10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#جغور_بغور
مواد لازم:
✅ جيگر گوسفندي
✅ دل و قلوه
✅ دنبه گوسفندي
✅ گوجه
✅ پياز
✅ رب گوجه
✅ نمك
✅ فلفل
✅ زردچوبه
✅ دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
793_48534544643034.mp3
10.61M
🎶 نام آهنگ: سرگذشت
🗣 نام خواننده: جهان
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😊دلم فصل داغ تابستان حیاط خانه مادربزرگ را میخواهد با ظرفی پر از میوههای تابستانی به همان شیرینیِ روزهای خوب کودکی...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هفدهم
نگاهی به رضا انداختم که ایستاده بود و با لبخند کجی نگاهم میکرد،لبخندی به روش زدم و گفتم
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
جلو اومد ،به چشم هام خیره شد..
چقدر من این مرد رو دوست داشتم ، رضا با اینکه سن کمی داشت و فقط ۲۲ سالش بود ولی هم هیکلش و هم قیافش خیلی پخته و مردونه بود....چشم هاش رو بست و بهم گفت
_برو لباستو عوض کن
پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم اونطرف اتاق ، وسط اتاق رو پرده ای گرفته بودیم و یه طرفش رو برای خوابیدن درست کردیم ،چشمم به تشک و لحاف وسط اتاق افتاد،و دستمالی که روی اون بود،ملحفه ی گلدوزی شده ی روی تشک رو که دیدم لبخندی زدم،خودم اون رو با عشق گلدوزی کردم،رفتم سمت کمد و لباس خواب سفید رو بیرون اوردم،لباس عروسم زیپش از بغل باز میشد و راحت میتونستم که درش بیارم.لباسم رو با لباس خواب عوض کردم ، گیره ی موهام رو باز کردم ،موهام دور تا دورم ریخت،چون بالا بسته بود کمی حالت فری به خودش گرفته بود و خیلی زیبا شده بودن.دستی توی موهام کشیدم که رضا پرده رو کنار زد و اومد تو ،تا چشمش به من افتادو بهم خیر شد ،چون لباسم راحتی بود کمی خجالت کشیدم ولی یاد حرف مامان افتادم که بهم گفت زن نباید از شوهرش خجالت بکشه و باید حواسش به مردش باشه که چشمش دنبال کسی نباشه ...با چشم های گشاد شده نگاهی به خودم انداختم و بعد به رضا و گفتم
_واااا رضا چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟چی شده؟نکنه لباسم زشته؟
با قدم های آروم به سمتم اومد ،دستش رو بالا اورد و تار موم که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم زد و گفت
_خیلی خشگلی ،سرم رو عقب بردم و مشتی به بازوش زدم. کلید برق روی دیوار را فشار داد و چراغ را خاموش کرد همون موقع تقه ای به در خورد خاک به سرم ما اصلاً حواسمون به اونا نبود رضا آمد و .....
بلند شد و روی زانوش پایین پام نشست و گفت:
-اه حالا اگر مهلت دادن بده به من...دستمال رو بده نگار..دستمال رو ازکنارم برداشتمو دادم بهش از جاش بلند شد و لامپ را روشن کرد دستم را روی چشمام گذاشتم که نور چشمم را نزنه با صدای عصبی رضا هراسون دستم رو برداشتم و سر جام نشستم...
- نگار پس چرا دستمال تمیزه ؟؟شوک زده نگاهی به دستمال توی دستش انداختم ک شونه ای بالا انداختم و گفتم
- نمیدونم رضا شاید....
میون حرفم پرید و با عصبانیت دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت:
- ساکت شو ، میکشمت تو دختر نبودی آره؟!
با چشمهای گشاد شده و دهن باز زیر لب گفتم:- رضا؟؟؟!!!! به سمتم هجوم آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد...
- به قرآن میکشمت نگار کار کی بوده فقط اسمشو بگو... بگو وگرنه بلایی سرت میارم که همه به حالت گریه کنن...
اشک از چشمام بیرون اومد اینقدر شوکه بودم که نمی تونستم حرفی بزنم سیلی توی گوشم زد؛ دستم را روی گونه ام گذاشتم و هق زدم:- هیچکس ..من نمیدونم چی میگی ..نمیدونم چی شده رضا عصبی و در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست سری تکون داد و گفت:
- نشونت میدم ..تو را به من غالب میکنن آره؟ نشونتون میدم...
دستمال را پرت کرد توی صورتم و از اتاق رفت بیرون ملحفه را چنگ زدم و دور خودم پیچیدم با صدای داد و بیداد رضا شدت گریه ام بیشتر شد صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود همون موقع عروس عموم در را هل داد و دوید سمتم کنارم نشست و شونه هام رو گرفت اون هم ترسیده بود روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم هنوز هم صدای داده رضا میومد با صدای نگران سهیلا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم.- نگار چیکار کردی آبروی هممون رو بردی مامانت سکته میکنه بگو ببینم کار کی بوده،خدایا خودت به دادم برس اون هم من رو باور نمیکنه با چشمهای اشکی خیره شدم توی چشم هاشو نالیدم
- به خاک بابام من کاری نکردم سهیلا نمیدونم چی شده..
سری تکون داد و بغلم کرد دستش رو چند باری پشت کمرم زد و گفت
- خیلی خوب گریه نکن دیگه درست میشه ناراحت نباش
فرشته و عمه رضا با عصبانیت اومدن توی اتاق شروع کردن با زبون لری داد زدن و به من چیزی گفتن انقدر ترسیده بودم که خودم را توی بغل سهیلا فشار دادم و زدم زیر گریه لحاف رو جلوی دهنم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم خالم اومد توی اتاق و شروع کرد باهاشون دعوا کردن و سرشون داد زدن فرشته دست خواهر شوهرش و گرفت و از اتاق رفتن بیرون نمی تونستم توی صورت خالم نگاه کنم پیرزن بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همش به خاطر من بود ای کاش میمردم و توی یه همچین موقعیتی گیر نمی افتادم.رضای نامرد حیف دلم که به تو وابسته شد حیف مرد که به تو بگن.خالم دستش رو به زانوش گرفت و رو به روم نشست یه پاش رو دراز کرد که صورتش از درد زانوش جمع شد با صدای آرومی گفت
- خاله جون من مثل مادرت میمونم بگو ببینم چی شده
سرم رو بالا گرفتم و با کلافگی گفتم
- خاله شما منو باور نداری من که پیش خودتون بزرگ شدم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هجدهم
شما منو بهتر از هرکسی میشناسی من نمیدونم چرا اینجوری شده
خاله دستش رو گذاشت روی دستم و با لبخند گفت:
- فدات شم خاله جون نترس شاید نتونسته کارشو بکنه اشکالی نداره دکتر هست فردا میریم ببینیم چی میگه
با اسم دکتر استرسم بیشتر شد ولی چاره ای نداشتم برای این که بی گناهیم رو ثابت کنم باید این کارو میکردم
- خاله پاشو لباستو عوض کن ما باید بریم خونتون و به مادرت بگیم اونم حالا منتظره
با شنیدن اسم مامانم با نگرانی به خاله گفتم
- مامانم گناه داره نمیشه بهش نگین
- خاله جون نمیشه که مادرت باید بدونه منم نگم این رضا میگه خواهر منم با این داماد گرفتنش خیر سرش
از جاش بلند شد و به سهیلا گفت پاشو بریم به سهیلا نگاه کردم و ازش معذرت خواهی کردم لبخندی به روم زد و گفت:
- دختر رنگ به رو نداری -سهیلا میشه منم با خودتون ببرین
سهیلا با چشمای گشاد شده گفت:
-نه!! هیچ وقت... مگه میشه دختر؟؟!!
- خواهش می کنم من میترسم رضا گفت منو میکشه
خالم زودتر از سهیلا زبان باز کرد و گفت:
- غلط کرده پسره،هیچ کاری نمیکنه بگیر بخواب از هیچی هم نترس..
بدون اینکه دیگه چیزی بگند از اتاق رفتن بیرون اشکام رو پاک کردم و از سر جام بلند شدم همه اینا مثل یک خواب بود برام اصلاً باورم نمی شد یعنی چه اتفاقی افتاده تمام بدنم از سرمای اتاق می لرزید به سمت بخاری رفتم و زیادش کردم دستام رو دور بازوهام حلقه کردم نگاه دیگه ای به تشک انداختم باز هم امید داشتم ولی خبری نبود؛ در اتاق باز شد و رضا اومد تو و چشم غره ای بهم رفت و دندون هاش رو روی هم فشار داد، کلید رو توی در چرخوند ،ترس تموم وجودم رو گرفت خدایا خودت به دادم برس نمیتونستم تکون بخورم سر جام خشک شده بودم و نگاهش می کردم نزدیکم شد و روبروم ایستاد چشماشو ریز کرد و انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بالا گرفت و گفت:
- مامانم اینا میگن نتونستم کاری کنم ببین نگار،فقط وای بحالت
اومدم دهن باز کنم که ....
صدای گریه ام که بلند شد،جلو دهنمو گرفته بود صدای هق هقم توی گلوم خفه شده بود عصبی بود و تمام عصبانیتش رو سرم خالی کرد ....
ولی دوباره خبری نبود....بلند شد و گفت:
- فردا میبرمت دکتر وای بحالت دختر نباشی... زنده به گورت می کنم
قطره اشکی از چشمم بیرون اومد و روی کوسن زیر سرم افتاد از همه ی دنیا دلم گرفته بود رضااز اتاق رفت بیرون، دلم هیچ کسی رو نمی خواست فقط دوست داشتم که بمیرم ،چرا باید اینجوری میشد ،چرا من ،چه اتفاقی برام افتاد ،من دل به کی بسته بودم ،به یه نامرد، مامانم الان تو چه حالیه، حتما خالم اینا بهش گفتن شدت اشکام بیشتر شدو از ته دل زجه زدم
~~~
تا صبح بیدار موندم و اشک ریختم رضا اصلاً سراغم نیومد مگه من چه گناهی داشتم از سر جام بلند شدم و رختخوابمون رو با گریه جمع کردم ،لباسهام رو عوض کردم که همون موقع فرشته اومد تو دستام رو از استرس مشت کردم از همشون میترسیدم بهم نزدیک شد و جلوم ایستاد و لبخندی زد و گفت:
- مادرت اینا اومدن رضا هم بیرونه بپوش تا بریم دکتر نمیدونم چرا ولی دهن باز کردم و گفتم
-رضا گفت منو میکشه من از اون میترسم
دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت
- روله نترس بریم ببینیم دکتر چی میگه
از اتاق رفت بیرون مانتومو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم به سمت آینه و شمعدان روی طاقچه رفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم چشم هام از گریه و بیخوابی قرمز و متورم شده بود.چشم از آینه گرفتم و از اتاق رفتم بیرون، دختر عموم و شوهرش کنار رضا ایستاده بودند و باهاش حرف میزدند چشمم به مامانم افتاد که چشماش قرمز بود با صدای در اتاق که بستم همشون برگشتن به من نگاه کردن از خجالت سرم را پایین انداختم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه آبروم جلوی داماد عموم رفت بهروز پدر رضا هم توی حیاط ایستاده بود مامانم اومد نزدیکم یه قدم بهش نزدیک شدم و خودمو توی آغوشش رها کردم مامان شروع کرد به گریه کردن زن بیچاره بدبختی های خودش کم بود که حالا من هم اضافه شده بودم، ازش جدا شدم و با بغضی که توی صدام سنگینی میکرد و نشون از غمم میداد گفتم:
- مامان ناراحت نباش فقط بدون من کاری نکردم که آبروت بره به خاک بابا کاری نکردم سری تکون داد و همراه با اشک لبخندی زد و گفت:
- میدونم مامان دختر من از گل هم پاک تره.برگشتم سمت فرشته و اینا و گفت
- شما خجالت نمی کشید آبروی ما رو میبرین و به دخترم تهمت میزنید از خدا بترسین داماد عموم میون حرف مادرم پرید و گفت حاج خانم بهتره این بحث رو تموم کنیم و بریم دکتر تا دیر نشده ،مهمون ها برای پاتختی میانشون و زشته کسی نباشه
داماد عموم مرد خیلی مومن و خوبی بود، اومد جلوتر و به من گفت
- نترس بابا جان همه چی درست میشه نگران نباش رضا هم مرده و غیرت داره بهش حق بدین و از دستش ناراحت نباشین
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*این همون یدونه تلویزیون سیاه و سفید بود که خاطرات کودکی ما رو با دوتا شبکه برامون*
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
💔چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!؟!!!....
✍️مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم. نوه متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود. سالها این موضوع برای من جای سوال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسریاش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمیدانم.
برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_هجدهم شما منو بهتر از هرکسی میشناسی من نمیدونم چرا اینجوری ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_نوزدهم
نیم نگاهی به رضا انداختم که با اخم خیره ما بود سری تکون دادم و گفتم :
- باشه بریم
به همراه دختر عموم و شوهرش و فرشته و رضا و مادرم رفتیم دکتر زنان برای اولین بار بود که همچین جایی میومدم ضربان قلبم شدت گرفت و استرسم بیشتر شد دختر عموم و شوهرش توی ماشین موندن و ما اومدیم توی مطب، من و مامان روی صندلی نشستیم، رضا هم دم در ایستاد، فرشته رفت و به خانم منشی گفت برای چه کاری اومدن...
- چقدر بی شرم بودن که بهم شک داشتن خانم نگاهی از سر دلسوزی بهم انداخت و از جاش بلند شد و به سمت اتاقی رفت بعد از چند دقیقه اومد بیرون و بهم گفت:
- بلند شو بیا تو خانم.
نگاهی به مامان انداختم که چشماش رو باز و بسته کرد، از جام بلند شدم رفتم توی اتاق، منشی رفت بیرون و در رو بست، خانمی عینکی پشت میزی نشسته بود و چیزی می نوشت، سلام زیر لبی گفتم که خودکارش رو روی میز گذاشت و از بالای عینکش به من نگاه کردو سری تکون داد ، دستش رو به سمت صندلی رو به روش دراز کرد و گفت:
- بیا بشین دخترم،رفتم و روی صندلی نشستم
- خوب! چی شده؟! نمی دونستم چی بگم یا از کجا بگم، لب های خشک شدم را با زبون تر کردم و گفتم:
- من دیشب عروسیم بود ولی....، بهم تهمت زدن...ولی من کاری نکردم... لبخندی بهم زد و گفت:
- خیلی خوب بلند شو برو پشت اون پرده تا من بیام ....
به جایی که اشاره کرد نگاهی کردم از روی صندلی بلند شدم و با پاهای لرزان به سمت پرده رفتم پرده ی سفید پلاستیکی را کنار زدم .... چادرم رو از سرم درآوردم که همون موقع خانم دکتر اومد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- زود باش دختر ...
از خجالت اشک توی چشمام جمع شده بود نفسم بالا نمیومد و همه ی این اتفاقا مقصرش رضا بود که به من اعتماد نداشت نگاهی به دکتر انداختم ... تازه یاد حرف های غفار افتادم ، یاد روزی که می گفت این کارو نکن مگه ما چی برات کم میزاریم که میخوای شوهر کنی، اینم با رضا، با صدای دکتر که گفت بلند شو چشمهامو باز کردم و از صندلی پایین آمدم بدنم میلرزید...
دکتر کاغذی به دستم داد و گفت :
- بیا عزیزم تو هنوزم دختری ولی جوریه که خونی نمیاد مگر اینکه موقع زایمان....
کاغذ رو از دستش گرفتم و تشکری کردم حتی از حرف های دکتر هم خوشحال نشدم اینقدر حالم گرفته بود که دلم میخواست همونجا خودم را خلاص کنم، از اتاق اومدم بیرون که مامانم از صندلی بلند شد و رضا تکیه اش را از دیوار گرفت ،مامان دلنگرون به سمتم اومد و گفت:
- چی شد دخترم کاغذ را به دستش دادم -مامان نفسی از آسودگی کشید و خدایا شکری زیر لب گفت که صدای داد رضا بلند شد - دروغ نگو شما دکتر رو خریدین ،بهش پول دادین که اینا رو به من بگین .
دکتر همون موقع از اتاق بیرون اومد و عصبی به رضا گفت :
- چه خبرته آقا ؟چرا مطبو گذاشتی روی سرت؟ این حرفا چیه ؟خجالت نمیکشی به دختر مردم تهمت میزنی؟ به تو هم میگن مرد ؟
رضا یه قدم به دکتر نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
- سر من کلاه نذارین راستشو بهم بگو
- خیلی خوب حالا که فکر می کنی سرت کلاه میزارم ببرش پزشک قانونی.. تمام مدت نگاهم بین رضا و دکتر میچرخید، خدایا دیگه نه ،من تحمل ندارم ،جلو رفتم و با صدای آرومی که کسی نفهمه به رضا گفتم
- دست بردار رضا ،این نامه که دیگه دروغ نمیگه، به من اعتماد نداری رضا؟ کاری نکن بعد پشیمون بشی ...رضا من میترسم ...!دستام که میلرزید رو بالا آوردم و جلوش گرفتم - ببین دستام چجوری میلرزه، خواهش می کنم دست بردار من دیگه تحمل ندارم نمیدونی چقدر خجالت کشیدم ،چرا منو تو این موقعیت قرار میدی، مگه چیکارت کردم، اگه بهم اعتماد نداری... باشه میرم ....میرم خونه مامانم رو طلاقم رو میگیرم،با حرفی که زدم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-راه بیفت بریم... میریم پزشکی قانونی
گفت و رفت بیرون نگاهی به مامان کردم که داشت اشک میریخت فرشته هم بی صدا یه گوشه ایستاده بود، لعنت به تو و اون پسرت.. به طرف مامان رفتم و دستشو گرفتم و با هم از مطب آمدیم بیرون ،دختر عموم وقتی ماجرا را فهمید خیلی عصبی شد و وایساد به رضا چیز گفتن، ولی رضا حرف خودش را می زد و می گفت حتماً باید بریم پزشکی قانونی ، رفتیم پزشکیقانونی و دوباره اتفاقات قبل تکرار شد ،تمام بدنم از خجالت عرق کرده بود ،این دیگه چه مصیبتی بود دچارش شدم ، چرا باید صبح عروسیم این اتفاقات بیفته،چه رویاهایی توی سرم بود و چه اتفاقاتی افتادحرف های دکتر قبلی رو همین دکتر هم گفت و کاغذی به رضا داد ..اون هم دیگه کوتاه اومد و گفت بریم خونه، پسره پررو هنوزم اخم داشت و طلبکار من بود
مامانم اینا ما را پیاده کردن و خودشون رفتن خونشون،نزدیک های ظهر بود و امروز هم پاتختی ،وقتی رفتیم تو دختر عمه های رضا و عمه هاشو خاله هاش نشسته بودن، تا چشمشون به من افتاد مشکوک نگاه میکردند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الــهے نگذار که از تو
فقط نامت را بدانم
و نگذار که از تو
تنها مشق کردن اسمت
را به یاد داشته باشم
همواره در من جارے باش
همان گونه که خون در
رگ هایم جارے است
شبتون بخیر 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f