eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوچهار مادر سوده وقتی اون فقط پنج سالش بود  از پدرش جد
می گفت اگه من هم نخوام کمکش کنم مجبور می شه درسی رو که اینقدر برای خوندنش زحمت کشیده رها کنه و برگرده ایران. من سوده رو دوست داشتم ولی این که قبل از ازدواج باهاش تو یه خونه زندگی کنم از نظر من شدنی نبود. من آدم زیاد مذهبی نیستم سحر ولی تو زندگیم یه سری خط قرمزها دارم که ازشون عبور نمی کنم. همین حرف رو هم به سوده زدم. این بار سوده بهم پیشنهاد داد با هم ازدواج کنیم. من با این پیشنهاد هم چندان موافق نبودم ولی به خاطر سوده قبول کردم. دلم نمی خواست  به خاطر مشکل مالی مجبور بشه درسش و نیمه کاره رها کنه اونم وقتی فقط دو ترم از درسش مونده بود. از طرفی خودم هم  تازه به آلمان اومده بودم و به شرکتی که توش کار می کردم متعهد بودم و نمی تونستم دوباره همه چیز و ول کنم و دنبال سوده برگردم ایران.قرار بر این شد که به کسی در مورد ازدواجمون حرفی نزنیم تا درس سوده تموم بشه و برگردیم ایران اون وقت من دست مامان و بگیرم و ببرم خواستگاری سوده و مثل یه دختر و پسری که تازه به هم رسیدن با یه جشن عروسی بریم سرخونه زندگیمون ولی من طاقت نیوردم.با قاشق خطوط بی معنی روی بشقابش کشید و ادامه داد: - دو ماه بعد از ازدواجم یه تماس تصویری با مامان گرفتم و سوده رو نشونش دادم و بهش گفتم که ازدواج کردم.  مامان با این که از سوده خوشش نیامده بود برامون آرزوی خوشبختی کرد ولی من می فهمیدم ناراحته. من دلش رو شکونده بودم.  مامان هیچ وقت اون ازدواج رو به رسمیت نشناخت و با این که من ازش نخواسته بودم خبر ازدواجم را به هیچ کس  نداد.  نمی دونم شاید با همون حس ششم مادرانش می دونست این ازدواج دووم زیادی نداره. شاید هم اونقدر دل شکسته بود که دلش نمی خواست در موردش حرف بزنه. من نباید بی خبر از مامانم ازدواج می کردم  این بدترین کاری بود که تو عمرم کردم و هیچ وقت خودم به خاطرش نمی بخشم.حالا می فهمیدم چرا  بعد از یک مدتی عمه خانم زیاد برای بهزاد ابراز دلتنگی نمی کرد و با اشتیاق به تلفن هاش جواب نمی داد و هر وقت حرف بهزاد پیش می آمد چشمانش غرق غم می شد. من این غم و سکوت را  به پای دور بودن از پسر محبوبش می گذاشتم ولی در واقع عمه خانم دلش از بهزاد شکسته بود. او توقع نداشت پسر عزیز دوردانه اش بی خبر از او و در یک کشور غریب ازدواج کند. به بهزاد که در سکوت به بشقاب غذایش خیره شده بود و  به فکر فرو رفته بود گفتم: -بعدش چی شد؟نفس عمیقی کشید و گفت: -غذات سرد شد. با قاشق تکه ای کباب روی برنجم گذاشتم ولی میلی به خوردن نداشتم.بهزاد که خودش هم میلی به خوردن نداشت بشقابش را عقب زد و ادامه داستانش  را تعریف کرد: -یه سال از ازدواجمون گذشته بود. درس سوده تموم شده بود و منم تونسته بودم تو یه شرکت دیگه با حقوق نسبتا خوبی استخدام بشم که باعث شده بود به موندن توی آلمان جدی تر فکر کنم. به ظاهر همه چیز خوب بود من و سوده مشکل خاصی با هم نداشتیم سوده یه سری اخلاق های بد داشت ولی چیزی نبود که نشه تحملش کرد. خوب منم آدم کاملی نبودم و گاهاً دعوامون می شد  در واقع همه چیز خوب بود تا این که یه روز سوده اومد خونه و گفت از طرف استادش دعوت شده تا توی یه دوره تحقیقاتی شرکت کنه. می گفت گذروندن این دوره تو پیشرفت کاریش در آینده تاثیر خیلی زیادی داره. من مشکلی با پیشرفت سوده نداشتم ولی این دوره تو یه شهر دیگه بود و من و سوده مجبور بودیم یه سال از هم جدا زندگی کنیم. برای من این دوری سخت بود ولی سوده مدام از خوبی¬پ های این دوره و تاثیری که روی زندگی آینده مون داشت حرف می زد. می گفت می تونیم با مدیریت از پس این یه سال بربیایم. اولش قرار بود هر شب تلفنی با هم حرف بزنیم و هر آخر هفته به دیدن هم بریم. ولی خیلی زود رفتار سوده عوض شد. باهام سرد شده بود. تماساش کم و کوتاه بود. دیدارهای هفتگیم و به بهانه های مختلف لغو می کرد. سر آخر هم  دادخواست طلاقش و برایم فرستاد.من که شوکه شده بودم سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی نتونستم پیداش کنم. خودش و گم و گور کرده حاضر نبود جواب تماس هایم رو بده خیره به بشقاب غذایی که دیگر سرد شده بود ادامه داد: -وکیلش بهم پیغام داد که سوده فقط توی دادگاه من و می بینه. خیلی سعی کردم برش گردونم ولی نشد. سوده پاش و کرده بود تو یه کفش و جز طلاق هیچی نمی خواست حتی حاضر نبود بهم بگه چرا یه دفعه همه چیز و ول کرده و رفته. خیل سعی کردم که اون زندگی رو نجات بدم ولی نشد. سوده به هیچ عنوان کوتاه نمی اومد. منم که  دیدم کار دیگه ای از دستم برنمی آید چمدونم و بستم و بدون این که درخواست طلاقش و امضا کنم برگشتم ایران. -یعنی اگه سوده برمی گشت قبولش می کردی؟ -نمی دونم، شاید.با درد چشم بستم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سختی هایی که الان تحمل میکنی موفقیتهای فردای تو هستن 💫🌱 شبتون خوش🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️💫در آخرین روزهای مهر ماه 🤍💫از خدا براتون تمنا دارم ❤️💫لبی پر از لبخند 🤍💫دلی پر از شادی ❤️💫جـسـم و جـانـی 🤍💫مملو از سلامتی ❤️💫رزق و روزی پراز برکت 🤍💫زندگی پر از موفقیت ❤️💫و شادیهای بي نهایت 🤍💫نـصـیـبـتـون بـشـه ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین رفیق خودت باش.... - @mer30tv.mp3
4.73M
صبح 25 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوپنج می گفت اگه من هم نخوام کمکش کنم مجبور می شه درسی
بهزاد که متوجه حالم شده بود گفت: -این جواب مال وقتیه که هنوز برنگشته بودم ایران ولی وقتی دوباره تو رو دیدم فهمیدم دیگه نمی خوام برگردم آلمان. فهمیدم می خوام اینجا کنار تو و آذین ومادرم زندگی کنم.  برای همین به وکیل سوده زنگ زدم و گفتم با طلاق موافقم. چند هفته پیش هم برای همین رفتم آلمان تا کارهای طلاق رو انجام بدم و سوده رو برای همیشه از زندگیم بیرون کنم.بغضی که توی گلویم نشسته بود را قورت دادم. در جعبه ای که حلقه توی آن بود را بستم و با نوک انگشت جعبه را به سمت بهزاد هل دادم  و گفتم: -متاسفم بهزاد من نمی تونم.بهزاد متعجب و ترسیده پرسید: -یعنی چی؟ -من یه بار با مردی که زن دیگه ای را دوست داشت زندگی کردم. دوباره نمی تونم اون زندگی تلخ رو تجربه کنم. -این چه حرفی سحر، من سوده رو دوست ندارم. اگه دوستش داشتم ولش نمی کردم.پوزخندی زدم و گفتم: - تو سوده رو ول نکردی. سوده تو رو ول کرد. چه تضمینی هست اگه برگرده دوباره به سمتش نری و من و به خاطرش ول نکنی هر چی باشه اون عشق اولته و تو به خاطرش تا آلمان رفتی و حتی دل مادرت و شکستی. نه بهزاد من نمی تونم. من توان یه شکست دیگه رو ندارم.بهزاد با دلخوری گفت: - من نمی خواستم دل مامانم و بشکنم.  ببین نمی خوام خودم توجیح کنم ولی من خام حرفا و برنامه های سوده شده بودم. فکر می کردم با این کارم می تونم به سوده کمک کنم. اون موقع اصلا به پیامد کارهای که می کردم فکر نمی کردم. من......میان حرفش پریدم و گفتم: - الان اینا مهم نیست. مهم قلب منه که تاب دوباره شکستن و نداره. - فکر می کنی من قلبت و می شکنم؟ - نمی دونم ولی نمی خوام ریسک کنم. یعنی نمی تونم ریسک کنم چون اگه اینبار قلبم بشکنه می میرم. بهزاد با درماندگی گفت: - سحر.......... اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. از جایم بلند شدم و در حالی که با اشک هایم کلنجار می رفتم تا نریزد گفتم: - بابت شام متشکرم. اگه اجازه بدی تنها برگردم خونه. می خوام یه کم تنها باشم.بهزاد هم از جایش بلند شد و گفت: - سحر من ولت نمی کنم. اونم نه حالا که اینقدر عاشقت شدم. دیگر نایستادم و با قدم های سنگین از رستوران بیرون رفتم. همین که پا درون خیابان  گذاشتم بغضم ترکید. هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای بلند گریه ام به گوش رهگذرانی که از کنارم می گذشتند نرسد. باورم نمی شد کاخ آرزوهایم اینطور ویران شده بود. باورم نمی شد دوباره عاشق آدم اشتباهی شده بودم. بهزاد، بهزاد نباید این کار را با من می کردی. نباید می گذاشتی عاشقت شوم. تو می دانستی من در این مورد  چقدر ضعیف و آسیب پذیرم.به خانه که برگشتم عمه خانم به انتظارم نشسته بود.  معلوم بود همه چیز را می داند حتماً بهزاد به او زنگ زده بود و جریان را  گفته بود. بهزاد هم نمی گفت چشم های سرخ و حال و پریشانم گویای همه چیز بود. دست هایش را برایم باز کرد تا به آغوشش بروم. خودم را توی بغلش انداختم و اجازه دادم دوباره اشک هایم سرازیر شود. دست نوازشش را روی سرم کشید و گفت: -همه چیز و فهمیدی؟سرم را به نشانه تائید تکان دادم. آهی کشید و گفت: -بهزاد با یه تصمیم اشتباه هم به خودش و هم به بقیه بد کرد.نالیدم: -عمه من دوسش دارم. -می دونم. -ولی نمی تونم. نمی تونم با وحشت این که یه روز ولم کنه و بره سراغ یه زن دیگه زندگی کنم. -تو پسر من و اینطور شناختی؟ خون اکبر تو رگای این پسره. وفا می فهمه. هیچ وقت به خاطر یه زن دیگه ولت نمی کنه. -نمی خوام فقط جسمش بهم وفادار باشه می خوام قلب و روحشم بهم وفادار باشه. -اگر قلب و روحش باهات نبود ازت خواستگاری نمی کرد.شاید حق با عمه خانم بود ولی من وحشت زده تر از آن بودم که بتوانم این مسئله را قبول کنم. خودم را از توی بغل عمه خانم بیرون کشیدم و گفتم: -باید از اینجا برم.با تغییر نگاه کرد و گفت: -بری؟ کجا بری؟ -با این اتفاقی که افتاده دیگه نمی تونم تو این خونه زندگی کنم. عمه اخم کرد و گفت: -بی خود اگه قرار باشه کسی از اینجا بره اون بهزاد نه تو. -بهزاد پسرتونه. -تو هم دخترمی. -نمی شه که نیاد دیدنت. -هر وقت دلم براش تنگ شد خودم می¬رم دیدنش.آهی کشیدم و بحث را کش ندادم ولی می دانستم ماندم در این خانه دیگر به صلاح نیست. فقط نمی دانستم جواب آذین را چه باید بدهم و چطور به او بگویم دیگر قرار نیست با عمه خانم زندگی کنیم.عمه خانم موهایم را که  توی صورتم  ریخته بود کنار زد و با مهربانی گفت: -برو بگیر بخواب. خسته ای.از فکر این که دیگر نمی توانستم پیش عمه خانم زندگی کنم گریه¬ام گرفت. من عاشق عمه خانم بودم. من عاشق این خانه و این زندگی بودم. بهزاد با کارش نه تنها خودش بلکه مادرش را هم از من گرفت. کاش هیچ وقت از من خواستگاری نمی کرد. کاش می شد همه چیز را به عقب برگرداند. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ خیار تازه ‌ ✅ترخون٫جعفری،نعنا،ریحون،شوید ✅ هر شیشه ۳حبه سیر ✅ آب جوشیده سرد شده ✅ سرکه ✅ نمک ✅ فلفل تند ✅ نخود بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1028_54053071153961.mp3
12.34M
🎶 نام آهنگ: دنیا 🗣 نام خواننده: قاسم جبلی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما خونه ها رو از روی نقشه دلشون ♥️ میساختن ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوشش بهزاد که متوجه حالم شده بود گفت: -این جواب مال وق
با بدبختی اشک هایم را پس زدم و از جایم بلند شدم.  وقتی وارد اتاق شدم اول لباس هایی را که با وسواس برای امشب انتخاب کرده بودم با یک دست بلوز و شلوار راحتی عوض کردم و بعد موبایلم را از توی کیفم بیرون آوردم تا نگاهی به آن بیندازم. نمی دانم چرا انتظار دیدن پیامی از طرف بهزاد را داشتم ولی به جای آن یک عالمه پیام از طرف روجا و ستاره برایم آمده بود. -خوش می گذره؟ -خواستگاری کرد؟ -عکس بذار. -حلقه هم گرفته؟ -چیکار می کنید؟ -شوهر ندیده جواب بده. -......... -...... آهی کشیدم و موبایلم را روی سایلنت گذاشتم و کنار آذین دراز کشیدم. زندگیم دوباره پیچیده شده بود. دور بودن از بهزاد کار ساده ای نبود. من با بهزاد شریک بودم از طرفی حتی اگر از این خانه می رفتم هم نمی-توانستم عمه خانم را به طور کامل از زندگیم حذف کنم. من و آذین هر دو به عمه خانم وابسته بودیم و البته عمه خانم هم به ما وابسته بود.نیمه های شب بود که که اول صدای باز شدن در و بعد صدای ماشین بهزاد را شنیدم. بهزاد برگشته بود. بی اختیار نفس راحتی کشیدم. بدون این که خودم متوجه باشم نگرانش بودم. از فهمیدن این مسئله لبخند تلخی روی لب هایم نشست و اشک دوباره کاسه چشمم را پر کرد. من عاشق بهزاد بودم. صبح کمی دیرتر از خواب بیدار شدم وقتی از آذین و عمه خانم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم خبری از ماشین بهزاد توی حیاط نبود ظاهراً  صبح خیلی زود از خانه بیرون رفته بود. غم زیادی در دلم نشست. او هم نمی¬خواست من را ببیند. شاید اصلاً از این که همه چیز به هم خورده بود خوشحال بود. شاید از روی ترحم و یا به خاطر عمه خانم از من تقاضای ازدواج کرده بود. شاید هم فقط به خاطر حرصی که از سوده  داشت به سراغم آمده بود و از این که من جواب منفی داده بودم خوشحال شده بود. احتمالاً همین جواب منفی من را بهانه می کرد و دوباره به آلمان پیش سوده برمی گشت. به سنگ ریزه زیر پایم لگدی زدم و با حرص فکر کردم چرا نباید برگردد؟ وقتی  آنقدر سوده را دوست داشت که به خاطرش تا آلمان رفته بود و بی خبر از همه با او ازدواج کرده بود حتما دوباره به دنبالش می رفت و هر جوری بود او را راضی به زندگی با خودش می کرد. اصلاً اگر سوده را دوست نداشت در طلاق دادنش این قدر تعلل نمی کرد. شاید اصلاً در مورد طلاق به من دروغ گفته باشد و هنوز از سوده جدا نشده باشد و فقط می خواهد به گوش سوده برسد که از کسی در ایران خواستگاری کرده تا حس حسادت سوده  را تحریک کند. خیلی ها این کار را می کنند. توی دانشگاه خودمان یکی از پسرها همین کار را کرد و از دختری که رویش کراش داشت سوء استفاده کرد تا به دختری که دوستش داشت برسد. دختر بیچاره وقتی قضیه را فهمید آنقدر حالش بد شد که از دانشگاه انصراف داد. حتی اگر این طور هم نباشد کافی بود سوده پشیمان شود و برگردد آن وقت بهزاد من را  رها می کرد و به دنبال عشقش می رفت. همان کاری که آرش با من کرد.پشت فرمان نشستم و با فکرهای مسمومی که یک لحظه دست از سرم برنمی داشت به سمت مزرعه راندم. همین که ماشین را به داخل پارکینگ مزرعه بردم چشمم به بهزاد افتاد که کنار ماشینش به انتظار من ایستاده بود. ناگهان همه آن افکار احمقانه توی سرم دود شد و به هوا رفت و جای آن را حسی از آرامش گرفت. با این که دیدن بهزاد و این که به دنبالم آمده بود برایم بسیار خوشایند بود ولی من دیگر آن دختر شانزده ساله نبودم که برای داشتن معشوق چشم روی همه چیز ببندم. من زن بدبینی بودم که به این راحتی به کسی اعتماد نمی کرد و حرف کسی را باور نمی کرد.نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خودم را خونسرد و بی تفاوت نشان دهم از ماشین پیاده شدم.  بهزاد با قدم هایی بلند به سمتم آمد. چشم های سرخ، موهای پریشان و ظاهر آشفته اش خبر از بی خوابی و حال بدش می داد. از دیدنش در آن حال و روز قلبم به درد آمد. به قلبم نهیب زدم تا خودش را جمع و جور کند. نباید نگرانش می شدم. با لحن سردی گفتم: -اینجا چیکار می کنی بهزاد؟چشم ریز کرد و با عصبانیت گفت: -شنیدم می خوای بری دنبال خونه.باورم نمی شد که  عمه خانم  به این سرعت حرفم را به بهزاد منتقل کرده باشد اصلاً کی وقت کرده بودند با هم حرف بزنند. بدون این که به چشم های ناراحت و به خون نشسته اش نگاه کنم گفتم: -فکر کنم دیگه صلاح نیست تو اون خونه بمونم. -به خاطر من؟ اگه کسی قرار باشه از اون خونه بره، اون  منم. اونجا خونه تو. فهمیدی، خونه تو.  تو هیج جا نمی ری سحر. -با مسائلی که پیش اومده درست نیست من اونجا..............میان حرفم پرید و گفت: -چه مسئله ای؟ این که من عاشقتم و می خوامت.نگاه از صورتش برداشتم و در حالی که حس می کردم کسی با مته قلبم را سوراخ می¬کند، زمزمه کردم: -تو عاشق من نیستی. تو عاشق سوده ای ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آهی کشید و با کلافگی گفت: - من عاشق سوده نیستم. شاید یه زمانی عاشقش بودم. هر چند الان خیلیم مطمئن نیستم که اون موقع هم عاشقش بودم.  چون حسی که به سوده داشتم هیچ شباهتی به حسی که به تو دارم نبود. من از سوده خوشم می اومد. سوده یه دختر خوشگل و امروزی بود که توجه ام و به عنوان یه مرد جلب می کرد ولی من هیچ  وقت اون حسی رو که موقع بودن با تو دارم با سوده تجربه نکردم. سحر من وقتی در کنارت هستم  شادم، سرحالم، سرزنده پر انرژیم وقتی پیشتم راحت می خندم. راحت حرف می زنم. آرومم از خودم راضیم. پر از امید و زندگیم، سحر تو باعث می شی دنیا رو زیباتر و پرنورتر ببینم.  من هیچ کدوم از این حس ها رو در کنار سوده نداشتم. چون واقعا عاشقش نبودم.آه از نهادم بلند شد. من هم در کنار بهزاد دنیا را زیباتر و پرنورتر می دیدم. اگر می رفت دنیایم چقدر تاریک و زشت می شد. بغضم را قورت دادم و با لجبازی گفتم: - شاید این حسی که به من داری عشق نیست. شاید چون هنوز تو مرحله سوگواری برای از دست دادن سوده هستی نسبت به حست به من داری اشتباه می کنی. - نه سحر حسم بهت اشتباه نیست. من واقعاً عاشقتم. من حتی قبل از ازدواج با سوده هم متوجه این حسم بهت شده بودم.  - ولی رفتی دنبال اون و با اون ازدواج کردی - چون به سوده قول ازدواج داده بودم .......... نمی دونم شاید اشتباه کردم ولی من آدم بی وفایی کردن نیستم.با حرص گفتم: - اگه سوده ولت نمی کرد هنوز داشتی باهاش زندگی می کردی. -   خب  اگه سوده زن زندگی بود احتمالا هنوز داشتم باهاش زندگی می کردم. من انتخابش کرده بودم و بی دلیل ولش نمی کردم. ولی وقتی اون نخواست همه چیز بین ما تموم شد. حالا هم هیچ علاقه ای بهش ندارم.  - پس چرا توی طلاق دادنش اینقدر تعلل کردی. چرا همون موقع که درخواست طلاق دستت رسید طلاقش ندادی؟ بهزاد با ناراحتی نگاهش را از من گرفت. همین جواب ندادن را سندی بر درست بودن افکارم دانستم و این بار باقاطعیت  بیشتری گفتم: - دیدی تو هنوز عاشق سوده ای بهزاد با درماندگی دستی توی صورتش کشید و گفت: - چیکار کارکنم که باور کنی من دیگه هیچ حسی به سوده ندارم. سحر من فقط تو رو دوست دارم. سوده برای من تموم شده. در واقع از خیلی وقت پیش تموم شده بود از همون موقع که ولم کرد و رفت تو یه شهر دیگه همه چیز بین ما تموم شد فقط  نمی خواستم باور کنم که انتخابم اشتباه بوده. نمی خواستم قبول کنم زندگی که براش زحمت کشیده بودم به همین راحتی از بین بره.  موندنم به پای سوده از سر عشق نبود من فقط با خودم لج کرده بودم. نمی خواستم اجازه بدم سوده به این راحتی به خواستش برسه ولی وقتی برگشتم ایران دیدم حتی لیاقت این و نداره که برای اذیت کردنش وقت بذارم. برای همین یک هفته بعد از برگشتنم به ایران  از وکیلم خواستم که دنبال کارای طلاق بیفته.  دوست داشتم حرف هایش را باور کنم.دوست داشتم باور کنم که دیگر سوده ای در زندگیش نیست ولی نمی توانستم. ظرف اعتماد من که به لطف آرش ترک برداشته بود. با اولین تلنگر بهزاد شکسته بود و از بین رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -بهزاد من و ببخش ولی من نمی تونم. با اندوه پرسید: -یعنی دیگه دوستم نداری؟جوابش را ندادم. به من نزدیک شد و گفت: -تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری.پووفی کشیدم و گفتم: -برو خونه بهزاد، خسته ای. معلوم دیشب خوب نخوابیدی -نگرانمی؟ -آره به تلخی خندید و گفت: -اگه دوستم نداری چرا نگرانمی؟ - مهم نیست که دوست دارم یا نه. مهم اینه که نمی تونم باورت کنم.لبخند زد: -پس دوسم داری؟ -آره دوست دارم ولی نمی تونم با این شک که یه روز ولم می کنی و می ری زندگی کنم. -من ولت نمی کنم سحر. هیچ وقت ولت نمی کنم.من دوست دارم.نگاهم را از چشم های خسته ولی مشتاقش برداشتم و پشت به او  به سمت گلخانه اصلی راه افتادم. از پشت سرم داد زد: -کاری می کنم که باورم کنی.جوابش را ندادم. ولی بهزاد روی حرفش ماند و تمام سعی اش را کرد تا عشقش را به من ثابت کند.صبح ها با یک شاخه گل دم در به انتظارم می ایستاد و عصرها برای برگرداندم به خانه به مزرعه می آمد. از هر فرصتی برای محبت کردن به من استفاده می کرد و هر وقت احتیاج به کمک داشتم در کنارم ظاهر می شد. نمی خواستم وقتی خودم با خودم درگیر بودم و نمی دانستم راه درست چیست امیدوارش کنم.در آن روزها قلب و مغزم به جان هم افتاده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.هر بار که می خواستم به حرف دلم گوش کنم و به سمت بهزاد بروم عقلم با  یادآوری خاطراتی که با آرش داشتم جلویم را می گرفت و هر وقت می خواستم کاملاً مطیع مغزم باشم و بهزاد را به طور کامل از زندگیم  بیرون کنم. قلبم گریه کنان با یاد آوری مهربانی ها  و حمایت های بهزاد  نمی گذاشت از او رو برگردانم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f