eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌چسبید به دندون ول کن نبود که! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_دوازدهم یکی از اتاق هارو خالی کرده بود و وسایلی که برای من م
تا شب دل تو دلم نبود برای دیدن رضا ، نزدیک های غروب بود که آماده شدم و نشستم منتظر مامان.ظهر به غفار گفتم بیا بریم که کلی اخم کرد و غر زد و گفت من نمیام ،ولی به گلنار که زنگ زدم گفت میایم ،ماشین زیر پاشون بود و عباس هم به حرف گلنار گوش میداد و جونش رو برای اون و بچه هاش میداد،ای کاش رضا هم‌مثل عباس حرف گوش کن باشه و همینقدر من رو دوست داشته باشه،صدای زنگ اومد ،بلند شدم و رفتم توی حیاط و در رو باز کردم،گلنار جلوی در بود و عباس و مامان توی ماشین نشسته بودن ،بهش سلام کردم که جوابم‌رو داد و گفت : _بدو چادرت رو بردار و بیا بریم _نمیاین تو؟ _نه زود باش _باشه وایسا الان میام رفتم توی خونه و کیفم رو روی شونه ام انداختم و چادر مشکی کش دارم رو سرم کردم،پلاستیک کادویی که مامان براشون خریده بود رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون،مامان دیروز یه دست بشقاب میوه خوری خرید و کادو کرد ،هیچوقت عادتی که دست خالی جایی بره رو نداشت ،سوار ماشین شدم و بهشون سلام کردم،مامان رو سر راهشون از سر کارش اورده بودن ، ،عباس آدرس رو از غلام پرسیده بود ، ماشین رو جلوی خونه رضا اینا نگه داشت،خونشون چند کوچه از خونه ما پایین تر بود،هممون پیاده شدیم و رفتیم سمت در بزرگ و رنگ و رو رفتشون،عباس زنگ روی در رو فشار داد که رضا خودش در رو باز کرد،با دیدنش استرس میگرفتم و دست و پامو گم میکردم، رضا با روی باز بهمون خوش امد گفت،آخر از همشون رفتم تو که رضا دم در هنوز ایستاده بود،مامان اینا زودتر از من رفتن توی خونه ، برگشتم و نگاهی به رضا انداختم که در حیاط رو بست و لبخندی بهم زد ، _سلام _سلام نگار خانم خوبی؟خیلی خوش اومدی به خونه خودت.لبخندی زدم و تشکری کردم.دستش رو سمت ساختمون دراز کرد و گفت _بفرمایین هوا سرده برو تو سردت نشه سری تکون دادم راه افتادم سمت ساختمون،نگاهی به اطرافم انداختم،حیاط خیلی بزرگی داشتن ،که کف حیاط سیمان بود،گوشه ای از حیاط دری آهنی کوچیک بود که لامپشم روشن بود ،حدث میزدم دستشویی باشه،از ۲ تا پله ی ایوون بالا رفتم و کفش هام رو در اوردم ، دور تا دور ایوون ۴.۵ تا در آهنیه سفید رنگ بود،بفرماییدی به رضا گفتم که گفت اول شما برین تو ،رفتم تو و یکی یکی به همشون سلام کردم.با فرشته و بهروز پدر و مادر رضا تعارف کردم،غلام و زن داداشمم اونجا بودن،رفتم بالای اتاق و پیش مامان اینا نشستم،اتاق بزرگی بود که دور تا دورش پتو با ملحفه های گلدار پهن بود ،لامپ های آفتابی اتاق رو روشن کرده بود،گچ دیوار ها کمی ریخته بود و کاه گل هاش معلوم بود،خونه ی خرابه ای داشتن که به دلم ننشست،با صدای بهروز پدر علی چشم از اتاق گرفتم و بهش نگاه کردم _عروس حالت چطوره؟نباید بیای یه سری به منه پیر مرد بزنی ؟ لبخند خجولی زدم و گفتم _زنده باشین عمو ،کم سعادت بودیم بچه های قد و نیم قدش کنار هم پیششون نشسته بودن یکیشون که بهش میخورد ۲ سالش باشه از پیش فرشته بلند شد و رفت توی بغل بهروز نشست و همون موقع شلوارش رو خیس کرد،با چشم های گرد شده نگاه میکردم که همشون خیلی عادی بودن،نگاهی به مامان و گلنار انداختم که اخمی کرده بودن و با چندش نگاهشون میکردن،بهروز رفت شلوارش رو عوض کرد واومد نشست،خنده ای کرد و گفت اشکالی نداره بچن.ما هم بچه داشتیم،خواهر من هیچوقت نمیزاشت بچه هاش روی فرش خراب کاری کنن،رضا بلند شد و پذیرایی کرد ،میخواستن خودشون رو جلوی ما عالی نشون بدن،هر وقت که میومدن خونمون مامان بهترین پذیرایی رو ازشون میکرد و بهترین غذارو جلوی رضا میذاشت،همشون مشغول صحبت کردن شدن که بهروز گفت: _حاج خانم اگر که اجازه بدین دیگه کارهای عقدو عروسی رو بکنیم خوب نیست زیاداین دوتا جوون بلاتکلیف بمونن،مامان سری تکون داد و گفت _والا حاج آقا هر چی صلاح میدونین ،منم جهاز نگار رو جور کردم چند تا تیکه دیگه مونده که اونم مشکلی نداره میخرم مامان چی داشت میگفت،ولی اون که هنوز خیلی چیزهای دیگه نخریده بود ،از دست این مامان و این غرورش ،حتما باید خودش رو کلی بدهکار کنه،به رضا نگاه کردم که لبخند از روی لبش نمیرفت و خیره ی من بود،عباس اینا شروع کردن راجب عروسی حرف زدن،چند ساعتی گذشت که فرشته بلند شد سفره رو پهن کنه،زهرا هم رفت کمکش منم از مامان اجازه گرفتم و بلند شدم از طرفی هم میخواستم بیشتر خونشون رو ببینم،از اتاق اومدم بیرون و یه جفت دمپایی پام کردم،رفتم سمت آشپزخونه که زهرا داشت برنج میکشید و فرشته هم مرغ هارو توی بشقاب میچید _کاری هست من انجام بدم؟ فرشته برگشت و به من نگاه کرد و گفت _دستت درد نکنه عروس بیا این سفره رو ببر پهن کن سفره رو از روی سنگ آشپزخونه برداشتم و اومدم بیرون که نزدیک بود برم تو بغل رضا ،یه قدم اومدم عقب تر و گفتم _ببخشید حواسم نبود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبخندی زد و سرش رو نزدیک اورد و دم گوشم پچ زد. _چقدر قشنگ شدی امشب.از گفتن حرفش نزدیک بود دم آشپزخونه سکته کنم،صورتم گُر گرفت،رضا سفره رو از دستم گرفت و چشمکی بهم زد و رفت.دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم هام رو بستم ،پسره ی دیوونه ،خنده ی ریزی کردم و بشقاب هارو یکی یکی بردم توی اتاق،هر چند وسط راه رضا میومد و از دستم میگرفت و نمیذاشت که کار کنم،زن داداش حسابی سنگ تموم گذاشته بود و سعی کرده بود جوری که مامان اینا خوششون بیاد غذا بپزه ،چون خودشون این کارو کرده بودن و میخواستن که خانواده رضا رو جلوی چشم مامان اینا خوب جلوه بدن،شام رو زیر نگاه های سنگین رضا خوردم و کمی بعدش برگشتیم خونه،شب خیلی خوبی بود،شاید اولش نه ،ولی با کارهای رضا دلم بی قرار شده بود و دیگه منم دوست داشتم هر چه زودتر عروسی کنم،با حرفی که رضا بهم زد دیگه هیچ جای خونه به چشمم نمیومد و حتی حاظر بودم تو چادر باهاش زندگی کنم،چون رفتار هاش خیلی به دلم نشسته بود،توی راه گلنار همش غُر زد و گفت چرا اینا اینجوری بودن چرا اینقدر بچه دارن و کلی بد و بیراه گفت ولی من غرق رویاهای خودم در کنار رضا بودم ، وقتی اومدیم خونه گلنار اینا هم پیشمون موندن،گلنار و مامان یک ساعت با من حرف زدن و گفتن که این رضا به دردت نمیخوره،گفتن که من نمیتونم توی اون خونه با اون همه بچه ی کوچیک زندگی کنم،ولی من بهشون گفتم لطفا بسکنین و من رضا رو بخاطر اخلاقش میخوام نه چیز دیگه..گفتم و به خاطر رضا جلوی مادرم ایستادم ...جلوی مادری که چند سال واسم بدبختی کشید ،بخاطر رضایی که ..مامان بخاطر عروسی دیگه بیشتر کار میکرد ،گاهی ۲ روز خونه نمیومد و شیفت میموند،رفت و بقیه ی وسایلم رو قسطی اورد و وسایل چوبی ام رو از دوست غفار خریدن،غفار اونشب که اومد خونه گفت دوستم گفته مگه تو خواهر داشتی ؟چرا به من نگفتی من دنبال یه دختر خوب بودم،غفار بهم گفت هنوز دیر نشده بیا نامزدی رو بهم بزن علیرضا میاد خواستگاریت اون پسر خیلی خوبیه اگر باهاش ازدواج کنی تا آخر عمرت خوشبختی ..ولی من فقط رضا رو میخواستم و حتی با غفار دعوا کردم ، غفاری که اگر من اسم پسری رو میاوردم خون به پا میکرد حالا بخاطر اینکه من زن رضا نشم اومد بهم گفت نامزدیتو بهم بزن و بیا زن دوست من شو ...از همه بیشتر مامان خیلی داشت اذیت میشد ،شب هایی که خونه بود میدیدم که سر جا نماز نشسته و داره گریه میکنه،منم پشت در اتاق مینشستم و پابه پاش اشک میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود.میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود،مامان با هر سختی که بود تموم وسایلم رو خرید ، کارهای عقد و عروسی رو خیلی سریع انجام دادن،چند روزی بود که گلنار خونمون میموند،مامان امروز رو مرخصی گرفته بود که بریم برای خرید عروسی.رفتم پشت پنجره و لب طاقچه نشستم و خیره شدم به مامان که داشت حیاط میشست،این زن استراحت نداشت و دائم کار میکرد،تا وقتی خونه بود هم خونه تمیز میکرد ،مامان خیلی زرنگ بود،دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و یاد رضا افتادم که قرار بود ببینمش ،از اونشب مهمونی دیگه همو ندیده بودیم ،مامان شلنگ رو انداخت روی زمین و رفت سمت در حیاط ،مثل اینکه اومدن ،از لب طاقچه بلند شدم و به گلنار که دراز کشیده بود گفتم _گلنار پاشو مثل اینکه اومدن گلنار هم از جاش بلند شد و چادرش رو سرش کرد ،منم چادرم رو سرم کردم ،مامان اومد تو و گفت بیاین تا بریم میگن نمیایم تو ،هممون رفتیم توی حیاط رضا و فرشته و یه خانمی همراهشون بود که اومد جلو و من رو بوسید و گفت من عمه بزرگه رضام داشتیم از در میرفتیم بیرون که رضا من رو صدا زد رفتم پیشش نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت _خوبی خانم؟ لبخندی زدم و تشکری کردم که با صدای آرومی گفت _میشه گلنار باهامون نیاد ؟ از حرفش چشم هام گشاد شدن و با تعجب گفتم _وا این حرف چیه میزنی رضا ؟مگه میشه آبجیم نیاد؟ کلافه سری تکون داد و گفت : _میشه به جای خواهرت زن داداشت بیاد؟ تا اومدم حرفی بزنم گلنار صداشو برد بالا و گفت _من هزار سال هم نمیام باهاتون،فکر کردین من خرید نکردم؟خجالت بکش پسره ی ... مامان اومد توی حیاط و صورتش رو چنگ زد _خدامرگم بده چتونه شما؟اروم تر آبرومون رو بردین جلوی در و همسایه ،پس چرا نمیاین فرشته خانم و عمه خانم منتظرن اعصابم خیلی خُرد شد ،از این بدتر هم نمیشد که گلنار بخواد این حرف هارو بشنوه برگشتم و با اخم به رضا نگاه کردم و گفتم: _واقعنکه رضا به گلنار نزدیک شد خودش هم از حرفی که زده بود ناراحت شده بود با خجالت و شرمندگی سرش رو پایین انداخت _آبجی من معذرت میخوام آخه زهرا خانم‌گفتن شما رو اگر ببریم میخواین کلی خرج رو دستمون بزارین ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عیدی های دهه شصتی ها به ترتیب فامیل😂 ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت : غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست... سخنران گفت: نکته آخرم را یادتان باشد،، بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود... و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید... و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید... مرد مسافر گفت: سؤالی دارم و در ادامه گفت : به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟ سخنران پاسخ داد: جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛ کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد، حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن... مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم... 📚کشکول شیخ بهایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهاردهم لبخندی زد و سرش رو نزدیک اورد و دم گوشم پچ زد. _چقدر
گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه کرد _آره دیگه اونوقت که خونشون رو میخواستن بسازن من ۲ ماه اوردمشون تو خونم و جلوشون دویدم گلنار خوب بود ولی حالا گلنار بده.تحویل بگیر مامان خانم اینم عروس گرفتنت حالا خوبه فامیله و اینجوری گفته‌...به گلنار پول داد و سپرد که هر چی خواستن برای رضا بخره ،بازار هارو یکی یکی تاب خوردیم و چادر و لباس خونه و همه چیز خریدیم ، رفتیم توی طلا فروشی و یه النگو رضا برای من خرید که عمش جلو اومد و گفت یکی کمه دوتا براش بخر این شد که دوتا النگوی بزرگ برام خریدن ، فرشته قیافش رو در هم کرده بود نمیدونم که چش بود و چی ناراحتش میکرد ،ولی برام مهم نبود چون فکرم درگیر مامان شده بود که نیومد ،برای رضا هم کت شلوار و کمی لباس و یه ست حلقه عقد هم خریدیم و برگشتیم خونه ،گلنار توی خریدمون هیچ دخالتی نکرد و حرفی هم نمیزد و فقط میگفت که هر جور خودتون صلاح میدونین ،مامان وقتی وسیله هارو دید تبریک گفت هنوز هم از صبح ناراحت بود،با گلنار وسایلی که خریده بودیم برای رضا رو توی سبد چیدیم و تزیین کردیم برای شب عروسی ،آخه رسم بود که برای داماد کادو میبردن.هر چی به عروسی نزدیک تر میشدیم و استرسم بیشتر میشد صبح از خواب بیدار شدم قرار بود بیان دنبالم که ببرنم آرایشگاه ،وقتی غفار چشمش به من افتاد دوباره بهم گفت که اینکارو نکن هنوز هم وقت هست ،ولی من برو بابایی بهش گفتم و از کنارش رد شدم،فرشته و صنم اومدن دنبالم و رفتیم آرایشگاه صورتم پُر مو بود و ابرو های پیوسته ای داشتم ،ثریا خانم اول با شاخه ای از نبات ها که فرشته براش اورده بود کمی از موهای صورتم رو کند و بهم تبریک گفت و بعد شروع کرد به بند انداختن با هر بندی که توی صورتم مینداخت اشک از گوشه ی چشمم بیرون میومد ،دسته ی صندلی رو چنگ زدم و خودم رو روی صندلی جمع کردم ،صنم از جاش بلند شد و اومد شُکلاتی باز کرد و گذاشت توی دهنم واقعا هم فشارم داشت میفتاد ، وقتی اصلاح صورتم تموم شد آیینه ی دایره ای آبی رو دستم داد ،از دستش گرفتم و لبخندی به روش زدم ،آیینه رو جلوی صورتم گرفتم با دیدن خودم و چهره ام که اینقدر باز شده بود لبخند دندون نمایی زدم و از ثریا تشکرد کردم ،دستی توی ابرو های پیوسته ام که حالا نازک تر شده بودن کشیدم و آیینه رو به دست ثریا دادم از روی صندلی بلند شدم و پیش بند سفید رو از دور گردنم باز کردم ،فرشته و صنم جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن ،با صدای ثریا برگشتم و نگاهش کردم _بگیر بشین عروس خانم تا یکم آرایشت کنم _نه ممنون آرایش لازم نیست صنم زودتر زبون باز کرد و گفت _عه زن داداش نمیشه که امروز جهاز برونته ها باید یکمی ارایش کنی چیزی نگفتم و نشستم تا ثریا آرایشم کنه .نیم ساعتی طول کشید تا صدای زنگ اومد.رضا سر کار بود و مرخصی بهش نداده بودن که بیاد،ارایشم تموم شد و چادر رنگیم رو سرم کردم ،بعد از خداحافظی رفتیم بیرون وقتی غفار من رو دید کلی تعجب کرد و بهم گفت چقدر تغییر کردی باورم نمیشه خودت باشی ،یه غمی توی چشم هاش بود که دلم رو به درد اورد .سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه فرشته اینا،جهازم رو قرار بود که بیارن،یکی از اتاق های ۱۲ متری رو دادن به من و رضا وقتی اتاق رو دیدم حتی یه قاب عکس هم روی دیوار نبود فرشته همسایه ها و فامیل هاش رو دعوت کرده بود ، زهرا هم اومد فقط خدا خدا میکردم با گلنار دعواشون نشه،جهاز رو اوردن و مشغول چیدن شدن،مامانم سنگ تموم گذاشته بود همه ی فامیلشون دهنشون باز مونده بود،توی اتاق پر شده بود و دیگه جایی نبود برای باقی وسیله ها،برای همین بردن و گذاشتن توی انبار خونشون مامانم یه گوشه ایستاده بود و ناراحت به دور تا دور خونه نگاه میکرد ،مخصوصا وقتی که وسایل رو بردن توی انبار ،خودمم ناراحت شدم،ولی گفتم اشکالی نداره ،عروسی که کردیم میارمشون توی اتاق ،گذشت و شب عروسیمون رسید ،مهمون زیادی نداشتیم فامیل نزدیکم بودن و چند تا همسایه ها،رضا اینا هم خونه خودشون عروسی گرفتن،صبح رفتیم محضر و عقد کردیم ،و جشن رو جدا گرفتیم ،خیلی هیجان داشتم مخصوصا وقتی که رضا رو توی کت شلوارش دیدم ،و وقتی که من رو توی لباس عروس دید و اونطوری نگاهم میکرد،حتی نمیتونست چشم ازم بگیره ،غفار تازگی با پس اندازش پیکانی برای خودش خریده بود و چون رضا ماشین نداشت ماشینش رو برای ما گل زده بود و داده بود دست رضا ،،،دختر های گلنار و دختر عموم از وقتی جشن شروع شد صدای ضبط رو زیاد کرده بودن و میرقصیدن ،با اینکه جمعیت خیلی کمی داشتیم ولی مجلس کسل کننده ای نبود،چقدر دلم برای محسن تنگ شده بود و دوست داشتم یه همچین شبی کنارم باشه ،با دیدن دختر عموم که بهم نزدیک میشد از فکر بیرون اومدم و با لبخند نگاهش کردم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن..💫 شبتون خوش🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺صــــبـــح 🌼فرصت دلدادگے آسمـان 🌺بـرطـلـو؏ آبــی دوست 🌼داشــتــن‌هــاســت 🌺و آواز گــنــجـشــڪـان 🌼نــویــد مےدهــد ڪــہ 🌺صبح را باعشق باید چشید 🌼دوســتــان مــهــربــانــم 🌹سلام صبح سه‌شنبه‌تون غرق در آرامش🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون عروسکی اچی و مچی رو دهه پنجاهی ها بیشتر یادشونه سال ۶۴ پخش می‌شد😋 ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توجه کن... - @mer30tv.mp3
4.72M
صبح 16 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پانزدهم گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه ک
اومد کنارم نشست دستمو گرفت و گفت _خوبی عروس خانم _اره خوبم ،ممنون امشب خیلی زحمت کشیدی _عه ما یه نگار خانم که بیشتر نداریم ،خستگی یعنی چی ،عزیزم بعد شام خانواده داماد میان دنبالت ،بلدی که باید چیکار کنی ؟ ماشالله زن عمو خیلی فهمیدس و به منم که دخترش نبودم همه چیز یاد میداد ،تو که دیگه دخترشی.سری تکون دادم و لبخندی زدم _خب دیگه من برم سراغ بچم بغل گلناره الان دیگه صداش در میاد ، مراقب خودت خیلی خیلی باش ،تو مثل خواهرم میمونی _قربونت برم ممنونم از پیشم بلند شد و رفت،راست میگفت ،مامان همه چیز رو برام تعریف میکرد .از عادت ماهیانه و همه چیز موقعش که میشد مینشست و برام میگفت و بهم یاد میداد که باید چیکار کنم،برعکس تموم وقت ها اصلا استرس نداشتم،چون من واقعا رضا رو دوست داشتم و از صمیم قلبم راضی بودم که خودم رو تقدیم مرد زندگیم کنم .بعد از شام مهمون ها بلند شدن و رفتن و فقط دختر عموم اینا موندن،ساعت ۱ شب بود که صدای کل زدنشون اومد ،دست هام رو توی هم گره زدم،دلم خیلی گرفته بود ،بغض داشت خفم میکرد،چرا من پدری نداشتم که دستمالی دور کمرم ببنده،مثل همه ی دختر ها،پیشونیمو ببوسه و از زیر قرآن ردم کنه،چقدر نبودش توی این موقعیت برام سخت بود،چقدر به پدرم احتیاج داشتم،رضا و پشت سرش هم فرشته و صنم و ۲ تا از عمه های رضا اومدن تو ،با بقیه تعارف کردن،اینقدر ناراحت بودم که حتی دیدن رضا هم خوشحالم نکرد،آب دهنم رو قورت دادم و به رضا که داشت میومد پیشم نگاه کردم،کنارم ایستاد،لبخند کجی به روش زدم و سرم رو پایین انداختم _حالت چطوره خانم سری تکون دادم و چیزی نگفتم ،نمیتونستم که حرفی بزنم،مامان با یه سفره سنتی از اتاق اومد بیرون،غلام و غفار یالله گویان اومدن تو ،رضا شنل لباسم رو از روی صندلی برداشت و انداخت دور شونه هام،برادر هام بهم نزدیک شدن،مامان سفره رو به دست غلام داد،برادرم میخواست به جای پدرم اینکارو کنه،چونه ام از شدت بغض لرزید ،غلام اومد رو به روم ایستاد و دستش رو به کمرم نزدیک کرد،سفره رو دورکمرم بست و باز کرد ،قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد،دوباره اینکارو کرد که نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم و زدم زیر گریه ، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و صورتم رو به سمت دیگه ای چرخوندم ، غلام دو طرف شونه هام رو گرفت ،برگشتم و نگاهش کردم.. _نگار مگه بچه شدی گریه نکن ببین اشک مامان رو هم در اوردی ،همش میخوای بری دوکوچه پایین تر دیگه اشک هام رو با پشت دست پاک کردم،برادرم حتی درک نمیکرد من برای چی اشک میریزم ،نگاهی به بقیه انداختم که همشون داشتن گریه میکردن،چشم هام روی مامان متوقف شد ،گوشه ای ایستاده بود و بی صدا اشک میریخت ،تا متوجه نگاه من شد نگاهشو ازم گرفت و رفت توی اتاق ،نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم،غلام رفت کنار زهرا ایستاد،غفار اومد و بغلم کرد و صورتم رو بوسید و دم گوشم پچ زد مراقب خودت باش نگار ،بدون که من همیشه کنارتم زود زود بیا پیشمون،حداقل با حرفی که غفار زد کمی دلگرم شدم،کلاه شنل رو روی سرم انداختم ،رضا دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو راه افتادیم سمت در حیاط ،نمیتونستم که مامانم رو ببینم یا بغلش کنم،اگر میومد پیشم مطمئن بودم دوباره اشکم در میومد ،زهرا قرانی اورد و جلوم گرفت ،قران رو بوسیدم و از زیرش رد شدم.آقایی شروع کرد به خوندن کلمات قرآنی ،رسم بود که وقتی عروس رو از خونه ی پدرش بیرون میبرن باید چاوُشی کنن ،رضا در ماشین رو برام باز کرد ،برگشتم و نگاه اخرم رو به در حیاط انداختم ،چقدر دلم گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم ،رضا در رو بست و خودش هم اومد سوار شد ،ماشین رو روشن کرد و راه افتاد دستش رو روی دستم گذاشت برگشتم و نگاهی بهش انداختم _چرا گریه افتادی عزیزم؟ینی من اینقدر بدم؟ اخم ساختگی کردم و بی حوصله گفتم _عه رضا این حرفا چیه ،خب توقع داشتی برقصم ،سخته برام از خونوادم دور بشم سری تکون داد و گفت _واه واه چقدرم تو دوووری میشی ،بابا دو قدم راهه دیگه هر روز بیا به دیدنشون خنده ی ریزی کردم و چشم بلندی گفتم ماشین رو جلوی خونشون نگه داشت،اول خودش پیاده شد و در رو برام باز کرد دستم رو گرفت و من هم پیاده شدم ،۲.۳ تا ماشین هم پشت سر هم پارک کردن و یکی یکی پیاده شدن،در حیاط باز بود رفتیم تو و پشت سر ما هم بقیه اومدن ،رفتیم توی اتاقمون،عروس عموم و خالم هم دنبالمون اومده بودن،از طرف رضا هم ۲ تا از عمه هاش و صنم و فرشته بودن،صنم اومد جلو و گفت شنلتو در بیار چند تا عکس با دوربین ازتون بگیرم ،شنلم رو در اوردم و با همشون عکس گرفتیم ،از اتاق بیرون رفتن و فرشته لحظه آخر برگشت و گفت _زیاد طولش ندین ما پشت دریم زود باشین.ازش خجالت میکشیدم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f