23.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#لواشک
مواد لازم :
✅ آلو زرد
✅ آلو سیاه
✅ آب
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
598_48424433696597.mp3
4.24M
🎶 نام آهنگ: موی سپید
🗣 نام خواننده: گلپا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آخ آخ آخ اینجا رو نگاه 😢😂😂
خیلیا با این دوتا اونم تو روز تعطیل خاطره دارن 😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهارم از اینکه نمیتونه یه لقمه نون به بچه های خودش بده ،،بعد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجم
عباس تُرک تبریز بود عاشق بچه بود و هر ۲.۳ سال یک بار بچه ای میاوردن ،هر هفته خانوادش رو مهمون میکرد و خونشون کلی شلوغ میشد،عباس مرد خیلی خوبی بود ،خیلی خوش برخورد بود و مهمون نواز ،چه برای فامیل خودش و چه برای فامیل ما،روزهایی که از سر کار میومد بچه ها میرفتن دورش مینشستن براش چایی میبردن و اون کلی قربون صدقشون میرفت،هر بار که از بیرون میومد و براشون چیزی میخرید ، ۳ تا دختر هاش دست هاشون پر از طلا بود و کمد لباس هاشون پر از لباس ، همیشه به خرید بودن و از باباشون حرف میزدن ، هیچوقت چشمم به لباس ها و طلاهاشون نبود ولی خیلی جای خالیه بابام قلبم رو به درد میاورد ، وقتی دست عباس رو میدیدم که روی سر دختر هاش میکشه دلم بابام رو میخواست ، دلم میخواست فقط یه بار بغلش کنم ،یه بار بوسش کنم،یه بار بهش بگم بابایی ،یتیمیم بد جور توی ذوقم میزد ،گاهی میشنیدم که گلنار به دختراش میگه جلوی نگار نرین پیش باباتون ناراحت میشه ، ولی مگه میشد که ناراحت نشم؟خودم زیاد کنارشون نمینشستم،وقتی که میدیدم میرفتم توی اتاقمون و کلی گریه میکردم و بابام رو صدا میزدم ،یه روز داشتم گریه میکردم که یکی در رو باز کرد و اومد تو ،سرم رو از روی زانوهام برداشتم و مامانم رو دیدم که از خستگی نای راه رفتن نداشت ، وقتی من رو توی اون اوضاع دید ترسید و هراسون اومد پیشم و گفت چیشده نگار چرا گریه میکنی ؟خیلی دلم گرفته بود و برای اولین بار با گریه به مامانم گفتم چرا اینا پدر دارن و من ندارم ؟کلی باهام حرف زد و ارومم کرد مامان لباس هاش رو عوض کرد و با هم رفتیم بیرون که دیدم گلنار برای دختر هاش مانتوی شبیه به هم خریده ،باز هم بغض گلوم رو گرفت ، خودم رو به بیخیالی زدم اما مامانم از چهرم فهمید ،فرداش رفته بود و یه مانتو از مانتو های اونا قشنگ تر برام خریده بود...مامانم توی این چند سالی که کار کرد چون حقوق خوبی بهش میدادن و گاهی اوقات هم اضافه کار وایمیستاد کمی پس انداز کرده بود و طلا خریده بود ،یه روزی غلام اومد ورامین و گفت میخوام خونه بخرم و پول کم اوردم میخواست از عباس قرض بگیره.
اون هم بدون اینکه اون روز رو یادش بیاره که چجور مادرم رو برد برای خدمتکاری طلا و پول هارو برداشت و با خوش حالی رفت ،مادر بود و دلش طاقت نداشت بچش دستش رو جلوی کسی دراز کنه، درسته اون هیچوقت پشت و پناهی برای مادرم نبور ولی مادر مهربون من دله بزرگی داشت،داداش غلام با پس انداز خودش و مادرم خونه ای برای خودش خرید،در حالی که ما بیشتر به خونه احتیاج داشتیم و پیش خواهرم زندگی میکردیم ، مامان رفت و برادر هام که گذاشته بودشون پرورشگاه رو اورد پیش خودمون ،اونا هم بزرگ شده بودن و توی یه اتاق ۱۲ متری خیلی سختمون بود و از طرفی که هممون خونه ی خواهرم بودیم مامان معذب بود ، یه روز به عباس گفت که یکی از این خونه هایی رو که میسازین برای من قسطی جور کن خودم هر ماه قسطش رو میارم و بهت میدم ،عباس هم قبول کرد و قول داد که یکی از خونه های تکمیل شده رو برامون بخره.جای خواهرم اینا هم تنگ تر شده بود و واقعا باید میرفتیم ،خواهرم ۳ تا زایمان دیگه کرده بود و حالا ۸ نفر خودشون بودن،با اینکه دورم شلوغ بود ولی خیلی گوشه گیر بودم همیشه پیش خودم میگفتم که چرا خواهرم پیش بچه هاشه و مادر من دائم سر کار ،،عباس همیشه به بچه هاش میگفت من هم وزنتون پول بهتون میدم شما فقط درس بخونین و به جایی برسین ولی با اون همه پولی که بهشون میداد درس من از همشون بهتر بود ،هر چی بزرگتر میشدم زیباتر میشدم ،هیکل خیلی زیبایی داشتم و مثل دختر های گلنار لاغر نبودم،خواهرم خیلی شَکاک بود و وقتی من لباس کوتاه میپوشیدم چشم قره بهم میرفت در حالی که من مثل بچه ی عباس بودم و پیش اون بزرگ شدم،مادرم با مینی بوس و گاهی با تاکسی میرفت سر کار بعضی وقتا هم عباس میرفت دنبالش بارها صدای گلنار رو میشنیدم که به عباس میگفت چرا میری دنبال مادرم،برای همین عباس هم خیلی زود خونه ای برای ما توی شهر ری قسطی خرید،مامان بیشتر از قبل شروع کرد کار کردن،علاوه بر زندگی حالا دیگه قسط خونه هم بود که باید میداد ،مامانم مقداری پول داد به عباس ،به عنوان هدیه ،مامان زن مغروری بود و زیر بار هیچ کسی نمیرفت ، این مدتی هم که ما اونجا موندیم مجبور بود و چاره ای جز این نداشت ،خلاصه که ما اومدیم و خونرو تمیز کردیم ،یه خونه ۱۲۰ متری ،با ۳ تا اتاق و یه سالن ،آشپزخونه و سرویس بهداشتی ،خونه ی شیکی بود ،حیاط کوچیکی داشت.من و مامان با ذوق به کل خونه نگاه کردیم و هممون خونه رو با بگو و بخند و مسخره بازی های غفار و محسن تمیز کردیم ،مامان خیلی داداش هام رو دوست داشت و هر کاری میکرد که گذشته رو براشون جبران کنه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_ششم
وسیله هامون همه قدیمی شده بودن ،همشون رو به سمساری محل دادیم و مادرم با گلنار رفتن توی مغازه لوازم خانگی یکی از دوست های عباس و قسطی همه چیز نو و زیبا خریدن.مامان خیلی به خودش فشار میاورد و به اندازه ی چند تا مرد کار میکرد که بد قول نباشه ،هیچوقت برای خودش لباس نو نمیخرید چند سال با یه لباس سر میکرد ولی به فکر من بود و برام همه چی میخرید ،منم بزرگ شده بودم و عاقل ،از لباس هام خوب مراقبت میکردم تا مامان مجبور نباشه که برام چیزی بخره،اسباب هارو با وانت بار آوردیم و با ذوق و شوق چیدیم ،سالن رو موکت کردیم ،خونه ی خیلی شیکی شده بود ،خیلی خوشحال بودم که دیگه توی خونه خودمونیم و مجبور نیستم دائم با روسری و لباس بلند تاب بخورم،مامان حسابی رفت زیر قرض تا تونست خونه ای آبرومند و قشنگ درست کنه ، یخچال رو برامون پر از خوراکی و مرغ و گوشت کرد ،چند روز بعد از اینکه اومدیم خونمون داداش غفارم رفت و برای سربازیش دفترچه گرفت ،تصمیم داشت که بره خدمت ،برای خودش آقایی شده بود.
مامانم خیلی ناراحت بود،بعد از چند سال میخواستیم دور هم جمع بشیم که غفار میخواست بره ،ولی راهی بود که اول و اخر باید میرفت ،مامانم با ناراحتی اون رو از زیر قران رد کرد و مقداری پول توی جیبش گذاشت ،حواسش به همه چیز بود و هوای هممون رو داشت ،خلاصه که غفار رو راهی کرد ،حالا من بودم و مامانم و برادری که از خودم بزرگتر بود ، مامان صبح که میخواست بره سر کار من رو بیدار میکرد که ببرتم خونه غلام ،چادرم رو سرم میکردم و وسایل مدرسم رو برمیداشتم و با هم میرفتیم بیرون اول من رو خونه داداشم میذاشت و بعد خودش میرفت سر کار ،غلام هم بچه دار شده بود و یه پسر داشت ،وقتی میرفتم خونشون زنه غلام میگفت برو بخواب وقتی خواستی بری مدرسه بیدارت میکنم،منم یکی دوساعت میخوابیدم و بعد از خوردن صبحانه کیفم رو برمیداشتم و میرفتم مدرسه،توی راه همیشه سرم پایین بود و حتی توی مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم ،همیشه یه گوشه می ایستادم و به بچه ها نگاه میکردم که از ته دل میخندیدن و خوشحال بودن ،بدون هیچ غمی،عده ایشون درس میخوندن و عده ای هم دور هم جمع بودن و صحبت میکردن،درس های انشاء و قرآن و تاریخ رو از همه ی درس ها بیشتر دوست داشتم و حسابی لذت میبردم ،ولی ریاضی رو دوست نداشتم و یکی از دلیل هاش این بود که معلممون هی از شغل پدرمون میپرسید ،یتیم بودن گناه نبود دست منم نبود که یتیم بودم،ولی هیچوقت دوست نداشتم کسی بدونه پدر ندارم ،شاید هم بخاطر این بود که مامان همیشه سر کارش یا به غریبه میگفت که شوهر دارم و شوهرم یه شهر دور کار میکنه ،مامان هیچوقت نمیومد سر جلسات مدرسه و از اون گرفته ...نمیتونست که بیاد چون دائم سر کار بود،دیگه همون ۴۸ ساعت هایی که خونه بود رو هم اضافه کار میموند که بتونه بدهکاری هاشو بده ،وقتایی که میومد خونه نیم ساعت دراز میکشید و بلند میشد به کارهاش میرسید ،خیلی تمیز بود و با اینکه من خونه رو تمیز میکردم ولی اون باز هم خودش باید تمیز میکرد تا به دلش بشینه ..از سالی که بابا مرد هیچوقت صورتش رو اصلاح نکرد و دیگه لباس رنگی نپوشید ،مامان خیلی خواستگارداشت ،زمان زیادی از مرگ بابا نگذشته بود مامان ۳۰ سالش بود که از مردمجردتا مطلقه میومد خواستگاریش ولی همیشه میگفت مردزندگی فقط یکی،مامان از ۱۰۰ تا مرد هم باغیرت تر بود ،اینقدر که شب و روز کار میکرد و زحمت میکشید،وقتی بزرگ شدم و عقلم میرسید میدیدم مرد هایی که توی خونه خوابیدن و زن و بچشون رو سختی میدن ولی مامان من بخاطر بچه هاش از همه چیش گذشت ،فقط و فقط بخاطر بچه هاش،مامان هیچوقت مثل زن های دیگه نبود ،اون یک حامی بود ،یه تکیه گاه برای هممون ،اون هیچوقت خوشی نمیدید،ساعت ها مینشستم و بهش فکر میکردم و هرلحظه بیشتر خُرد میشدم که مگه مامان من دل نداره ،مگه احساس نداره ،چرا باید توی این سن و سال بار یه زندگی روی دوشش باشه،هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد ،فقط سعی میکردم که کارهای خونرو کمکش انجام بدم،۳ ماه از سربازی برادرم گذشت و آخر افتاد تهران ،صبح میرفت و عصرمیومدخونه ،مامانم خیلی خوشحال بود که غفار اومده و هممون پیش همیم ،یه شب هممون دور هم سر سفره نشسته بودیم و غذا میخوردیم که محسن زبون باز کرد و گفت که میخوام برم جبهه، مامانم دست از غذا خوردن برداشت و چشم هاش پر اشک شد ،سریع مخالفت کرد ،محسن اصرار کرد و مامان قبول نکرد و از سر سفره بلند شد رفت توی اتاق.محسن بهم گفت که وقتی مامان خوابیدانگشتش رو یواشکی میزنم پای برگه و میرم ترس تموم وجودم رو گرفت و رفتم به مامان همه چیز رو گفتم.مامان اومد و بهش گفت فکر کردی من بچه م ؟محسن گفت از چی حرف میزنی چیشده؟مامانم زهرخندی کرد و گفت من نمیزارم بری جبهه ،اگر مادرتو دوست داری بیخیال شو.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تبلیغ قدیمیِ خامه صبحانه پاستوریزه «پاک»...
لذت بخش، مقوی و اشتهاآور...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود .
با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و ازبراي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،
خوابي بر من در آمد.
آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر. با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد.
گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند.
چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.ايشان منتظر بايستند.
شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را درپيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_ششم وسیله هامون همه قدیمی شده بودن ،همشون رو به سمساری محل د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هفتم
از اونشب محسن میرفت توی اتاق و ساعت ها نماز میخوند و گریه میکرد ،هر بار بهش میگفتم چرا اینکارو میکنی میگفت اینقدر اینکارو میکنم که خدا قسمتم کنه که من هم برم جبهه، ،محسن سنش هم کم بود برای جبهه رفتن ، شناسنامش رو برداشت و با خودکار تاریخ تولدش رو دست کاری کرد ، وقتی که رفت تحویل بده ازش قبول نکرده بودن و گفتن چرا خط خوردگی داره ،اومد خونه و کمی آب ریخت روش و برد بهشون گفت که آب ریخته روش ،اونا هم قبول کردن و دفترچه بهش دادن،حالا تازه اومد و شروع کرد به راضی کردن مامان،اینقدر اسرار کرد و التماس مامان رو کرد که مامان راضی شد و گفت که برو ،این شد که محسن راهی جبهه شد ،خدا میدونست که توی دل مامانم چه خبر بود ..دلش خون بود و گریه و زاری میکرد ،جنگ بین ایران و عراق بود ،صدای آژیر ها ترس به تن آدم مینداخت،ما همینجوری استرس داشتیم دیگه حالا که محسن هم رفته بود جنگ که حسابی دلهره داشتیم،غفار یه مغازه لوازم ورزشی زده بود و وقتایی که از سربازی میومد میرفت در مغازه ،حداقلش اون جلوی چشممون بودنزدیک های عید بود و شروع خونه تکونی ،همه ی وسایل رو با مامان تمیز کردیم در حالی که همه چیز برق میزد ولی مامان منیژه بود دیگه باید حتما همه چیز رو میسابید ، من و مامان حتی توی این کار ها هم تنها بودیم ، فرش هارو تنهایی میشستیم ،پرده هارو خودم باز میکردم میشستم،فقط موقع خرید عید که میشد مامان زنگ میزد و به غلام پول میداد که برامون خوراکی بخره ،غلام بدهی های خونش رو داده بود و پولی که از مامانم گرفت رو قسطی میومد و بهش میداد اینم با هزار منت ،وقتی میومد همش تعریف میکرد که من مرغ و گوشت و برنجم رو با ماشین برام میارن و کلی چیز برای خونم میخرم و مثل شما نیستم ، مامان هم دستش رو به آسمون میگرفت و میگفت خداروشکر مادر شما زندگی عیانی دارین نگاه به ما فقیر فقرا نکن ،تازه موقع گرفتن پول هم که میشد میگفت مادر اگر نداری بزار باشه ،در حالی که ما خودمون احتیاج داشتیم و غلام دست های زنش پر از طلا بود،هیچوقت با غلام راحت نبودم،همیشه از روی ناچاری میرفتم و خونش میموندم ،اینم بخاطر این بود که مامان رو حرص ندم،همه ی اطرافیان میگفتن غلام مرد خونتونه و تکیه گاه ،در حالی که هیچ چیزی من از این برادر ندیدم ،تا چشم هام دید که تنها حامی زندگیمون مامان بود،حتی برای خود غلام ،،وقتایی که میرفتم خونشون هم یا بچش رو کمکشون میگرفتم و یا کار میکردم ،هر موقع که غلام میومد خونه یا میدیدمش میرفتم و پشت در اتاق میخوابیدم ،همیشه ازش میترسیدم چون قیافش خیلی جدی بود و اخم داشت.
یادمه یه روزی که رفته بودم خونشون خالمم اونجا بود ،از صبح تموم کار هارو من کرده بودم و وقتی غلام اومد رفتم پشت در اتاق ،زن داداشم به غلام گفت وای نمیدونی از صبح چقدر کار کردم کلی خسته شدم ،داداشم دادی کشید و اسمم رو صدا زد منم با ترس و پاهایی لرزون از پشت در بیرون اومدم و رفتم پیششون داداشم اخمی کرد و گفت چرا کارهارو نمیکنی ؟چرا میگیری میخوابی اینجا؟در حالی که تموم کارهارو من کرده بودم،ولی من میترسیدم که جوابش رو بدم و سرم رو پایین مینداختم ، هیچوقت ازش محبت ندیدم ،مامان هر چند روز یک بار همشون رو دعوت میکرد چون من میرفتم خونشون ،هیچوقت بهش نمیگفتم چیکارم میکنن ،وقتایی که از مدرسه میومدم من رو زن داداش میگرفت به کار کردن و خودش مینشست ،ولی تموم این هارو میریختم توی دل خودم،،،مامان همیشه برام همه چیز فراهم میکرد ولی هیچوقت نمیتونست بفهمه که چقدر از درون داغونم،چقدر دلم مثل دختر خواهر هام محبت برادرهام رو میخواست ،من پدر نداشتم ولی دوست داشتم برادرم رو بغل کنم که کمی آروم بشم ،ولی غفار هم سرش تو کارهای خودش گرم بود ،،غفار خیلی خیلی غیرتی بود و نمیزاشت من حتی تاری از موی سرم بیرون بیاد ،فقط از برادری همین غیرتی بودنش به من رسیده بود و موقعی که میخواست بهم گیر بده انگار که من رو میدید.یه روزی با دختر خالم توی خونه تنها بودیم اومدیم توی حیاط که به گل ها آب بدیم ،بر عکس من اون خیلی شر و شیطون بود ،رفت و در رو باز کرد و بهم گفت یه دقیقه بیا دم در یه چی نشونت بدم ،من رفتم سمتش و از لای در بیرون رو نگاه کردم که همون موقع غفار از سر کوچه اومد و من رو دید.کوچه هم خلوت بود ،سریع اومدم تو و دستم رو روی قلبم گذاشتم ،خیلی ترسیده بودم دختر خالم با چشم های گرد شده نگاهم میکرد که میخواستم دهن باز کنم و بگم چی شده ولی همون موقع غفار درو باز کرد و اومد تو هجوم اورد سمتم و موهام رو که روسری هم سرم نبود چنگ زد ،از درد فقط التماسش میکرد ،هیچوقت یادم نمیره که چجور اونروز کتکم زد چون فقط سرم رو از در بیرون دادم اونم بخاطر اینکه خواستم ببینم چی رو میخواد نشونم بده و هیچکی هم توی کوچه نبود.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا امشب از✨
تو میخواهم
لبخند روی لب✨
شادی در دل
استجابت در دعا✨
آرامش در قلب
را نصیب دوستانم بگردانی✨
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f