eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺امروز در قوری دوستی چای دم کنید، 🌸با قند مهربانی نوش جان کنید 🌼و با هم بودن را جشن بگیرید 🌺چای گاهی فقط یک بهانه است 🌸برای دقایقی در کنار هم بودن... 🌼سلام صبحتون بخیر 🌺زندگیتون گلباران و غرق در 🌸عطر گل‌های بهشتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوستالژی دهه 60 - سلام سلام صد تا سلام خاندایی جان خاندایی جان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عزت نفس... - @mer30tv.mp3
6.24M
صبح 17 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_نوزدهم نیم نگاهی به رضا انداختم که با اخم خیره ما بود سری تک
جای شکرش باقی بود که به اونا نگفته بودن بدون اینکه چیزی بهشون بگم رفتم توی اتاقم ، لباسام رو عوض کردم که رضا هم اومد تو، حتی نگاهش نکردم، وقتی دید چیزی بهش نمیگم راهش را کشید و رفت، خیلی ازش دلخور بودم و نمیتونستم که فراموش کنم ،صنم برای نهار اومد دنبالم ولی نرفتم بیرون حتی چشم دیدن خانوادشم نداشتم . ~ بعد از ظهر مهمون ها اومدن و پاتختی هم گذشت و رفت، تنها کسی که توی اون جشن خوشحال نبود من و مامان بودیم ،از همین روز اول زندگیم معلوم بود که چی در انتظارمه و این بیشتر حال من رو بد می کرد، قرار بود با مردی زندگی کنم که زبون نفهمه و شکاک... مردی که به من اعتماد نداره و اعتماد که نباشه زندگی معلومه چی میشه ،، مهمون های رضا بیشترشون شب عروسی کادو هاشون رو داده بودن و هرچی که داده بودن را فرشته برداشت و نشون ما نداد وقتی پاتختی تموم شد مامان هرچی پول برامون آورده بودن رو به دستم داد و رفت تصمیم داشتم با پول هایی که برام آورده بودند برم و طلا بخرم خیلی طلا دوست داشتم مخصوصا النگو، نشسته بودم وسط اتاق پول ها رو می شمردم اگر پول هایی که از طرف رضا داده بودن هم دستم بود می تونستم کلی طلا بخرم، آخه لرها رسم پول اندازی داشتن شب عروسی که می شد کلی پول به داماد میدادن ،،در اتاق باز شد و رضا اومدتو از دستش خیلی ناراحت بودم و نمیخواستم که باهاش حرف بزنم تا خودش پشیمون بشه و بیاد معذرت خواهی ،اومد رو به روم نشست و گفت : - پول‌ها را بده می خوام ببرم بدم به بابام چی داشت می گفت یعنی چی که ببرم بدم به بابام هر چی بهش هیچی نمیگفتم و داشت شورشو در می آورد با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم - یعنی چی برا چی به بابات درحالی که داشت پول ها رو از جلوم دسته می کرد گفت: - برای اینکه بهش بدهکارم کل خرج عروسیمون رو اون داد - ولی رضا کادوهایی که برای خودتون آوردن رو برداشتن من می خوام اینا رو برای خودم طلا بخرم - طلا هم به موقعش برات میخرم اومدم چیزی بگم که در اتاق باز شد و فرشته اومد تو حتی در زدن هم بلد نبود اومد بالای سر من ایستاد و گفت : - کل عروسی رو ما خرجشو دادیم پولاشو تو برداری؟ تو دیگه خیلی پررویی والا... حوصله بحث کردن باهاشون رو نداشتم، به اندازه کافی انرژیم امروز گرفته شده بود و از زمین و زمان برام باریده بود ،ازپول ها گذشتم و چیزی نگفتم...شب که شد رضا اومد توی اتاق بدون حرف خوابید ،حتی حرفی از اتفاقاتی که افتاده بود هم نزد ،به روی خودش نیاورد، من چقدر خوش خیال بودم که گفتم میاد ازم عذر خواهی میکنه ولی اون حتی از دلم هم در نیاورد، منم بدون اینکه چیزی بهش بگم لحاف رو کشیدم روی خودم و پشت بهش خوابیدم ... ~ با صدای سمیه یکی از خواهرهای رضا که ۸،۹ ساله بود چشمم رو باز کردم و سر جام نشستم دستی به چشمهای خواب آلودم کشیدم و گفتم: - چی شده سمیه ؟! - زن داداش مامان میگه بیا این پاتیل ها را بشور سری تکون دادم و از جام بلند شدم سمیه از اتاق رفت بیرون رختخواب را جمع کردم و بلوز و دامنی پوشیدم، کمی سرمه توی چشمام کشیدم و چادر رنگی رو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون، چشمم به فرشته افتاد که داشت توی حیاط راه می رفت ،نمیدونستم چی صداش بزنم، نمیتونستم بهش بگم مامان چون هیچ کس را به جای مامانم نمیدیدم و برام خیلی سخت بود، متوجه اومدنم شد که خودش برگشت و نگاهم کرد ،زبان باز کردم و گفتم : - ببخشید ،سمیه چی میگه !؟.. - چقدر میخوابی؟ بیا این پاتیل هارو بشور، لنگ ظهره تا دید با تعجب به دور و برم نگاه می کنم اشاره به دیگ های وسط حیاط کرد - اینا رو بشور. مگه شما به اینا چی میگی؟! رفتم نزدیک دیگ های برنج و قابلمه های مرغ که وسط حیاط بود - ما میگیم دیگ چادرم را دور کمرم پیچیدم ،خم شدم و اسکاچ رو برداشتم و شروع کردم به شستن دیگ ها.. سعی می کردم با کار کردن تمام اتفاقات را فراموش کنم ،حداقل برای خودم ،چون با فکر کردن بهش واقعاً عذاب میکشیدم ،رضا بدترین خاطره عمرم رو تو ذهنم ساخت، خاطره ای که تا ابد گوشه قلبم لونه کرد ،من چاره ای نداشتم و میخواستم یک عمر باهاشون زندگی کنم ،غلام این کارو کرد، ولی خودمم مقصر بودم ،غفار خیلی بهم گفت این کارو نکن ولی من رضا رو میخواستم رضایی که دوست داشتنش بزرگترین اشتباه زندگیم بود و به خاطرش تاوان بدی دادم، من به خاطر مامان باید تحمل می کردم...!!وقتی شستن دیگ ها تموم شد، حیاط را شستم و رفتم توی خونه خیلی ضعف داشتم از دیروز هیچی نخورده بودم.فرشته سفره گل گلی را پهن کرد و چای را آورد، سفرشون بزرگ بود دور تا دور سفره پر از بچه های قد و نیم قد، رضا پنج تا خواهر داشت و ۸ تا برادر،صنم ازدواج کرده بود،یکی ازبرادر هاش هم چند سال از رضا کوچک‌تر بود گوشه‌ای از سفره کنار بچه ها نشستن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت چرخ کرده ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ پاپریکا ✅ نمک و فلفل ✅ بادمجان‌ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
576_48591604497824.mp3
10.97M
🎶 نام آهنگ: ای خدا دنیا دو روزه 🗣 نام خواننده: عارف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یعنی محاله دهه شصتی باشی اهل فوتبال باشی با اینا خاطره نداشته باشی 🙂😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستم جای شکرش باقی بود که به اونا نگفته بودن بدون اینکه چیز
فرشته نونها رو سر سفره گذاشته وتوی استکان ها رو چای ریخت و یکی یکی جلوی هممون گذاشت، بچه چایی هاشون را با شکر شیرین کردن و شروع کردن نان و چای شیرین خوردن، با تعجب و دهن باز نگاهشون میکردم، باورم نمی‌شد که اونا میخوان نون و چای شیرین بخورند، من اصلاً عادتی نداشتم اینجوری صبحانه بخورم ،چشم ازشون گرفتم و استکان چایم رو برداشتم که از بس کثیف بود و لک داشت حالم داشت بهم میخورد ،استکان رو توی نعلبکی گذاشتم و یه لقمه نون خالی خوردم ، حتی فرشته سرش رو بالا نگرفت که بهم بگه چرا صبحانتو نمیخوری، وقتی بچه ها صبحانشون رو خوردن ،سفره رو جمع کردم ،سینی استکان ها رو برداشتم و به فرشته گفتم : - وایتکس کجاست ؟برای استکان‌ها می خوام - زیر سینک ظرفشویی رفتم توی آشپزخونه همه چی نامرتب بود، وقتی چشمم به سینک افتاد دهنم از تعجب باز مونده بود، اینقدر کثیف و زرد بود که حالم به هم خورد وایتکس رو برداشتم و خالی کردم دورتادور سینک باورم نمیشد، یعنی زهرا تمام این ها را دیده بود و چیزی به من نگفت ،فکر می کردم که خودش اون شب تموم خونه رو تمیز کرده بود، نفسی از کلافگی کشیدم ،استکان ها رو هم توی وایتکس گذاشتم و شروع کردم به مرتب کردن آشپزخانه، باورم نمی شد که آدم توی این خونه زندگی میکرده همه چیز داغون بود زیر ظرف ها پر از مورچه و جیرجیرک هایی که مرده بودند ، سینک را با سیم ظرفشویی سابیدم و استکان ها رو با سینی چایی که از کثیفی زردیش به قهوه‌ای میزد شستم ،شیر آب رو بستم و دستام رو با دو طرف چادرم خشک کردم، نگاهی به دور تا دور آشپزخانه انداختم که از تمیزی برق میزد، لبخندی از روی رضایت زدم ،خیلی گرسنه بودم ولی دوست داشتم همه جا رو تمیز کنم ، مامان من رو جوری بار آورده بود که هر روز همه جای خونه رو دستمال می کشیدم و تمیز میکردم ،با اینکه خونه ما از تمیزی برق میزد، جاروی ارزنی دسته بلند رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون ، بچه ها توی حیاط بازی می کردند اصلاً عادت به سر و صدا نداشتم، من که همیشه خونمون ساکت بود و تنها بودم، حالاباید میون این همه بچه قد و نیم قد زندگی می‌کردم ،رفتم توی اتاقو جارو بزنم که فرشته کوسن رو گذاشته بود و دراز کشیده بود پای تلویزیون ،- میشه بلندشین تا اتاق رو جارو بزنم ؟ سر جاش نیم خیز شد، سرش رو به سمت من چرخوند، اول نگاهی به جاروی توی دستم انداخت و بعد از جاش بلند شد و لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون، سری به تاسف تکون دادم و شروع کردم به جارو زدن، لبه فرش رو بالا زدم که زیرش پر از نون خشک و خاک هایی بود که مورچه ها بالا ریخته بودن، اگر مامان اینجا بود و اینها رو میدید نمیذاشت یک لحظه هم توی این خونه زندگی کنم، زنیکه خوابیده پای تلویزیون و پا نمیشه به زندگیش برسه، تمام کارها رو کردم و همه جارو برق انداختم.دیگه کمر برام نمونده بود، وقتی پدر رضا اومد براش چای بردم ،سلام کردم و جلوش گذاشتم، تشکری کرد، داشتم از اتاق میومدم بیرون که بهروز به فرشته گفت فرشته سینی جدید خریدی ،فرشته بهش گفت، نه همونه نگار تمیزش کرده، از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم، چقدر راحت حرف میزد، اصلا براش مهم نبود، چادرم رو از سرم درآوردم و کمی دراز کشیدم و منتظر شدم که رضا ازسر کار بیاد، امشب باید بریم مادر زن سلام،هنوز چیزی نشده دلم برای غفار و مامان و خونمون تنگ شده بود، توی دوران نامزدی پیش خودم می گفتم با وجود رضا زیاد دلتنگ خانواده ام نمیشم ،نمیدونستم که رضا پشتیبان خوبی نیست، همون شب اول بهم فهموند که نمیشه بهش تکیه کرد ،من واقعاً رضا رو دوست داشتم، ولی با کارهایی که کرد همه ی علاقه ام نسبت بهش از بین رفت...عصر که رضا آمد با غرغر کردن هاش بالاخره راضی شد که بریم خونه مامانم، با ذوق بلند شدم لباسامو پوشیدم و کمی هم آرایش کردم، رضا وقتی لباساشو پوشید و چشمش به من افتاد که دارم آماده میشم بهم گفت وقتی رفتیم از پیش من تکون نمیخوری،چادرت هم از سرت در نمیاری ،از حرف‌هایی که زدخیلی تعجب کرده بودم ،چرا اینجوری می کرد، ولی بهش توجهی نکردم چون ذوق داشتم که دارم میرم به خونمون، سوار موتور شدیم و راه افتادیم،رضا بین راه حتی واینستاد که یه جعبه شیرینی بخره،دست خالی من رو آوردموتور رو جلوی خونه مامان اینا نگهداشت پیاده شدم و زنگ رو زدم، غفار اومد و در را باز کرد،جلو رفتم و باهاش روبوسی کردم، مامان جلوی در ورودی ایستاده بود، به خاطر ما سر کار نرفته بود، رفتم و با اون هم روبوسی کردم.مامان اصلاً اتفاقاتی که افتاده بود رو به روی رضا نیاورد، هممون رفتیم تو،کنار رضا نشستم، مامان رفت توی آشپزخونه که چای بیاره جرات نمی کردم که کمکش کنم می ترسیدم رضا یه چیزی بگه و با غفار بحثشون بشه ،از طرفی هم میرفتیم خونه روزگارم روسیاه می کرد، ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثل مهمون نشسته بودم و مادر بیچارم ازمون پذیرایی می‌کرد ،مامان یه بار بهم گفت که چادرت رو در بیار راحت باش ،ولی من گفتم خوبه مامان راحتم، شام رو دور هم خوردیم و رضا بلند شد که بریم، مامان کادویی بهمون داد و من بیشتر از این که براش چیزی نخریده بودم خجالت کشیدم.اومدیم خونه، رضا موتور رو توی کوچه خاموش کرد و بی سر و صدا رفتیم توی اتاقمون ،لامپ ها خاموش بود و بچه ها همشون خوابیده بودن، اینقدر از صبح تا شب توی حیاط بازی و جیغ و داد می کنن که سر شب خوابشون میبره...! روی تشک دراز کشیده بودم و خیره به نیم رخ رضا که دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به سقف نگاه میکرد، سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو سمتم چرخوند و گفت - چته ؟؟!!چرا اینجوری نگاه می کنی ؟!! - چرا بهم گفتی چادرت رو از سرت در نیار؟؟ کامل برگشت سمت من و روی پهلو خوابید دستش را زیر سرش گذاشت و با اخم گفت: - کی گفت با برادرت روبوسی کنی؟؟!! - وا !!!رضا؟؟!!!این چه حرفیه؟؟!! غفار داداشمه ها...تو با صنم روبوسی نمیکنی؟؟ مچ دستم رو با دست دیگه اش گرفت و محکم فشار داد - نگار ،نگار، نگار ،چرا بچه بازی در میاری ،بدم میاد از این حرف ها ،برادرت نامحرم به تو، فهمیدی ،حق نداشتی باهاش حتی دست بدی.. - رضا مگه برادر هم نامحرم میشه، چی میگی آخه ،اون محرم منه... - غلط کرده ،،محرم تو فقط منم ،شوهرت ،فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم.. پشت چشمی براش نازک کردم، مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و پشت بهش خوابیدم، پسریه روانی حرف دهنش رو نمیفهمه و میزنه... ~~~ روزها می گذشت و کار هر روز من توی اون خونه شده بود نظافت و از صبح تا شب جلوی ۱۱ بچه دویدن، صبح زود که میشد فرشته میومد و از خواب بیدارم میکرد ،و تا شب بهم دستور می‌داد، خونه دیگه خونه کثیف قبلی نبود، با اینکه خرابه بود و قدیمی ولی همه جاش از تمیزی برق میزد، دور تا دور حیاط باغچه بود ،بهروز( پدر رضا) گل و نهال خریده بود و همه جای باغچه کاشته بودیم، با اینکه ۱۱ تا بچه توی اون خونه بازی میکردن، ولی نمیزاشتم ذره‌ای آشغال جایی از خونه بیفته، اینقدر کار می‌کردم و آخر شب که می شد می شنیدم که فرشته به بهروز میگه عروس که نیاوردیم ،خواب آوردیم از صبح تا شب خوابه ، شروع می‌کرد با زبون لری پشت سرم حرف زدن، تمام حرفها رو می شنیدم وفقط اشک می ریختم، رضا هم که عین خیالش نبود، گاهی این حرف ها را به خود رضا هم می زد، ولی اون اصلاً نه توجهی به حرفهای مادرش می کرد و نه به اشک های من.یه روز که سرمه به چشمم زده بودم و چادر رنگیم رو دور کمرم بسته بودم و داشتم حیاط رو جارو می زدم ،فرشته اومد بهم گفت من پسر عاقل توی خونه دارم دیگه حق نداری آرایش کنی، در حالی که آرایش من فقط یه سُرمه توی چشمم بود و گاهی هم یه روژ لب کمرنگ ،اونم از سر ذوق و شوق تازه عروس بودنم میزدم ،برادر شوهرم که فقط ۱۷، ۱۸ سالش بود و جای برادرم، وقتایی که میرفتم خونه مامان و مامان بهم لباسی هدیه میداد، فرشته اشکم رو در می آورد که چرا برای ما نگرفتی، اگر یه جفت جوراب برای خودم می خریدم باید برای اون و بچه ها هم می خریدم، یه وقتایی که مامان برام غذا می آورد من میبردم میگذاشتم جلوی بچه‌ها و خودم لب به اون غذا نمی زدم، فرشته حتی تشکری هم نمی‌کرد ،ولی من کاری به این رفتار هاش نداشتم، من بچه ها را از صمیم قلبم دوستشون داشتم،چند وقتی بود که رضا زیاد سرکار نمی رفت و بیشتر اوقات خونه می موند و همش خواب بود، وقتی بیدار میشد میگفت سرم درد میکنه اگر ازش می پرسیدم ،چرا ،چته، یا چی شده، سرم داد میکشید و میگفت به تو هیچ ربطی نداره و فرشته هم ذوق میکرد و طرف رضا رو میگرفت، فرشته حتی با شوهر خودش هم بدرفتاری می کرد، بهروز (پدر رضا) مرد خیلی خوبی بود ،خیلی دوستش داشتم، مثل پدر نداشته ی خودم، حتی بهش می گفتم آقا جون، مرد زحمتکشی بود و از صبح تا شب میرفت سرکار، وقتی می‌دیدم که فرشته حتی یه استکان چای هم جلوش نمیذاره و فقط بهش غر میزنه ،من می‌رفتم و براش چای می آوردم و جلوش میذاشتم، واقعاً دلم به حالش میسوخت که هیچکس بهش توجهی نداره و اینقدر بهش بی احترامی میشه،یه روز مثل همیشه براش چای برده بودم که تشکری کرد ،بهم گفت دخترم بشین کنارم تو هم یه چایی بخور،منم حرفش رو رد نکردم و نشستم روبروش که یه استکان چای گذاشت جلوم، همون وقت فرشته اومد توی اتاق و اخمی کرد ، نشست کنارمون ،یهو گفت توی یه روستایی عروسه خیلی به پدرشوهرش میرسیده بعد متوجه شدن بینشون چیزی هست ، از حرفش اینقدر شکه شدم که نمی تونستم چیزی بگم،درسته که من بچه بودم و سنم کم بود، ولی نفهم نبودم کاملا مشخص بود که داره واسم حرف درمیاره و میخواد چیزی بهم ببنده،. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا بلد بودن از این گلها درست کنن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f