eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ جيگر گوسفندي ✅ دل و قلوه ✅ دنبه گوسفندي ✅ گوجه ✅ پياز ✅ رب گوجه ✅ نمك ✅ فلفل ✅ زردچوبه ✅ دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
793_48534544643034.mp3
10.61M
🎶 نام آهنگ: سرگذشت 🗣 نام خواننده: جهان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😊دلم فصل داغ تابستان حیاط خانه مادربزرگ را می‌خواهد با ظرفی پر از میوه‌های تابستانی به همان شیرینیِ روزهای خوب کودکی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نگاهی به رضا انداختم که ایستاده بود و با لبخند کجی نگاهم میکرد،لبخندی به روش زدم و گفتم _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ جلو اومد ،به چشم هام خیره شد.. چقدر من این مرد رو دوست داشتم ، رضا با اینکه سن کمی داشت و فقط ۲۲ سالش بود ولی هم هیکلش و هم قیافش خیلی پخته و مردونه بود....چشم هاش رو بست و بهم گفت _برو لباستو عوض کن پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم اونطرف اتاق ، وسط اتاق رو پرده ای گرفته بودیم و یه طرفش رو برای خوابیدن درست کردیم ،چشمم به تشک و لحاف وسط اتاق افتاد،و دستمالی که روی اون بود،ملحفه ی گلدوزی شده ی روی تشک رو که دیدم لبخندی زدم،خودم اون رو با عشق گلدوزی کردم،رفتم سمت کمد و لباس خواب سفید رو بیرون اوردم،لباس عروسم زیپش از بغل باز میشد و راحت میتونستم که درش بیارم.لباسم رو با لباس خواب عوض کردم ، گیره ی موهام رو باز کردم ،موهام دور تا دورم ریخت،چون بالا بسته بود کمی حالت فری به خودش گرفته بود و خیلی زیبا شده بودن.دستی توی موهام کشیدم که رضا پرده رو کنار زد و اومد تو ،تا چشمش به من افتادو بهم خیر شد ،چون لباسم راحتی بود کمی خجالت کشیدم ولی یاد حرف مامان افتادم که بهم گفت زن نباید از شوهرش خجالت بکشه و باید حواسش به مردش باشه که چشمش دنبال کسی نباشه ...با چشم های گشاد شده نگاهی به خودم انداختم و بعد به رضا و گفتم _واااا رضا چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟چی شده؟نکنه لباسم زشته؟ با قدم های آروم به سمتم اومد ،دستش رو بالا اورد و تار موم که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم زد و گفت _خیلی خشگلی ،سرم رو عقب بردم و مشتی به بازوش زدم. کلید برق روی دیوار را فشار داد و چراغ را خاموش کرد همون موقع تقه ای به در خورد خاک به سرم ما اصلاً حواسمون به اونا نبود رضا آمد و ..... بلند شد و روی زانوش پایین پام نشست و گفت: -اه حالا اگر مهلت دادن بده به من...دستمال رو بده نگار..دستمال رو ازکنارم برداشتمو دادم بهش از جاش بلند شد و لامپ را روشن کرد دستم را روی چشمام گذاشتم که نور چشمم را نزنه با صدای عصبی رضا هراسون دستم رو برداشتم و سر جام نشستم... - نگار پس چرا دستمال تمیزه ؟؟شوک زده نگاهی به دستمال توی دستش انداختم ک شونه ای بالا انداختم و گفتم - نمیدونم رضا شاید.... میون حرفم پرید و با عصبانیت دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت: - ساکت شو ، میکشمت تو دختر نبودی آره؟! با چشمهای گشاد شده و دهن باز زیر لب گفتم:- رضا؟؟؟!!!! به سمتم هجوم آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد... - به قرآن میکشمت نگار کار کی بوده فقط اسمشو بگو... بگو وگرنه بلایی سرت میارم که همه به حالت گریه کنن... اشک از چشمام بیرون اومد اینقدر شوکه بودم که نمی تونستم حرفی بزنم سیلی توی گوشم زد؛ دستم را روی گونه ام گذاشتم و هق زدم:- هیچکس ..من نمیدونم چی میگی ..نمیدونم چی شده رضا عصبی و در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست سری تکون داد و گفت: - نشونت میدم ..تو را به من غالب میکنن آره؟ نشونتون میدم... دستمال را پرت کرد توی صورتم و از اتاق رفت بیرون ملحفه را چنگ زدم و دور خودم پیچیدم با صدای داد و بیداد رضا شدت گریه ام بیشتر شد صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود همون موقع عروس عموم در را هل داد و دوید سمتم کنارم نشست و شونه هام رو گرفت اون هم ترسیده بود روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم هنوز هم صدای داده رضا میومد با صدای نگران سهیلا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم.- نگار چیکار کردی آبروی هممون رو بردی مامانت سکته میکنه بگو ببینم کار کی بوده،خدایا خودت به دادم برس اون هم من رو باور نمیکنه با چشمهای اشکی خیره شدم توی چشم هاشو نالیدم - به خاک بابام من کاری نکردم سهیلا نمیدونم چی شده.. سری تکون داد و بغلم کرد دستش رو چند باری پشت کمرم زد و گفت - خیلی خوب گریه نکن دیگه درست میشه ناراحت نباش فرشته و عمه رضا با عصبانیت اومدن توی اتاق شروع کردن با زبون لری داد زدن و به من چیزی گفتن انقدر ترسیده بودم که خودم را توی بغل سهیلا فشار دادم و زدم زیر گریه لحاف رو جلوی دهنم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم خالم اومد توی اتاق و شروع کرد باهاشون دعوا کردن و سرشون داد زدن فرشته دست خواهر شوهرش و گرفت و از اتاق رفتن بیرون نمی تونستم توی صورت خالم نگاه کنم پیرزن بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همش به خاطر من بود ای کاش میمردم و توی یه همچین موقعیتی گیر نمی افتادم.رضای نامرد حیف دلم که به تو وابسته شد حیف مرد که به تو بگن.خالم دستش رو به زانوش گرفت و رو به روم نشست یه پاش رو دراز کرد که صورتش از درد زانوش جمع شد با صدای آرومی گفت - خاله جون من مثل مادرت میمونم بگو ببینم چی شده سرم رو بالا گرفتم و با کلافگی گفتم - خاله شما منو باور نداری من که پیش خودتون بزرگ شدم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما منو بهتر از هرکسی میشناسی من نمیدونم چرا اینجوری شده خاله دستش رو گذاشت روی دستم و با لبخند گفت: - فدات شم خاله جون نترس شاید نتونسته کارشو بکنه اشکالی نداره دکتر هست فردا میریم ببینیم چی میگه با اسم دکتر استرسم بیشتر شد ولی چاره ای نداشتم برای این که بی گناهیم رو ثابت کنم باید این کارو میکردم - خاله پاشو لباستو عوض کن ما باید بریم خونتون و به مادرت بگیم اونم حالا منتظره با شنیدن اسم مامانم با نگرانی به خاله گفتم - مامانم گناه داره نمیشه بهش نگین - خاله جون نمیشه که مادرت باید بدونه منم نگم این رضا می‌گه خواهر منم با این داماد گرفتنش خیر سرش از جاش بلند شد و به سهیلا گفت پاشو بریم به سهیلا نگاه کردم و ازش معذرت خواهی کردم لبخندی به روم زد و گفت: - دختر رنگ به رو نداری -سهیلا میشه منم با خودتون ببرین سهیلا با چشمای گشاد شده گفت: -نه!! هیچ وقت... مگه میشه دختر؟؟!! - خواهش می کنم من میترسم رضا گفت منو میکشه خالم زودتر از سهیلا زبان باز کرد و گفت: - غلط کرده پسره،هیچ کاری نمیکنه بگیر بخواب از هیچی هم نترس.. بدون اینکه دیگه چیزی بگند از اتاق رفتن بیرون اشکام رو پاک کردم و از سر جام بلند شدم همه اینا مثل یک خواب بود برام اصلاً باورم نمی شد یعنی چه اتفاقی افتاده تمام بدنم از سرمای اتاق می لرزید به سمت بخاری رفتم و زیادش کردم دستام رو دور بازوهام حلقه کردم نگاه دیگه ای به تشک انداختم باز هم امید داشتم ولی خبری نبود؛ در اتاق باز شد و رضا اومد تو و چشم غره ای بهم رفت و دندون هاش رو روی هم فشار داد، کلید رو توی در چرخوند ،ترس تموم وجودم رو گرفت خدایا خودت به دادم برس نمیتونستم تکون بخورم سر جام خشک شده بودم و نگاهش می کردم نزدیکم شد و روبروم ایستاد چشماشو ریز کرد و انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بالا گرفت و گفت: - مامانم اینا میگن نتونستم کاری کنم ببین نگار،فقط وای بحالت اومدم دهن باز کنم که .... صدای گریه ام که بلند شد،جلو دهنمو گرفته بود صدای هق هقم توی گلوم خفه شده بود عصبی بود و تمام عصبانیتش رو سرم خالی کرد .... ولی دوباره خبری نبود....بلند شد و گفت: - فردا میبرمت دکتر وای بحالت دختر نباشی... زنده به گورت می کنم قطره اشکی از چشمم بیرون اومد و روی کوسن زیر سرم افتاد از همه ی دنیا دلم گرفته بود رضااز اتاق رفت بیرون، دلم هیچ کسی رو نمی خواست فقط دوست داشتم که بمیرم ،چرا باید اینجوری میشد ،چرا من ،چه اتفاقی برام افتاد ،من دل به کی بسته بودم ،به یه نامرد، مامانم الان تو چه حالیه، حتما خالم اینا بهش گفتن شدت اشکام بیشتر شدو از ته دل زجه زدم ~~~ تا صبح بیدار موندم و اشک ریختم رضا اصلاً سراغم نیومد مگه من چه گناهی داشتم از سر جام بلند شدم و رختخوابمون رو با گریه جمع کردم ،لباسهام رو عوض کردم که همون موقع فرشته اومد تو دستام رو از استرس مشت کردم از همشون میترسیدم بهم نزدیک شد و جلوم ایستاد و لبخندی زد و گفت: - مادرت اینا اومدن رضا هم بیرونه بپوش تا بریم دکتر نمیدونم چرا ولی دهن باز کردم و گفتم -رضا گفت منو میکشه من از اون میترسم دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت - روله نترس بریم ببینیم دکتر چی میگه از اتاق رفت بیرون مانتومو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم به سمت آینه و شمعدان روی طاقچه رفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم چشم هام از گریه و بیخوابی قرمز و متورم شده بود.چشم از آینه گرفتم و از اتاق رفتم بیرون، دختر عموم و شوهرش کنار رضا ایستاده بودند و باهاش حرف میزدند چشمم به مامانم افتاد که چشماش قرمز بود با صدای در اتاق که بستم همشون برگشتن به من نگاه کردن از خجالت سرم را پایین انداختم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه آبروم جلوی داماد عموم رفت بهروز پدر رضا هم توی حیاط ایستاده بود مامانم اومد نزدیکم یه قدم بهش نزدیک شدم و خودمو توی آغوشش رها کردم مامان شروع کرد به گریه کردن زن بیچاره بدبختی های خودش کم بود که حالا من هم اضافه شده بودم، ازش جدا شدم و با بغضی که توی صدام سنگینی میکرد و نشون از غمم میداد گفتم: - مامان ناراحت نباش فقط بدون من کاری نکردم که آبروت بره به خاک بابا کاری نکردم سری تکون داد و همراه با اشک لبخندی زد و گفت: - میدونم مامان دختر من از گل هم پاک تره.برگشتم سمت فرشته و اینا و گفت - شما خجالت نمی کشید آبروی ما رو میبرین و به دخترم تهمت میزنید از خدا بترسین داماد عموم میون حرف مادرم پرید و گفت حاج خانم بهتره این بحث رو تموم کنیم و بریم دکتر تا دیر نشده ،مهمون ها برای پاتختی میانشون و زشته کسی نباشه داماد عموم مرد خیلی مومن و خوبی بود، اومد جلوتر و به من گفت - نترس بابا جان همه چی درست میشه نگران نباش رضا هم مرده و غیرت داره بهش حق بدین و از دستش ناراحت نباشین ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*این همون یدونه تلویزیون سیاه و سفید بود که خاطرات کودکی ما رو با دوتا شبکه برامون* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 💔چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!؟!!!.... ✍️مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم. نوه متوفی اصلا گریه نمی‌کرد و محزون هم نبود. سال‌ها این موضوع برای من جای سوال بود با این‌که او سنگ‌دل هم نبود. بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوه‌های خود عیدی می‌داد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسری‌اش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آن‌ها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زنده‌ام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمی‌دانم. برای نفوذ در دل‌ها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت می‌کشند و در برابر تندی و بی‌احترامی ما، از ترس ما توان عکس‌العمل ندارند و سکوت می‌کنند، ولی آن‌ها تمام رفتار ما را می‌فهمند و محبت‌ها و بدی‌های ما را می‌بینند و می‌دانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ می‌کنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی می‌کنند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_هجدهم شما منو بهتر از هرکسی میشناسی من نمیدونم چرا اینجوری ش
نیم نگاهی به رضا انداختم که با اخم خیره ما بود سری تکون دادم و گفتم : - باشه بریم به همراه دختر عموم و شوهرش و فرشته و رضا و مادرم رفتیم دکتر زنان برای اولین بار بود که همچین جایی میومدم ضربان قلبم شدت گرفت و استرسم بیشتر شد دختر عموم و شوهرش توی ماشین موندن و ما اومدیم توی مطب، من و مامان روی صندلی نشستیم، رضا هم دم در ایستاد، فرشته رفت و به خانم منشی گفت برای چه کاری اومدن... - چقدر بی شرم بودن که بهم شک داشتن خانم نگاهی از سر دلسوزی بهم انداخت و از جاش بلند شد و به سمت اتاقی رفت بعد از چند دقیقه اومد بیرون و بهم گفت: - بلند شو بیا تو خانم. نگاهی به مامان انداختم که چشماش رو باز و بسته کرد، از جام بلند شدم رفتم توی اتاق، منشی رفت بیرون و در رو بست، خانمی عینکی پشت میزی نشسته بود و چیزی می نوشت، سلام زیر لبی گفتم که خودکارش رو روی میز گذاشت و از بالای عینکش به من نگاه کردو سری تکون داد ، دستش رو به سمت صندلی رو به روش دراز کرد و گفت: - بیا بشین دخترم،رفتم و روی صندلی نشستم - خوب! چی شده؟! نمی دونستم چی بگم یا از کجا بگم، لب های خشک شدم را با زبون تر کردم و گفتم: - من دیشب عروسیم بود ولی....، بهم تهمت زدن...ولی من کاری نکردم... لبخندی بهم زد و گفت: - خیلی خوب بلند شو برو پشت اون پرده تا من بیام .... به جایی که اشاره کرد نگاهی کردم از روی صندلی بلند شدم و با پاهای لرزان به سمت پرده رفتم پرده ی سفید پلاستیکی را کنار زدم .... چادرم رو از سرم درآوردم که همون موقع خانم دکتر اومد، نگاهی بهم انداخت و گفت: - زود باش دختر ... از خجالت اشک توی چشمام جمع شده بود نفسم بالا نمیومد و همه ی این اتفاقا مقصرش رضا بود که به من اعتماد نداشت نگاهی به دکتر انداختم ... تازه یاد حرف های غفار افتادم ، یاد روزی که می گفت این کارو نکن مگه ما چی برات کم میزاریم که میخوای شوهر کنی، اینم با رضا، با صدای دکتر که گفت بلند شو چشمهامو باز کردم و از صندلی پایین آمدم بدنم میلرزید... دکتر کاغذی به دستم داد و گفت : - بیا عزیزم تو هنوزم دختری ولی جوریه که خونی نمیاد مگر اینکه موقع زایمان.... کاغذ رو از دستش گرفتم و تشکری کردم حتی از حرف های دکتر هم خوشحال نشدم اینقدر حالم گرفته بود که دلم میخواست همونجا خودم را خلاص کنم، از اتاق اومدم بیرون که مامانم از صندلی بلند شد و رضا تکیه اش را از دیوار گرفت ،مامان دل‌نگرون به سمتم اومد و گفت: - چی شد دخترم کاغذ را به دستش دادم -مامان نفسی از آسودگی کشید و خدایا شکری زیر لب گفت که صدای داد رضا بلند شد - دروغ نگو شما دکتر رو خریدین ،بهش پول دادین که اینا رو به من بگین . دکتر همون موقع از اتاق بیرون اومد و عصبی به رضا گفت : - چه خبرته آقا ؟چرا مطبو گذاشتی روی سرت؟ این حرفا چیه ؟خجالت نمیکشی به دختر مردم تهمت میزنی؟ به تو هم میگن مرد ؟ رضا یه قدم به دکتر نزدیک شد و با عصبانیت گفت: - سر من کلاه نذارین راستشو بهم بگو - خیلی خوب حالا که فکر می کنی سرت کلاه میزارم ببرش پزشک قانونی.. تمام مدت نگاهم بین رضا و دکتر میچرخید، خدایا دیگه نه ،من تحمل ندارم ،جلو رفتم و با صدای آرومی که کسی نفهمه به رضا گفتم - دست بردار رضا ،این نامه که دیگه دروغ نمیگه، به من اعتماد نداری رضا؟ کاری نکن بعد پشیمون بشی ...رضا من میترسم ...!دستام که میلرزید رو بالا آوردم و جلوش گرفتم - ببین دستام چجوری میلرزه، خواهش می کنم دست بردار من دیگه تحمل ندارم نمیدونی چقدر خجالت کشیدم ،چرا منو تو این موقعیت قرار میدی، مگه چیکارت کردم، اگه بهم اعتماد نداری... باشه میرم ....میرم خونه مامانم رو طلاقم رو میگیرم،با حرفی که زدم چشم غره ای بهم رفت و گفت: -راه بیفت بریم... میریم پزشکی قانونی گفت و رفت بیرون نگاهی به مامان کردم که داشت اشک میریخت فرشته هم بی صدا یه گوشه ایستاده بود، لعنت به تو و اون پسرت.. به طرف مامان رفتم و دستشو گرفتم و با هم از مطب آمدیم بیرون ،دختر عموم وقتی ماجرا را فهمید خیلی عصبی شد و وایساد به رضا چیز گفتن، ولی رضا حرف خودش را می زد و می گفت حتماً باید بریم پزشکی قانونی ، رفتیم پزشکی‌قانونی و دوباره اتفاقات قبل تکرار شد ،تمام بدنم از خجالت عرق کرده بود ،این دیگه چه مصیبتی بود دچارش شدم ، چرا باید صبح عروسیم این اتفاقات بیفته،چه رویاهایی توی سرم بود و چه اتفاقاتی افتادحرف های دکتر قبلی رو همین دکتر هم گفت و کاغذی به رضا داد ..اون هم دیگه کوتاه اومد و گفت بریم خونه، پسره پررو هنوزم اخم داشت و طلبکار من بود مامانم اینا ما را پیاده کردن و خودشون رفتن خونشون،نزدیک های ظهر بود و امروز هم پاتختی ،وقتی رفتیم تو دختر عمه های رضا و عمه هاشو خاله هاش نشسته بودن، تا چشمشون به من افتاد مشکوک نگاه می‌کردند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الــهے نگذار که از تو فقط نامت را بدانم و نگذار که از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم همواره در من جارے باش همان گونه که خون در رگ هایم جارے است شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امروز در قوری دوستی چای دم کنید، 🌸با قند مهربانی نوش جان کنید 🌼و با هم بودن را جشن بگیرید 🌺چای گاهی فقط یک بهانه است 🌸برای دقایقی در کنار هم بودن... 🌼سلام صبحتون بخیر 🌺زندگیتون گلباران و غرق در 🌸عطر گل‌های بهشتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی دهه 60 - سلام سلام صد تا سلام خاندایی جان خاندایی جان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عزت نفس... - @mer30tv.mp3
6.24M
صبح 17 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_نوزدهم نیم نگاهی به رضا انداختم که با اخم خیره ما بود سری تک
جای شکرش باقی بود که به اونا نگفته بودن بدون اینکه چیزی بهشون بگم رفتم توی اتاقم ، لباسام رو عوض کردم که رضا هم اومد تو، حتی نگاهش نکردم، وقتی دید چیزی بهش نمیگم راهش را کشید و رفت، خیلی ازش دلخور بودم و نمیتونستم که فراموش کنم ،صنم برای نهار اومد دنبالم ولی نرفتم بیرون حتی چشم دیدن خانوادشم نداشتم . ~ بعد از ظهر مهمون ها اومدن و پاتختی هم گذشت و رفت، تنها کسی که توی اون جشن خوشحال نبود من و مامان بودیم ،از همین روز اول زندگیم معلوم بود که چی در انتظارمه و این بیشتر حال من رو بد می کرد، قرار بود با مردی زندگی کنم که زبون نفهمه و شکاک... مردی که به من اعتماد نداره و اعتماد که نباشه زندگی معلومه چی میشه ،، مهمون های رضا بیشترشون شب عروسی کادو هاشون رو داده بودن و هرچی که داده بودن را فرشته برداشت و نشون ما نداد وقتی پاتختی تموم شد مامان هرچی پول برامون آورده بودن رو به دستم داد و رفت تصمیم داشتم با پول هایی که برام آورده بودند برم و طلا بخرم خیلی طلا دوست داشتم مخصوصا النگو، نشسته بودم وسط اتاق پول ها رو می شمردم اگر پول هایی که از طرف رضا داده بودن هم دستم بود می تونستم کلی طلا بخرم، آخه لرها رسم پول اندازی داشتن شب عروسی که می شد کلی پول به داماد میدادن ،،در اتاق باز شد و رضا اومدتو از دستش خیلی ناراحت بودم و نمیخواستم که باهاش حرف بزنم تا خودش پشیمون بشه و بیاد معذرت خواهی ،اومد رو به روم نشست و گفت : - پول‌ها را بده می خوام ببرم بدم به بابام چی داشت می گفت یعنی چی که ببرم بدم به بابام هر چی بهش هیچی نمیگفتم و داشت شورشو در می آورد با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم - یعنی چی برا چی به بابات درحالی که داشت پول ها رو از جلوم دسته می کرد گفت: - برای اینکه بهش بدهکارم کل خرج عروسیمون رو اون داد - ولی رضا کادوهایی که برای خودتون آوردن رو برداشتن من می خوام اینا رو برای خودم طلا بخرم - طلا هم به موقعش برات میخرم اومدم چیزی بگم که در اتاق باز شد و فرشته اومد تو حتی در زدن هم بلد نبود اومد بالای سر من ایستاد و گفت : - کل عروسی رو ما خرجشو دادیم پولاشو تو برداری؟ تو دیگه خیلی پررویی والا... حوصله بحث کردن باهاشون رو نداشتم، به اندازه کافی انرژیم امروز گرفته شده بود و از زمین و زمان برام باریده بود ،ازپول ها گذشتم و چیزی نگفتم...شب که شد رضا اومد توی اتاق بدون حرف خوابید ،حتی حرفی از اتفاقاتی که افتاده بود هم نزد ،به روی خودش نیاورد، من چقدر خوش خیال بودم که گفتم میاد ازم عذر خواهی میکنه ولی اون حتی از دلم هم در نیاورد، منم بدون اینکه چیزی بهش بگم لحاف رو کشیدم روی خودم و پشت بهش خوابیدم ... ~ با صدای سمیه یکی از خواهرهای رضا که ۸،۹ ساله بود چشمم رو باز کردم و سر جام نشستم دستی به چشمهای خواب آلودم کشیدم و گفتم: - چی شده سمیه ؟! - زن داداش مامان میگه بیا این پاتیل ها را بشور سری تکون دادم و از جام بلند شدم سمیه از اتاق رفت بیرون رختخواب را جمع کردم و بلوز و دامنی پوشیدم، کمی سرمه توی چشمام کشیدم و چادر رنگی رو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون، چشمم به فرشته افتاد که داشت توی حیاط راه می رفت ،نمیدونستم چی صداش بزنم، نمیتونستم بهش بگم مامان چون هیچ کس را به جای مامانم نمیدیدم و برام خیلی سخت بود، متوجه اومدنم شد که خودش برگشت و نگاهم کرد ،زبان باز کردم و گفتم : - ببخشید ،سمیه چی میگه !؟.. - چقدر میخوابی؟ بیا این پاتیل هارو بشور، لنگ ظهره تا دید با تعجب به دور و برم نگاه می کنم اشاره به دیگ های وسط حیاط کرد - اینا رو بشور. مگه شما به اینا چی میگی؟! رفتم نزدیک دیگ های برنج و قابلمه های مرغ که وسط حیاط بود - ما میگیم دیگ چادرم را دور کمرم پیچیدم ،خم شدم و اسکاچ رو برداشتم و شروع کردم به شستن دیگ ها.. سعی می کردم با کار کردن تمام اتفاقات را فراموش کنم ،حداقل برای خودم ،چون با فکر کردن بهش واقعاً عذاب میکشیدم ،رضا بدترین خاطره عمرم رو تو ذهنم ساخت، خاطره ای که تا ابد گوشه قلبم لونه کرد ،من چاره ای نداشتم و میخواستم یک عمر باهاشون زندگی کنم ،غلام این کارو کرد، ولی خودمم مقصر بودم ،غفار خیلی بهم گفت این کارو نکن ولی من رضا رو میخواستم رضایی که دوست داشتنش بزرگترین اشتباه زندگیم بود و به خاطرش تاوان بدی دادم، من به خاطر مامان باید تحمل می کردم...!!وقتی شستن دیگ ها تموم شد، حیاط را شستم و رفتم توی خونه خیلی ضعف داشتم از دیروز هیچی نخورده بودم.فرشته سفره گل گلی را پهن کرد و چای را آورد، سفرشون بزرگ بود دور تا دور سفره پر از بچه های قد و نیم قد، رضا پنج تا خواهر داشت و ۸ تا برادر،صنم ازدواج کرده بود،یکی ازبرادر هاش هم چند سال از رضا کوچک‌تر بود گوشه‌ای از سفره کنار بچه ها نشستن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت چرخ کرده ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ پاپریکا ✅ نمک و فلفل ✅ بادمجان‌ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
576_48591604497824.mp3
10.97M
🎶 نام آهنگ: ای خدا دنیا دو روزه 🗣 نام خواننده: عارف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یعنی محاله دهه شصتی باشی اهل فوتبال باشی با اینا خاطره نداشته باشی 🙂😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستم جای شکرش باقی بود که به اونا نگفته بودن بدون اینکه چیز
فرشته نونها رو سر سفره گذاشته وتوی استکان ها رو چای ریخت و یکی یکی جلوی هممون گذاشت، بچه چایی هاشون را با شکر شیرین کردن و شروع کردن نان و چای شیرین خوردن، با تعجب و دهن باز نگاهشون میکردم، باورم نمی‌شد که اونا میخوان نون و چای شیرین بخورند، من اصلاً عادتی نداشتم اینجوری صبحانه بخورم ،چشم ازشون گرفتم و استکان چایم رو برداشتم که از بس کثیف بود و لک داشت حالم داشت بهم میخورد ،استکان رو توی نعلبکی گذاشتم و یه لقمه نون خالی خوردم ، حتی فرشته سرش رو بالا نگرفت که بهم بگه چرا صبحانتو نمیخوری، وقتی بچه ها صبحانشون رو خوردن ،سفره رو جمع کردم ،سینی استکان ها رو برداشتم و به فرشته گفتم : - وایتکس کجاست ؟برای استکان‌ها می خوام - زیر سینک ظرفشویی رفتم توی آشپزخونه همه چی نامرتب بود، وقتی چشمم به سینک افتاد دهنم از تعجب باز مونده بود، اینقدر کثیف و زرد بود که حالم به هم خورد وایتکس رو برداشتم و خالی کردم دورتادور سینک باورم نمیشد، یعنی زهرا تمام این ها را دیده بود و چیزی به من نگفت ،فکر می کردم که خودش اون شب تموم خونه رو تمیز کرده بود، نفسی از کلافگی کشیدم ،استکان ها رو هم توی وایتکس گذاشتم و شروع کردم به مرتب کردن آشپزخانه، باورم نمی شد که آدم توی این خونه زندگی میکرده همه چیز داغون بود زیر ظرف ها پر از مورچه و جیرجیرک هایی که مرده بودند ، سینک را با سیم ظرفشویی سابیدم و استکان ها رو با سینی چایی که از کثیفی زردیش به قهوه‌ای میزد شستم ،شیر آب رو بستم و دستام رو با دو طرف چادرم خشک کردم، نگاهی به دور تا دور آشپزخانه انداختم که از تمیزی برق میزد، لبخندی از روی رضایت زدم ،خیلی گرسنه بودم ولی دوست داشتم همه جا رو تمیز کنم ، مامان من رو جوری بار آورده بود که هر روز همه جای خونه رو دستمال می کشیدم و تمیز میکردم ،با اینکه خونه ما از تمیزی برق میزد، جاروی ارزنی دسته بلند رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون ، بچه ها توی حیاط بازی می کردند اصلاً عادت به سر و صدا نداشتم، من که همیشه خونمون ساکت بود و تنها بودم، حالاباید میون این همه بچه قد و نیم قد زندگی می‌کردم ،رفتم توی اتاقو جارو بزنم که فرشته کوسن رو گذاشته بود و دراز کشیده بود پای تلویزیون ،- میشه بلندشین تا اتاق رو جارو بزنم ؟ سر جاش نیم خیز شد، سرش رو به سمت من چرخوند، اول نگاهی به جاروی توی دستم انداخت و بعد از جاش بلند شد و لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون، سری به تاسف تکون دادم و شروع کردم به جارو زدن، لبه فرش رو بالا زدم که زیرش پر از نون خشک و خاک هایی بود که مورچه ها بالا ریخته بودن، اگر مامان اینجا بود و اینها رو میدید نمیذاشت یک لحظه هم توی این خونه زندگی کنم، زنیکه خوابیده پای تلویزیون و پا نمیشه به زندگیش برسه، تمام کارها رو کردم و همه جارو برق انداختم.دیگه کمر برام نمونده بود، وقتی پدر رضا اومد براش چای بردم ،سلام کردم و جلوش گذاشتم، تشکری کرد، داشتم از اتاق میومدم بیرون که بهروز به فرشته گفت فرشته سینی جدید خریدی ،فرشته بهش گفت، نه همونه نگار تمیزش کرده، از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم، چقدر راحت حرف میزد، اصلا براش مهم نبود، چادرم رو از سرم درآوردم و کمی دراز کشیدم و منتظر شدم که رضا ازسر کار بیاد، امشب باید بریم مادر زن سلام،هنوز چیزی نشده دلم برای غفار و مامان و خونمون تنگ شده بود، توی دوران نامزدی پیش خودم می گفتم با وجود رضا زیاد دلتنگ خانواده ام نمیشم ،نمیدونستم که رضا پشتیبان خوبی نیست، همون شب اول بهم فهموند که نمیشه بهش تکیه کرد ،من واقعاً رضا رو دوست داشتم، ولی با کارهایی که کرد همه ی علاقه ام نسبت بهش از بین رفت...عصر که رضا آمد با غرغر کردن هاش بالاخره راضی شد که بریم خونه مامانم، با ذوق بلند شدم لباسامو پوشیدم و کمی هم آرایش کردم، رضا وقتی لباساشو پوشید و چشمش به من افتاد که دارم آماده میشم بهم گفت وقتی رفتیم از پیش من تکون نمیخوری،چادرت هم از سرت در نمیاری ،از حرف‌هایی که زدخیلی تعجب کرده بودم ،چرا اینجوری می کرد، ولی بهش توجهی نکردم چون ذوق داشتم که دارم میرم به خونمون، سوار موتور شدیم و راه افتادیم،رضا بین راه حتی واینستاد که یه جعبه شیرینی بخره،دست خالی من رو آوردموتور رو جلوی خونه مامان اینا نگهداشت پیاده شدم و زنگ رو زدم، غفار اومد و در را باز کرد،جلو رفتم و باهاش روبوسی کردم، مامان جلوی در ورودی ایستاده بود، به خاطر ما سر کار نرفته بود، رفتم و با اون هم روبوسی کردم.مامان اصلاً اتفاقاتی که افتاده بود رو به روی رضا نیاورد، هممون رفتیم تو،کنار رضا نشستم، مامان رفت توی آشپزخونه که چای بیاره جرات نمی کردم که کمکش کنم می ترسیدم رضا یه چیزی بگه و با غفار بحثشون بشه ،از طرفی هم میرفتیم خونه روزگارم روسیاه می کرد، ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثل مهمون نشسته بودم و مادر بیچارم ازمون پذیرایی می‌کرد ،مامان یه بار بهم گفت که چادرت رو در بیار راحت باش ،ولی من گفتم خوبه مامان راحتم، شام رو دور هم خوردیم و رضا بلند شد که بریم، مامان کادویی بهمون داد و من بیشتر از این که براش چیزی نخریده بودم خجالت کشیدم.اومدیم خونه، رضا موتور رو توی کوچه خاموش کرد و بی سر و صدا رفتیم توی اتاقمون ،لامپ ها خاموش بود و بچه ها همشون خوابیده بودن، اینقدر از صبح تا شب توی حیاط بازی و جیغ و داد می کنن که سر شب خوابشون میبره...! روی تشک دراز کشیده بودم و خیره به نیم رخ رضا که دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به سقف نگاه میکرد، سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو سمتم چرخوند و گفت - چته ؟؟!!چرا اینجوری نگاه می کنی ؟!! - چرا بهم گفتی چادرت رو از سرت در نیار؟؟ کامل برگشت سمت من و روی پهلو خوابید دستش را زیر سرش گذاشت و با اخم گفت: - کی گفت با برادرت روبوسی کنی؟؟!! - وا !!!رضا؟؟!!!این چه حرفیه؟؟!! غفار داداشمه ها...تو با صنم روبوسی نمیکنی؟؟ مچ دستم رو با دست دیگه اش گرفت و محکم فشار داد - نگار ،نگار، نگار ،چرا بچه بازی در میاری ،بدم میاد از این حرف ها ،برادرت نامحرم به تو، فهمیدی ،حق نداشتی باهاش حتی دست بدی.. - رضا مگه برادر هم نامحرم میشه، چی میگی آخه ،اون محرم منه... - غلط کرده ،،محرم تو فقط منم ،شوهرت ،فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم.. پشت چشمی براش نازک کردم، مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و پشت بهش خوابیدم، پسریه روانی حرف دهنش رو نمیفهمه و میزنه... ~~~ روزها می گذشت و کار هر روز من توی اون خونه شده بود نظافت و از صبح تا شب جلوی ۱۱ بچه دویدن، صبح زود که میشد فرشته میومد و از خواب بیدارم میکرد ،و تا شب بهم دستور می‌داد، خونه دیگه خونه کثیف قبلی نبود، با اینکه خرابه بود و قدیمی ولی همه جاش از تمیزی برق میزد، دور تا دور حیاط باغچه بود ،بهروز( پدر رضا) گل و نهال خریده بود و همه جای باغچه کاشته بودیم، با اینکه ۱۱ تا بچه توی اون خونه بازی میکردن، ولی نمیزاشتم ذره‌ای آشغال جایی از خونه بیفته، اینقدر کار می‌کردم و آخر شب که می شد می شنیدم که فرشته به بهروز میگه عروس که نیاوردیم ،خواب آوردیم از صبح تا شب خوابه ، شروع می‌کرد با زبون لری پشت سرم حرف زدن، تمام حرفها رو می شنیدم وفقط اشک می ریختم، رضا هم که عین خیالش نبود، گاهی این حرف ها را به خود رضا هم می زد، ولی اون اصلاً نه توجهی به حرفهای مادرش می کرد و نه به اشک های من.یه روز که سرمه به چشمم زده بودم و چادر رنگیم رو دور کمرم بسته بودم و داشتم حیاط رو جارو می زدم ،فرشته اومد بهم گفت من پسر عاقل توی خونه دارم دیگه حق نداری آرایش کنی، در حالی که آرایش من فقط یه سُرمه توی چشمم بود و گاهی هم یه روژ لب کمرنگ ،اونم از سر ذوق و شوق تازه عروس بودنم میزدم ،برادر شوهرم که فقط ۱۷، ۱۸ سالش بود و جای برادرم، وقتایی که میرفتم خونه مامان و مامان بهم لباسی هدیه میداد، فرشته اشکم رو در می آورد که چرا برای ما نگرفتی، اگر یه جفت جوراب برای خودم می خریدم باید برای اون و بچه ها هم می خریدم، یه وقتایی که مامان برام غذا می آورد من میبردم میگذاشتم جلوی بچه‌ها و خودم لب به اون غذا نمی زدم، فرشته حتی تشکری هم نمی‌کرد ،ولی من کاری به این رفتار هاش نداشتم، من بچه ها را از صمیم قلبم دوستشون داشتم،چند وقتی بود که رضا زیاد سرکار نمی رفت و بیشتر اوقات خونه می موند و همش خواب بود، وقتی بیدار میشد میگفت سرم درد میکنه اگر ازش می پرسیدم ،چرا ،چته، یا چی شده، سرم داد میکشید و میگفت به تو هیچ ربطی نداره و فرشته هم ذوق میکرد و طرف رضا رو میگرفت، فرشته حتی با شوهر خودش هم بدرفتاری می کرد، بهروز (پدر رضا) مرد خیلی خوبی بود ،خیلی دوستش داشتم، مثل پدر نداشته ی خودم، حتی بهش می گفتم آقا جون، مرد زحمتکشی بود و از صبح تا شب میرفت سرکار، وقتی می‌دیدم که فرشته حتی یه استکان چای هم جلوش نمیذاره و فقط بهش غر میزنه ،من می‌رفتم و براش چای می آوردم و جلوش میذاشتم، واقعاً دلم به حالش میسوخت که هیچکس بهش توجهی نداره و اینقدر بهش بی احترامی میشه،یه روز مثل همیشه براش چای برده بودم که تشکری کرد ،بهم گفت دخترم بشین کنارم تو هم یه چایی بخور،منم حرفش رو رد نکردم و نشستم روبروش که یه استکان چای گذاشت جلوم، همون وقت فرشته اومد توی اتاق و اخمی کرد ، نشست کنارمون ،یهو گفت توی یه روستایی عروسه خیلی به پدرشوهرش میرسیده بعد متوجه شدن بینشون چیزی هست ، از حرفش اینقدر شکه شدم که نمی تونستم چیزی بگم،درسته که من بچه بودم و سنم کم بود، ولی نفهم نبودم کاملا مشخص بود که داره واسم حرف درمیاره و میخواد چیزی بهم ببنده،. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا بلد بودن از این گلها درست کنن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 💇‍♂مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟” آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. ✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. ✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.” •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستودوم مثل مهمون نشسته بودم و مادر بیچارم ازمون پذیرایی م
به پدرشوهرم نگاه کردم که اونم زنش را می‌شناخت و جرئت حرف زدن بهش رو نداشت، بدون اینکه چیزی بگم یا چایم رو بخورم، بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون ،به دیوار توی ایوون دم در اتاق تکیه دادم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ،بغضم شکست و اشک صورتم رو خیس کرد ،این زن از خدا نمی ترسید،بدون اینکه روی حرف هاش فکر کنه هر چی به زبونش میومد میگفت، صدای داد و جیغش به گوشم خورد که گفت من خسته شدم با این همه بچه صبح تا شب باید توی این خونه کار کنم،خونه رو برق بندازم ،به بچه‌هات برسم، حالا یعنی عروس آوردم، این همش خوابه اونوقت تو جلوش چای میزاری ،خدایا این زن نبود شیطان بود.. بهروز از اون شب که این حرفها رو شنید دیگه کمتر خونه میومد و این باعث شده بود که فرشته بیشتر سر من تلافی کنه، تا چشمش به رضا می افتاد می گفت همه زن گرفتند تو هم زن گرفتی خیر سرت، یه پاره استخونه اینقدر بدبختن که مادرش صبح تا شب توی بیمارستان کار میکنه، هرچی می گذشت و من بیشتر از کاری که کردم پشیمون میشدم و خسته، دیگه واقعاً تحمل این اوضاع برام سخت شده بود، رضا هم از مادرش بدتر بود که دلم به اون خوش باشه، گاهی می زد به سرم برم خونه مامانم و طلاقم رو بگیرم، ولی یاد مامان می افتادم که اون از غصه ی من نابود میشه، مینشستم و به خودم میگفتم نگار به خاطر مامانت طاقت بیار، اون غصه میخوره ،چشم از بچه‌ها گرفتم و از لب ایوون بلند شدم وقتایی که حوصلم سر میرفت و دلم میگرفت میومدم مینشستم و بازی کردن بچه ها رو نگاه میکردم، راه افتادم سمت آشپزخونه که یه چایی بخورم ،دم در آشپزخانه داداش رضا همزمان با من اومد بیرون ،چون خیلی ناگهانی بود خوردیم بهم، ببخشید گفتم و کنار رفتم تا رد بشه، تا اومدم برم توی آشپزخونه رضا از توی اتاق اسمم رو صدا زد ،کلافه برگشتم و رفتم توی اتاق ،رضا برگشتم سمتم که قیافش خیلی عصبی بود، با تعجب گفتم: - چیزی میخوای؟ صدام زدی ؟ -انقدر عوضی شدی که خودتو میمالی به داداش من ؟ با گفتن حرفش چشمام گشاد شدن و ناباور گفتم: - رضا چی میگی ؟حواسمون نبود که تازه یکم بازوش خورد بهم... - ببند دهنتو نگار، میدونم تو از قصد این کارو کردی خیلی عصبی شده بودم ،اینقدر از حرف هاش خسته بودم که دیگه هیچی برام مهم نبود، دیگه چقدر جلوشون کوتاه بیام و چیزی نگم ،از عصبانیت دستامو مشت کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم،- بسه دیگه.... بسه ....خسته شدم.... چرا اینجوری می کنی؟ تا که آبرو داری کنم و چیزی نگم رضا ؟من به خاطر حرف مردم به خاطر مامانم دارم‌ حرف های تو رو تحمل می کنم ،وقتی یاد روزایی میفتم که با چه عذابی برامون جهیزیه خرید، وقتی به این فکر می کنم که اگر من مطلقه بشم چه حرف هایی باید بشنوه، چقدر عذاب میکشه فقط سکوت می کنم، یکم وجدان داشته باش یکم مرد باش رضا... یکم مرد باش .... دستم رو جلوی دهنم گرفتم ،حالم داشت بهم میخورد ،از اتاق اومدم بیرون و خودم رو به دستشویی رسوندم، حالم خیلی بد شده بود،آبی به صورتم زدم و از دستشویی بیرون اومدم، صورتم رو با پته ی روسریم خشک کردم ،با پاهای بیجون اومدم و لب ایوون نشستم.سرم رو با دست هام گرفتم و آرنج هام رو روی زانوهام گذاشتم،از بس حرص خوردم و غم و غصه هام رو توی دلم ریختم مریض شدم ،صدای دمپایی‌های فرشته میومد که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد ،خدایا حوصله این یکی رو دیگه ندارم ،سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم نور خورشید چشمم رو زد ،اومد و کنارم نشست و گفت : -چی شده ؟ سری تکون دادم و گفتم : -نمیدونم حالم به هم خورد ،یکم سرگیجه دارم چیزی نیست خوب میشم، زهر خندی کرد و از جاش بلند شد در حالی که به سمت اتاق می‌رفت گفت: - حامله ای.. برای همونه... از رنگ و روتو چشمات معلومه ،شوک زده به رفتنش نگاه کردم،ما تازه سه ماه از ازدواجون می گذشت و .دستم رو روی شکمم گذاشتم و چشم هام رو بستم ، یعنی یه بچه تو شکممه، یعنی من دارم مامان میشم، قطره اشکی از گوشه چشمم بیرون اومد ،زیر لب خداروشکر کردم، این خیلی خوب بود شاید با اومدن بچه رفتارشون باهام عوض بشه ،شاید رضا بیشتر هوای من رو داشته باشه، فرشته هم دست از رفتارش برداره، خیلی ذوق داشتم، از اینکه مادر میشم،موضوع رو به رضا گفتم و با هم رفتیم آزمایش، فرشته درست می‌گفت من حامله بودم ،بس که زایمان کرده بود برای خودش دکتر شده بود،رضا وقتی شنید داره پدر میشه ذوق کرد ولی نه اونقدر که من فکر میکردم ،برعکس تمام تصوراتم که اونا با اومدن بچه خوب میشن اوضاع تغییری نکرد، حتی فرشته بدتر هم شد،حال و روز خوبی نداشتم، به خاطر خوراکی که داشتم بدنم ضعیف شده بود و سرگیجه امانم رو بریده بودنمیتونستم از اتاق بیام بیرون و به کارها برسم، و همین هم کافی بود که فرشته بهانه‌ای داشته باشه برای اذیت کردن من. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨همراهان مهربان شبتون بخیر 🌟آرزو میکنم دراین شب دل انگیز ✨ستاره بختتون درخشان 🌟دلهاتون پاک وصاف مثل آسمون آبی ✨وپرازعشق خدای‌مهربون باشه 🌟در پناه خدا ✨شب بخیر✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســــ😊ـــلام ✋ روز بخیر و شادی ☕️ آرزو می‌کنم دقایق امروز بـراتون سرشـار از عــشق✨❤️ سلامتی برکت وتندرستی باشه...🌹 و به هر آنچه آرزویش را دارید برسید🌹 روز تون سرشار از دعای خیر والدین✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی کلاه قرمزی تازه اومده بود تو تلویزیون: از اولین سری‌ برنامه‌های کلاه قرمزی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f