوش رسید و جمشید که جلوی در بود درو باز کرد.اقام و ننه و مادرم وارد حیاط شدن.با دیدن جمشید خان انگار جا خوردن و بریده بریده سلام کردن.با اومدنشون مخصوصا اومدن ننه خیلی خوشحال شدم و خودمو انداختم تو بغـ.ـلش و صورت پراز چین و چروکش رو بوسیدم.با ناراحتی گفتم:چقد دیر اومدی ننه من دارم میرم.ننه دستی به سرم کشید و گفت:برو ننه جان،برو خودم میام دیدنت.از همه خداحافظی کردم و نمیخواستم بیشتر ازاین جمشیدو منتظر بزارم.یه بار دیگه ننه رو بوسیدم و به سمت عمارت راه افتادیم.توی ماشین همش تو فکر بهمن بودم.خیلی خوشگل و تو دل برو بود.برگشتم به سمت جمشیدو گفتم:بهمن خیلی بامزه ست مگه نه؟جمشید لبخند روی لـ.ـب هاش نشست و سرشو تکون داد.به عمارت رسیدیم و من و عمه داخل عمارت شدیم و جمشید هم برای انجام کارهاش رفت.نسرینو دیدم که روی پله ها ایستاده بود و با لبخندی کج به ما نگاه میکرد.نزدیکش شدیم و هردو بهش سلام کردیم.نسرین گفت:مبارک باشه قدم نو رسیده.عمه سری تکون داد و سعی میکرد علی رو که نق میزد اروم کنه،معذرت خواهی کرد و رفت سمت اتاقش.خواستم از پله ها برم بالا و برم توی اتاقم که نسرین گفت:اسم بجه مریم چیه؟برگشتم سمتش وگفتم:بهمن،جمشیدخان انتخاب کرد.نسرین ابروهاشو داد بالا و گفت:اسم قشنگیه،کی میشه داداشم اسم بجه خودشو انتخاب کنه،فعلا که باید اسم بجه های مردمو بزاره!تو چشماش خیره شدم و گفتم:انشالا به زودی جمشید اسم بچه خودمونو هم انتخاب میکنه و به سرعت از پله ها بالا رفتم.وارد اتاق شدم و خودمو لهنت کردم که چرا گفتم جمشید اسم بجه رو انتخاب کرده.استرس همه وجودمو گرفته بود و میدونستم بااومدن بهمن خانم بزرگ هم منتظر دیدن بجه ی جمشیدِ.سرم کمی گیج رفت و گوشه اتاق نشستم و به پشتی تکیه دادم.سرمو بین دستام گرفتم.اون ماه خیلی امیدوارم بودم که حامله باشم.چندروزی از موعدم گذشته بود اما هنوز زود بود برای اعلام حاملگی،حتی به جمشید هم چیزی نگفته بودم.نمیخواستم بی گدار به آب بزنم.باید مطمئن می شدم و بعد تو دهن دیگران مینداختم که حامله ام.وقتایی که نسرین توی عمارت بود حالِ منم خوب نبود،اما سعی میکردم جایگاه خودمو حفظ کنم و جلوش احساس ضعف نکنم.کاش اونقدر قدرت داشتم که میتونستم از عمارت بیرونش کنم.نفس عمیقی کشیدم و روی زیلوی کنار اتاق درازکشیدم.چشمام کمی گرم شده بود که با صدای در چشمامو باز کردم.جمشید بود که برگشته بود.دستی به صورتم کشیدم و نشستم.جمشید گفت:این موقع روز چرا خوابیدی؟رفتم سمتش و گفتم نخوابیده بودم.منتظر تو بودم که چشمام گرم شد. گفت:اگر خواستی هرچندروز یه بار میتونی بری خونه مریم،امروز از چشمات خواندم که دوست نداری برگردی عمارت!!از دستاشوگرفتم و باخوشحالی گفتم پشت این چهره ی غضـبناک و مغرور یه دل مهربون هست که هیچکس جز من نمیبینتش.جمشید گفت عزیزه گفت غذا امادست،باید بریم برای ناهار.ناهارو بااعضای عمارت خوردیم و فکرم پیش بهمن بود.دلم براش ضعف میرفت و دلم میخواست هرچه زودتر برم ببینمش.علی شیـطونی میکرد و عمه سعی میکرد کنترلش کنه.حالا که کمی بزرگتر شده بود کنترلش خیلی سخت شده بود و عمه همه ی وقتش برای علی میگذشت،گاهی عزیزه هم کمکش میکرد.اما علی خیلی به عمه وابسته بود و پیش هیچکس اروم و قرار نداشت.خانم بزرگ همونطور که چپ چپ به علی نگاه میکرد گفت:کی بشه صدای خنده و بازی بچه های جمشید توی این عمارت بپیچه.سرمو انداختم پایین و جمشید هم چیزی نگفت.خانم بزرگ ادامه داد:فردا میرم دیدن بچه مریم.با خوشحالی گفتم:منم میام!جمشید چپ چپ نگاهم کرد،فهمیدم که از این تصمیم سرِخود چپ چپ نگاهم کرده و زیرلب گفتم:البته اگه جمشید خان اجازه بده.جمشید همونطور که اخم کرده بود و با غذای باقی مونده توی بشقابش بازی میکرد گفت:یه ماشین باراننده هماهنگ میکنم که فرداصبح شمارو ببره اونجا و بعدم برتون گردونه عمارت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوبیده_مرغ
مواد لازم :
✅ سینه و ران مرغ
✅ چربی گوسفندی
✅ ادویه
✅ فلفل دلمه
✅ پیاز
✅ نمک
✅ زعفرون
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
766_44921935341670.mp3
3.46M
من حیدرم و جنگاورم و
مریم نداره شأنیت مادرمو
شمس و قمرم فوق بشرم
مومن شده از اول بعثت پدرم
انا عین الله انا سیف الله
انا وجه الله انا سِرّ الله
انا خلاق روح انا ناجی نوح
انا معشوق انا فاروق انا فتح الفتوح
انا حبل المتین انا حق الیقین
انا قبله انا کعبه انا ذات مبین
علی مولا علی ...💚
💐 #عید_غدیر💖
فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من_غدیری_ام❤️💚
اوصاف علـے بہ هر زبان باید گفٺ
این ذڪر بہ پیدا و نهان باید گفٺ
در جشن ولے عهدے مسعودِ عـلے
تبریڪ بہ صاحب الزمـان باید گفٺ
#عید_غدیر✨🌺 💚
بر_شیعیان_جهان💚💚
مبارڪ_باد✨🌺💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلویکم هاشم بلند شد و شیرینی بهمون تعارف کرد،دهنمون رو ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلودوم
خیلی خوشحال بودم،بااین حرف جمشید رضایت خودشو اعلام کرد.لحظه شماری میکردم که فردا بشه و بتونم از عمارت خارج بشم و به دیدن بهمن برم.گاهی بودن تو عمارت خیلی کسل کننده میشد.این که کار جدیدی نداشتیم و روزای تکراری رو میگذروندیم تحمل عمارت رو برام سخت کرده بود.فقط بخاطر جمشید بود که میتونستم اونجا رو تحمل کنم.به همین خاطر جایی رفتن خیلی برام لذت بخش بود،مخصوصا بودن جمعِ خانواده ام به خصوص دیدن ننه.باعث میشدن یاد قبلا بیفتم و خاطرات بودن توی خونه اقام و ننه برام زنده بشه.درد شدیدی زیر دل و کمـرم پیچید و رفتم توی اتاق.خدا خدا میکردم که ماهیانه ام نباشه،اون ماه خیلی امیدوار بودم و اگر خونریزیم شروع میشد یکماه دیگه باید صبر میکردم.با پارچه کلفتی دل و کمـرم رو بستم و درازکشیدم.بعداز من جمشید وارد اتاق شد و پرسید چی شده؟باناله گفتم نمیدونم شاید وقت ماهیانه ام باشه.جمشید با شنیدن این حرف انگار کمی ناراحت شد.حق داشت.ماهیانه من یعنی بازم بچه ای درکار نیست.پتو رو کشیدم رو صورتم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.نزدیک به یکسال بود که عروسی کرده بودیم وهمه درانتظار خبرحاملگی من بودن.هربار که خبر حاملگی کسی رو میشنیدم حس حسادت میومد سراغم.هربار که جمشید با بچه ها بازی میکرد دلم خ میشد.یک ماهی از زایمان مریم گذشته بود و بهمن خیلی بامزه تر و شیرین تر شده بود.هرروز پی فرصتی بودم تا بتونم برم پیش مریم،هم کمکش کنم و هم بابهمن بازی کنم.اینطوری کمترهم فکروخیال میکردم.وقتی مریم به بهمن شیر میداد باحسرت نگاهش میکردم و از خدا میخواستم که هرچه زودتر منم مادر بشم و برای جمشید یه وارث بیارم.یه روز همونطور که مشغول بازی با بهمن بودم ننه و مادرم هم اومدن تا به مریم سری بزنن.ننه طبق معمول دستی به سرم کشید و گفت:عاقبت بخیر بشی ننه.مادرم اما اخماش توهم بود.فهمیده بودم از چیزی ناراحته.با چشم و ابرو به مامان اشاره کردم و از ننه پرسیدم چیزی شده؟ننه سرشو به نشونه نه تکون داد وگفت:استغفرالا.بیخیال مادرم شدم و سرمو به بهمن گرم کردم که با صدای مامان به طرفش برگشتم تا کی میخوای بیای با بهمن بازی کنی؟الان باید بجه خودت تو بغلت باشه دختر.یکساله عروسی کردی و درو همسایه ازم میپرسن دخترت هنوز حامله نیست؟جمشیدخان وارث میخواددیبا،سریعتر حامله بشو تا جای پات توی عمارت محـکم بشه.مریم نصف سـن تورو داره.بچه دار شدنتم مثل شوهر کردنته؟میخوای مارو خ به جگر کنی؟اگه حامله نمیشی بگو تا از قابله برات دارو گیاهی بگیرم.سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.ننه صداشو بالا برد و گفت لعنت به شیطون.این دختر تازه شوهر کرده،چرا میخوای ببندیش به دارو؟صحیح و سالمه،بجه دار هم میشه.خدا هرموقع بخواد بچه میده،عیب رو بچم نزار.مادر کمی خودشو جمع و جور کرد و خودشو برای ننه کج کرد اما جرئت نکرد حرفی بزنه.لبخند تلخی به ننه زدم و مطمئن بودم از چشمام همه چیو میخوانه.چقدر برام سخت بود که نزدیک ترین کـسم،مادرم داشت بهم زخم زبون میزد.دیگه از غریبه ها چه انتظاری بود.دیگه هوا داشت تاریک میشد و باید میرفتم به عمارت.همراه ماشینی که جمشید برام فرستاده بود به سمت عمارت راه افتادم.وارد عمارت شدم و جمشید توی حیاط ایستاده بود.صدای اذان میومد و هوا رو به تاریکی میرفت.پشتش به من بود و صورتش رو نمیدیدم.نزدیکش شدم و بازوشو از پشت گرفتم و گفتم سلام جمشیدخان ام.محـکم دستشو از دستم بیرون کشید و برگشت سمتم.نفس نفس میزد و رگ پیشونیش زده بودبیرون.محکم دستمو تو دستش گرفت و فشار داد و گفت:مگه تو صاحب نداری؟از صبحِ رفتی از عمارت.الان وقت برگشتنه؟از دردِ دستم ناله ای کردم و گفتم خونه هاشم بودم،جای بدی که نبودم.چشماش سرخ شد و منو به وحشت انداخت.صداشو برد بالا و گفت:تازه جوابم میدی؟فکر کنم توهنوز جمشیدو نشناختی دیبا،دستمو پیچوند و صدای شکستن استخونم رو شنیدم.جیغ بلندی زدم و بیحال افتادم روی زمین.عرق روی پیشونیم نشست و از درد ناله میکردم.از صدای من همه اومدن توی حیاط.جمال دوید طرفم، دستمو گرفت گفت چی شده زنداداش؟دستمو گرفته بودم و فقط ناله میکردم.تو یه چشم به هم زدن مچ دستم ورم کرد و نمیتونستم تکونش بدم.چشمام سیاهی میرفت و هیچی نفهمیدم.فقط صدای عربده های جمشید بود که داد میزد:طبیبو خبرکنین،بجنبین،طبیبو خبر کنین.جمشید منو روی دستاش گرفت و برد توی اتاق.همونطور که توی بغل جمشید بودم چشمامو نیمه باز کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد.توی نگاهش میشد ترس و نگرانی رو دید.منو گذاشت روی زمین و خانم بزرگ و نسرین و جمال وارد اتاق شدن.خانم بزرگ میزد روی دستش و میگفت:خدا مرگم بده چی شدی تو دختر؟نسرین به دستم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.جمشید توی اتاق راه میرفت و پشت سرهم به بیرون نگاه میکرد تا طبیب برسه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلوسوم
طبیب بلاخره اومد و نشست کنارم و گفت چی شده؟چه بلایی سرش اومده؟همه به جمشید نگاه کردن.جمشید با جدیت گفت زمین خورده.نفس راحتی کشیدم.نمیخواستم کسی بدونه چه بلایی سرم اومده و جمشید اون کارو بامن کرده.مخصوصا نسرین.میدونستم اگر بدونه بهم زخـم زبون میزنه.جمشید از اون عادتا نداشت، نمیدونم چش شد یهو!طبیب دستمو گرفت توی دستش و از درد جیغ بلندی زدم.جمشید رفت بیرون و پشت در ایستاد.خیلی ازش ناراحت شدم.اون این بلارو سرم اورده بود و حالا حتی نیومد کنارم تاارومم کنه.خانم بزرگ دست دیگمو گرفت توی دستش و گفت:اروم باش دخترم. محکم دست خانم بزرگو گرفته بودم توی دستم و فشار میدادم.طبیب گفت دستش شکسته و داشت دوا میذاشت روی دستم و میبست.با دردی که میکشیدم اشک از گوشه چشمام میریخت و چشمم به در بود که جمشید بیاد داخل اما بیرون ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود.روسریمو گذاشتم لای دنـدونام تا کمتر به هم فشار بدم و صدام درنیاد.کار طبیب تموم شد و گفت دستمو چندروزی اصلا نباید تکون بدم و استراحت کنم.قرار شد چند روز دیگه بیاد تا دوباره نگاهی بهش بندازه.خانم بزرگ با دستمالش اشکامو از صورتم پاک کرد و گفت تموم شد دیباجان،تموم شد.جمال و نسرین هم ناراحت بودن.اما نمیدونستم ناراحتی نسرین واقعیه یا ظاهری.اما هرچیزی که بود حداقل توی اتاق موند تا من احساس تنهایی نکنم.دلم خیلی از جمشید پر بود.به دستم نگاه کردم.باپارچه ی سفیدی محـکم بسته شده بود و بخاطر دوایی که به دستم مالیده شده بود به زردی میزد.همه از اتاق رفتن بیرون تا من استراحت کنم.از خانم بزرگ خواستم چراغ اتاقو خاموش کنه تا بعدازاین دردی که کشیدم کمی بخوابم و اروم بشم.دیگه جمشیدو ندیدم.نمیدونم چندساعت شد که خوابم برد.عزیزه وارد اتاق شد و سینی غذا رو گذاشت کنارم و چراغو روشن کرد.پاشو خانم،پاشو.برات گـوشت کباب کردم تا جون بگیری و استخوانت سریعتر جوش بخوره.نور چشمامو اذیت میکرد و به سختی بازشون کردم.توی جام نشستم و تکه گوشتی گذاشتم توی دهـنم و از عزیزه پرسیدم:جمشیدخان کجاست؟هرچند ازش دلخور بودم اما وقتی ازش بیخبر میشدم حالم خرابتر میشد.عزیزه دوغ رو ریخت توی لیوان و گفت خانم من از مطبخ دیدم که آقا دستتو پیچوند.با ناراحتی نگاش کردم و ازاینکه عزیزه همه چیزو دیده حس بدی بهم دست داد.بدون توجه به حرفش لیوان دوغو سرکشیدم و گفتم:نمیخوام کسی بدونه عزیزه،اگه کسی بفهمه جمشیدخان حسابی عـصبانی میشه .بامن که زنشم این کارو کرد،ببین باتو چیکار ممکنه بکنه.عزیزه بدون معطلی دستشو زد روی دهنش گفت لال بشم خانم اگه به کسی بگم،خیالت راحت باشه.سرمو تکون دادم و گفتم خوبه،دوباره ازش پرسیدم نگفتی جمشیدخان کجاست؟ عزیزه جواب داد از همون موقع توی حیاط نشسته خانم.حتی برای شام هم نیومد و گفت که میل نداره.غذامو خوردم و عزیزه ازاتاق رفت بیرون.به سختی بلند شدم.دستم خیلی درد میکرد و وقتی تکونش میدادم دردش شدیدتر میشد.پرده رو زدم کنار و دیدم جمشید روی تحت گوشه خیاط نشسته،میخواستم برگردم سرجام که دیدم نسرین رفت کنار جمشید نشست و باهم حرف میزدن.خیلی دوست داشتم بدونم چی میگن.اما هرچی بود جمشیدخان علاقه ی به صحبت نداشت و از روی تحت بلند شد و اومد سمت اتاق.پرده رو انداختم و رفتم توی جام درازکشیدم.چشمامو بستم و صدای باز شدن درو شنیدم.صدای نفس های جمشید بود.جاشو باکمی فاصله از من انداخت و چراغو خاموش کرد.صورتم سمت جمشید بود.چشمامو کمی باز کردم تا ببینمش.دستش گذاشته بود زیر سرش و به سقف خیره شده بود.برگشت سمت من و سریع چشمامو بستم.متوجه نگاهش میشدم،سنگینی نگاهش رو حس میکردم.صدای نفس هاش دیوونه ام میکرد هرچند ازش دلخور بودم.بدون حرفی خوابش برد و منم چشمام سنگین شد و خوابیدم.صبح باافتابی که توی صورتم افتاده بود چشمامو باز کردم.یادِ اتفاقات دیشب افتادم،جمشید توی اتاق نبود و انگار صبح زود بیرون زده بود.بدنم رو کمی کش و قـوس دادم با تکون خورد دستم درد بدی توی دستم پیچید و آخ بلندی گفتم.همزمان در اتاق بازشد و جمشید وارد اتاق شد.چی شد؟دستت درد گرفت؟جوابی ندادم.دوباره گفت دارم باتو حرف میزنم دیبا.بدون اینکه نگاش کنم گفتم:مگه برای تو مهمه؟انگار عصبانی شده بود و نفس هاش تندتر شده بود.اما دیگه از چیزی نمیتـرسیدم.جمشید مشتشو زد به دیوار و گفت نمیخواستم اینجوری بشه پوزخندی زدم و گفتم نمیخواستی؟الان دیگه دیر شده.اینجوری حرف نزن دیبا،باز اعصاب منو خورد نکن.اگه اعصابت خورد بشه باز میخوای کجامو بشکنی؟پامو؟چشماش سرخ شده بود.اومد کنارم نشست.من نمیخواستم دستت بشکنه دیبا،نفهمیدم چی شد.حتی نگاهش نکردم و گفت:دیروز که من داشتم درد میکشیدم و تو رفتی بیرون و تنهام گذاشتی چی؟اونم نفهمیدی چی شد؟!
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من حیدریم هیچ ندارم تردید
بے نام علے عشق فلج مےگردید
تا هسٺ جهان علے_علے مےگویم
تا ڪور شود، هر آنڪه نتواند دید
💚 #عید_غدیر مبارکباد💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
يكي از استادان دانشگاه خاطره جالبی را كه مربوط به سالها پيش بود نقل میكرد: «چندين سال قبل برای تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهی برای دانشجويان تعيين شد كه در گروههای پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی بايد انجام میشد.
دقيقاً يادم هست از دختر آمريكایی كه درست توی نيمكت بغليم مینشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه برای اين كار گروهی تصميمش چيه؟ گفت اول بايد برنامه زمانی رو ببينه، ظاهراً برنامه دست يكی از دانشجوها به اسم فيليپ بود.»
پرسيدم: «فيليپ رو میشناسی؟»
كاترينا گفت: «آره، همون پسری كه موهای بلوند قشنگي داره و رديف جلو میشينه!»
گفتم: «نمیدونم كيو ميگی!»
گفت: «همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكی تنش میكنه!»
گفتم: «نميدونم منظورت كيه؟»
گفت: «همون پسری كه كيف و كفشش هميشه ست هست باهم!»
بازم نفهميدم منظورش كی بود. اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربونی كه روی ويلچير ميیشينه...اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولی به طرز غير قابل باوری رفتم تو فكر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگیهای منفی و نقصها چشم پوشی كنه...چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جای كاترينا گذاشتم، اگر از من در مورد فيليپ می.پرسيدن و فيليپ رو ميشناختم، چی ميگفتم؟ حتما سريع میگفتم همون معلوله ديگه! وقتی نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...شما چی فكر ميكنيد؟ چقدر عالی ميشه اگه ويژگیهای مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقصهاشون چشم پوشی كنيم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f