eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
تو حیاط خونه اینجوری نذری میپختن یادش بخیر عطرش تا هفت تا خونه اون طرف تر میپیچید ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستوچهارم گلبهار زیر لب گفت +ارسلان و میگه پسر اون تاجره ک
الوند همچنان رو ایوون نشسته بود و با چشمای تیزش داشت به مامان و ارسلان نگاه میکرد و نگاهم رفت سمت البرز که متوجه این موضوع شده بود...بلاخره ارسلان با مامان حرف زد و از لبخندی که تا اخر شب گوشه لبش بود میشد فهمید مامان لج نکرده با این موضوع و موافقه . انقدر خوش حال بودم که سر از پا نمیشناختم . مهمونی که تموم شد برای اولین بار مستقیم رفتم تو اتاقمون و مجبور نبودیم تا صبح بیدار باشیم که تو حیاط و مرتب کنیم . اولین شبی بود که میخواستیم تو اتاقای عمارت بخوابیم . باورم نمیشد دیشب تا صبح داشتم گریه میکردم برای بخت سیاهمون و الان سرمو تو این اتاق گذاشتم رو زمین و میخوام بخوابم . **** نگاهی بین من و گلبهار رد و بدل شد و مامان از جاش بلند شد و گفت _دوباره دارم بهتون میگم پس حواستون به خودتون باشه تو اتاق بمونین تا میتونین و اصلا بقیه رو حساس نکنین من نیستم مواظب خودتون باشین . با کسی دعوا نکنین لجم نیفتین حتی اگه مستقیم فحشتون دادن باز کاری نکنین چون من و ارباب نیستیم و کسیم پشت شما نیست .دیگه سفارش نکنم ..به گلنسا میگم حواسش بهتون باشه . _کی میاین.؟ + ایرج که گفته دو سه روزه برمیگردیم . گلبهار تکرار نکنما _چشم حواسمون هست .. +نمیدونم چرا انقدر دلم شور میزنه گلبهار لبخندی زد و گفت _شور نخوره مادر من برو به سلامت اتفاقی نمیفته برای ما اونم جلوی این همه چشم .میدونن من و گلاب طوریمون شه انگشت اتهام میاد طرف خودشون پس نمیان خودشونو خراب کنن . +خیله خب مواظب باشین پس خدافظ _به سلامت . مامان از اتاق رفت بیرون و با خان از عمارت خارج شدن . خان میخواست بره شهر دو سه روزی از املاکش سرکشی کنه و مامانم میخواست همراه خودش ببره . وقتی فرخ لقا و ناریه فهمیدن چنان اتیشی شده بودن که حد نداشت.مامان درست میگفت الان که کسی و نداشتیم تو عمارت باید حواسمون باشه با کسی لج نیفتیم و دعوا نکنیم ...+ خب اینم از مامان .. حالا چیکار کنیم گلبهار شونه ای بالا انداخت _کاری نمیتونیم بکنیم .. برو پیشکشای ارسلان و بیار ببینیم . لبخندی زدم و رفتم سمت صندوقچه ام . یک ماهی گذشته بود و مامان و ارسلان باهم چند باری حرف زده بودن و ارسلان میگفت مامانت موافقه . مامانم از ارسلان خوشش امده بود و دیشب قول داد تو این سه روز ارباب و راضی کنه به ازدواج ما .گره کار اینجا افتاده بود که البرز همچنان سفت و سخت پای حرفش وایستاده بود و به خان گفته بود که من و میخواد و خان ام چند باری به مامان گفته بود این موضوع و ظاهرا مخالفتی نداشت. از این بابت بیشتر میترسیدم .خصوصا که رفت و امد ارسلان و البرزم کم شده بود و احساس میکردم البرز از چیزی بو برده میترسیدم که پای حرفش وایسته و من و مجبور کنه صی*ه اش بشم که البته اگه قرار بود این اتفاق بیفته حتی بدون مامان و گلبهارم از این ابادی فرار میکردم. کادوهای ارسلان و دونه دونه به گلبهار نشون دادم و اونم با شوق و ذوق نگاهشون میکرد و مگیفت خیلی قشنگن . لباسمو تنم کردم برای اولین بار و دقیقا اندازه تنم بود گلبهار مدام سر به سرم میذاشت و گفت حالا که مامان نیست لباسشو تنم کنم تو حیاطم یک مانوری بدم که ببینه تو تنم لباس و . هر چند اگه تو این دو سه روز بیاد عمارت . بی حوصله نشسته بودیم کنار هم و داشتیم حرف میزدیم ناهار خوردیم و همچنان تو اتاق بودیم _ گلاب پاشو بریم بیرون یک دوری بزنیم حوصله ام سر رفتش. +نه گلبهار باز مشکلی پیش میادا . _اخه چه مشکلی.؟ +چمیدونم دیدی باز فرخ لقا گیر داد بهمون و بحث شد اینبار کسی نیست ازمون حمایت کنه . _ نه چیزی نمیشه پاشو بریم چیزیم گفتن جوابشونو نمیدیم . سری تکون دادم و با تردید از جام بلند شدم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای فریاد فرخ لقا بلند شد و نگاهی به گلبهار انداختم دویدم بیرون گلبهارم پشت سرم. فرخ لقا و ناریه بودن که رو به روی هم وایستاده بودن و صدای داد و فریادشون به قدری بالا رفته بود که من ترسیده بودم ... کم کم همه جمع شدن و ماه جانجان از اتاقش اومد بیرون اما هر چقدر بهشون اخطار میاد فایده ای نداشت. کسیم تو عمارت نبود جز البرز که خب هیچ کاری از دستش برنمیومد کسی توجهی بهش نداشت انقدر که بی عرضه و بی دست و پا بود. ماه جانجان عصاشو محکم به زمین کوبید _بس کنین از صدای فریاد ماه جانجان بلاخره ساکت شدن . + ساکت شین جفتتون الان برین تو اتاقتون الان. فره لقا خواست حرفی بزنه که ماهجانجان باز ساکتش کردو فرستادشون تو اتاقشون متعجب بهشون نگاه کردم _ اصلا دعوا سر چیه._ اصلا دعوا سر چی بود؟ + نمیدونم اسم ازدواج و اینا میومد .. فکر کنم ناریه دختر فرخ لقا رو خاستگاری کرده .. با چمشای گرد شده گفتم _برای کی؟ نه بابا اخه اصلا امکان نداره ناریه و فرخ لقا باهم وصلت کنن که ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خوب تا کنیم !!خدا نگاه می کنه ببینه تو با بنده هاش چه جوری تا میکنی تا همونجوری باهات تا کنه پس خوب تا کنیم ... شب بخیر💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻سلام دوستان، 🌻صبح قشنگ شما بخیر 🍀وجودتون سلامت 🌻سفره تون پر خیر و برکت 🍀حال دلتون خوب 🌻احوالتون نیکو 🍀کانون خانواده تون گرم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهه شصتی نیستی اگه با دیدن این کلیپ اشکت درنیاد😢 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مدیریت زمان... - @mer30tv.mp3
6.02M
صبح 29 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستوپنجم الوند همچنان رو ایوون نشسته بود و با چشمای تیزش دا
+چمیدونم .. _کسی رو هم نداریم ازش بپرسیم . +اره دوباره برگشتیم تو اتاق ... _ اخه پس سر چی بحث داشتن ؟ +من شنیدم که فقط اسم زری تاج وسط بود _ وا خب پس بگو فرخ لقا خواستگاری کرده نه ناریه + نمیدونم . _ این چند روز اخر که خوب با هم جیک تو جیک شده بودن ولی بازم فکر نمیکنم بعدم فرخ لقا یا ناریه کیو دارن که بخوان براشون خاستگاری کنن .فرخ لقا یک برادر زاده داره که زن داره ناریه ام فکر نکنم کسی و داشته باشه . گلبهار شونه ای بالا انداخت +منم گیج شدم . تا شب برا خودمون نظر دادیم و فکر کردیم که دلیل دعواشون چی بوده و به نتیجه ای نرسیدیم . اخر شب بود که گلبهار جاشو انداخت بخوابه و منم پاشدم برم دست به اب . _ پاشو رو ایوون وایستا برم بیام . + خودت برو دیگه کی میخواد بخورتت دو قدم راهه _میترسم گلبهار + برو خودتو لوس نکن. کلافه از در زدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم هیچکس تو حیاط عمارت نبود. از پله ها رفتم پایین و مدام اطراف و نگاه میکردم.ترس افتاده بود به جونم و احساس میکردم کسی پشت سرمه سرعت قدمامو بیشتر کردم و با چشمام دنبا‌ل تقی میگشتم شبا تو حیاط عمارت نگهبانی میداد که دزد نیاد. پیشمون شده بودم ای کاش نمیومدم به قدمام سرعت دادم و داشتم میرفتم که تو یک لحظه دستی نشست رو دهنم و کشیده شدم پشت دیوار انباری با چشمای وحشتزده به صورت البرزی که نفس نفس میزد نگاه کردن خواستم پسش بزنم عقب که محکم تر نگهم داشت و قفلم کرد به دیوار دستش همچنان رو دهنم بود و با دست دیگه اش دستامو گرفته بود خودمو محکم تکون دادم که از دستش ازاد بشم اما سفت نگهم داشته بود . _هیس .. ساکت شو گلاب میخوام باهات حرف بزنم . ترس افتاده بود به دلم و نمیتونستم اروم بگیرم. سرم و به چپ و راست تکون دادم که فشار دستشو رو دهنم بیشتر کرد _ خودت خواستی .. تو رام بشو نیستی ..میخوای زن من نشی؟ چشمت دنباله ارسلانه؟؟مادرم راست میگه تو قدر نشناسی حیفه که بشی زنم باید به زور زنت کنم و ولت کنم تا خودت بیای به دست و پام بیفتی تا ص*غه ات کنم .. با چشمای گرد شده از فرط ترس به عصبانیت صورتش نگاه کردم + از اولشم باید همین کار و میکردم پامو تکون دادم که بزنم تو رو پاش اما محکم تر قفلم کرد کاملا چسبیده بود بهم و حتی نمیتونستم یک سانت جابه جا بشم اشکام شروع کرده بود ریختن رو گونه ام و از شدت ترس دست و پام سر شده بود . اگه واقعا خریت میکرد و کاری میکرد چی؟باید چیکار میکردم؟ اگه بهم دست میزد خودم میکشتم ... فرصت پیدا کردم که هولش بدم عقب اما پاشو انداخت زیر پام و محکم زدم زمین خودشم نشست رو پاهام تکون میخوردم و تقلا میکردم تو دلم خدارو صدا میزدم و با اینکه دهنمو بسته بود اما دست از تلاش برنداشتم .. +خودم ادمت میکنم .. فرخ لقا راست گفت باید از اولم همین کار و باهات میکردم .. دستش رفت سمت... اشکام با شدت بیشتری میریخت رو گونه هام که احساس کردم سایه ای و دیدم .چشمم به رو به روم بود که در عین ناباوری ارسلان دوید سمتم و البرزو با یک حرکت برداشت از رو من و پرتش کرد رو زمین ..صورتش ترسیده و نگران بود _ گلاب گلاب با بی حالی خودم و کشیدم گوشه دیوار و شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند... البرز حمله کرد به ارسلان و باهم درگیرشدن جیغ کشیدم و کمک خواستم اما انگار هیشکی اون اطراف نبود .. پاشدم خودم جداشون کنم که ارسلان تو یک حرکت البرز و محکم هولش داد و البرز به پشت افتاد رو زمین و از صدای بلندی که از برخورد سرش با زمین ایجاد شد سر جام خشکم زد! چشمای خشک شده ام به صورت البرز بود که با دهن باز مونده بی هوش شده بود و حونی که از زیر سرش راه افتاد ارسلان بیشتر از من ترسیده بود و شوکه شده بود ..عقلم برای یک لحظه به کار افتاد و رفتم سمت ارسلان و ضربه ای بهش زدم +فرار کن نگاه خشک شده اش هنوز رو البرز بود که ضربه محکمی زدم تو گوشش تکونی خورد و نگاهش اومد رو من . + فرار کن ارسلان..زود باش ..فرار کن هولش دادم که پا گذاشت به فرار و منم خواستم به سمت دیگه بدومم که با صدای فریاد الوند برگشتم سمت ارسلان تو دستای الوند گرفتار شده بود و تقلا میکرد که بتونه فرار کنه .الوند شروع کرد به داد و بیداد و برخلاف چند دقیقه پیش که من داشتم جون میدادم و هیچکس پیداش نبود همه مثل مور و ملخ ریختن تو حیاط عمارت دو نفری ارسلان و گرفتن و الوند دوون دوون اومد طرف من که کنار البرز خشکم زده بود ... خم شد البرز و از رو زمین کمی بلند کرد و چشمش که به حون رو زمین افتاد ..بهت زده البرز و تکون داد _ البرز .. البرز .. البرز.. چشماتو باز کن ..البرز.. صدای فریادای بلندش تو گوشم میپیچید و صدای جیغای فرخ لقا هم بهش اضافه شد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم ؛ ✅ گوشت چرخکرده ✅ پیاز ✅ سیر ✅ فلفل ✅ سبزیجات تازه ✅ نمک،فلفل ✅ رب گوجه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5980874059989123609.Mp3
7.49M
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (نخل پیر خانه ی ما ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f