eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوهشت و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود ر
خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گفتم تو اول زن می گیری بعد نظرش رو می پرسی ؟دیر شده آقا نریمان اصلا خودت چرا احساست رو نمیگی و روی برف ها دویدم که یک گلوله برف خورد توی پشتم و با صدای بلند گفت : من که معلومه چرا باهات ازدواج کردم ولی تو هیچی نگفتی , امروز باید حرف بزنی با گلوله برف بعدی که به طرفش پرتاب کردم گفتم من آدمی نیستم که بدون احساس زن کسی بشم دلم خواست دلم خواست و همینطور که ازش دور می شدم ادامه دادم حالا دیگه ولم کن اونم دنبالم اومد و برفی رو که آماده توی دستش داشت پرت کرد و گفت پس زود باش برام تعریف کن از کی دلت خواست ؟همینطور که بلند بلند می خندیدم و روی برف می دویدیم گفتم تو رو خدا نریمان ولم کن چی می خوای بهت بگم ؟ گفتم دیگه گفت همونی که به پرستو گفتی اونو بگو گفتم من به پرستو چیزی نگفتم از خودش در آورده و یک مرتبه سُر خوردم و نشستم روی برف ها در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و نشست کنارم و دستشو گذاشت روی سینه ی منو با هم روی برف ها دراز کشیدیم هر دو نفس نفس می زدیم و می خندیدیم اونقدر خوشحال بودم که انگار من اون پریماه چند دقیقه پیش نیستم آروم گفت می دونی کی فهمیدم که واقعا عاشقت شدم ؟در حالیکه از سرما می لرزیدم سکوت کردم برف با تیکه های بزرگ روی ما می نشست ادامه داد یک روز مامان بزرگ صدام کرد و گفت که پریماه رو برای کامی در نظر گرفتم نفهمیدم چرا عصبانی شدم حالم بد شده بود و مثل دیوونه ها میرفتم بالا و میومدم پایین و به در اتاق تو نگاه می کردم توام که ماشاالله وقتی میری توی اتاقت بیرون نمیای حتی شب خوابم نبرد و احساس می کردم دارم تو رو از دست میدم اونقدر فکر کردم تا فهمیدم که دل من رفته و راهی ندارم که دست بکار بشم تازه یحیی هم بود هر لحظه فکر می کردم که تو با اون آشتی کنی چی به روز من میاد دیگه بدون تو نمی تونستم زندگی کنم گفتم دقت کردی الان داریم زیر برف مدفن میشیم سال بعد من و تو رو اینجا یخ زده پیدا می کنن با خنده به من نگاه کرد و گفت وسط حرف عاشقانه از این حرفا نزن باور کن من اصلا سردم نیست گفتم باور کن من دارم از سرما میمیرم چرا اصرار می کنی ؟گفت نمی زارم بری توام باید بگی از کی فهمیدی منو می خوای آخه من همیشه با تو درد دل می کردم حالا ازم فرار می کنی چرا ؟ زن گرفتم ولی انگار دوستم رو هم از دست دادم باید برم از پرستو بشنوم که تو چه حسی به من داری ؟ خودت بهم بگو گفتم اگر بگم می زاری برم ؟خیلی سردمه گفت آره خودم می برمت تا عمارت در حالیکه دندون هام بهم می خورد گفتم چی بگم ؟ منم خیلی وقته که این حس رو پیدا کردم ولی نمی خواستم قبول کنم و مثل تو نمی فهمیدم چرا یک مرتبه متوجه شدم که هر حرکت تو برام مهمه از نبودنت دلم می گرفت و از اومدنت خوشحال بودم حالا می زاری برم و بلند شدم نشستم اونم نیم خیر شد و در حالیکه برف سر تا پامون رو سفید کرده بود دستم رو گرفت وبا هم بلند شدیم برف ها رو از روی لباسم تکوند و منم موهای فرفریش رو که از برف سفید بود با دست پاک کردم و در حالیکه دستهای سرد همدیگر رو گرفته بودیم رفتم به طرف عمارت در همون حال گفت وقتی این خانمه رو بیارم همیشه با هم میریم سرکار و با هم بر می گردیم شاید مامان بزرگ رو بردیم خونه ی خودمون الان که راضی نمیشه ولی اگر حالش بدتر شد دیگه مجبوریم اینجا زندگی کردن هم لذت داره و هم سخته من از وقتی تو اومدی اینجا به خاطر تو میومدم وگرنه هفته ای یکبار هم نمیتونستم این همه راه رو بیام و برگردم وقتی در ایوون رو باز کردیم خانم رو دیدم که جلوی در پذیرایی ایستاده هراسون شدم و گفتم ای وای خانم شما بیدار شدین ؟گفت زهر مار صدای خنده ی شما تا تهرون رفت با این همه سر و صدایی که راه انداختین میشد بیدار نشم چتون بود ؟ می خواین سرما بخورین ؟نریمان خندید و گفت مامان بزرگ جاتون خالی برف بازی کردیم کاش شما هم میومدین لبخندی زد و همینطور که میرفت توی پذیرایی گفت بزار آفتاب بشه منم میام شالیزار داره ناهار میاره زود باشین گرسنه ام شده دیر نیاین سر میز نریمان همینطور که میرفت بالا گفت چشم قربونتون برم الان میام راستی پریماه عکس ها رو گرفتم خیلی خوب شده گفتم کدوم عکس ها گفت همونی که نادر با دوربینش ازمون انداخت فیلمش داد بردم چاپ کردم روی میز گذاشتم الان میام با هم ببینیم و باز اون روز و اون ناهار سه نفری برای من چیز دیگه ای بود احساسم نسبت به زندگی فرق کرده بود از اینکه اون دیوار بین ما شکسته بود خوشحال بودم و از بلا تکلیفی بیرون اومده بودم هر سه تایی مون خوشحال و سر حال بودیم عکس ها رو نگاه کردیم و چند تایی شون رو من بر داشتم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـــرودگـــارا امشب از تو میخواهم🍂🌸💫 دلهایمان راچون آب روشن زندگیمان را چون گرمای آتش دلچسب وجودمان را چون ماه آسمان آرام و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کن شبتون معطر به عطر دلگرمى💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
♡ سلاااام رفیــــــــق :) صبــــــــح زیبــــــــات بخیــــــــر 🫶 الهی نسیــــــــمِ عشق نوازشگرِ لحظه هاتون بـاشه؛ الهی شکوفه هایِ لبــــــــخند رویِ لبهاتون بشینه، الهی هرچی خــــــــوبیِ برای تو باشه💝🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های دهه شصت با این لحظات زندگی کردن. روزایی که به شوق و ذوق دیدن هر کدوم از این کارتونا از توی کوچه و خیابون بدو بدو خودمونو به خونه میرسوندیم و با شستن دست و صورت یکی ی بالش جلوی تلویزیون میزاشتیم و دراز میکشیدیم و پامون و به گوشه میز تلویزیون های کوچک شیشه ای میچسبوندیم و منتطر برنامه کودک دلخواهمون میشدیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزتون پر عشق.... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 23 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نریمان گفت میخوام آلبومش کنم اون روز با دل خوش ناهار خوردیم و بعد از ناهار نریمان کاست گذاشت توی دستگاه و کلیدشو زد و همون آهنگ ویگن رو گذاشت خانم با شادابی خاصی همراهش می خوند و لذت می برد و من و نریمان هم به وجد اومدیم و سه تایی اون آهنگ رو می خوندیم و در فاصله های کوتاه بهم نگاه می کردیم این بار بی پروا شده بودیم و می تونستم در مقابل نگاه های عاشقانه ی اون تاب بیارم سه روز بعد برف اونقدر زیاد بود که نریمان می ترسید از عمارت بره و ما رو تنها بزاره این بود که هر روز با قربان که به سختی کار می کرد و آقای احمدی اطراف خونه رو پارو می زدن تا راه باز بشه ولی باز صبح فردا برف می نشست تهران هم اونسال برف سنگینی اومد ولی به اندازه ای که اونجا می باریدنبود ؛اما ساعات خوشی رو برای ما ساخت خیلی بهمون خوش می گذشت و هر سه راضی بودیم وروز سوم ابرها کنار رفتن و آسمون آبی شد و همه چیز توی نور خورشید می درخشید اما این چند روز من و نریمان بهم نزدیک شده بودیم دیگه با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم و ساعت های خوشی داشتم طوری که دلمون نمی خواست زمان بگذره و عجیب بود که خانم هم حالش خیلی خوب بود و سرحال همراه ما بود و شوخی می کرد و حتی گاهی با آهنگ می رقصید نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد خانم خواب بود و نریمان بالا داشت کار می کرد گوشی رو برداشتم و صدای مامانم رو شنیدم که گفت الو الو گفتم سلام مامان خوبین چه عجب زنگ زدین گفت تو چطوری مادر ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟گفتم منو که می شناسین ترجیح میدم شما بهم تلفن کنین همه خوبن ؟ گفت ای مادر چی بگم ؟ گفتم وای یک چیزی شده من از صداتون می فهمم حرف بزنین تو رو خدا بگین چی شده ؟ گفت نمی دونم والله اینا از جون ما چی می خوان ؟ می تونی یکسر بیای خونه باید با هم هم فکری کنیم اینطوری نمیشه گفتم کی ما رو به حال خودمون نمی زاره ؟ یحیی ؟گفت آره مادر فهمیدن تو با نریمان ازدواج کردی حالا نمی خوام پشت تلفن و راه دور خیالتو ناراحت کنم بیا اینجا بهت میگم گفتم الان نمی تونم برف زیاده راه بند اومده همین حالا بگین ببینم چیکار کرده مگه زن نداره ؟ عروسی نکرده ؟ گفت چرا بابا کرده بی همه چیز بازم ول کن ما نیست فردای اونشبی که شما رفتین اومد خونه ی ما به هوای دیدن خانجون اونم که دهنش به حال خودش نیست جریان عروسی تو رو براش تعریف کرده بود نمی دونی یحیی چیکار کرد اونقدر به همه ی ما فحش داد و بد وبیراه گفت و اتاق خانجون رو بهم ریخت و فریاد زد که داشتم پس میفتادم فرید بچه ام اونقدر ترسیده بود و گریه کرد که به سرفه افتاد و داشت خفه می شد آخه من با اینا چیکار کنم , یکی نیست جلوی اینا رو بگیره من تا کی باید از دست اینا عذاب بکشم گفتم غلط کرده کثافت فکر می کرد اگر زن بگیره من زانوی غم بغلم می گیرم و از غصه میمیرم نمی دونست که مدت ها بود از دلم بیرونش کرده بودم آخه چرا توی خونه راش میدین ؟ در رو باز نکنین تا من خودم بیام و حسابشو برسم.گفت خب این تنها نیست بیا ببین چه حرفا پشت سرت می زنن که مو به تنم راست میشه با هر کس نشست و برخاست می کنیم یک چیزی میگه که آتیشم می زنه زن عموت حالا دیگه برای چی داره این کارو می کنه نمی فهمم رفته به عمه ات گفته دیدین برای چی من نگرفتمش دختره خودشو لو داده برای همین بهانه در میاورد که زن یحیی نشه بچه ام رو دیوونه کرده و همه جا می شینه و تو رو نفرین می کنه. اون گرگان اومدن تو رو هم با نریمان دست آویز دستشون کردن که اگر دختر سالمی بودی چرا با یک غریبه بره گرگان گفتم نگو مامان نگو نمی خوام بشنوم بسه دیگه اینقدر این حرفا رو زیر و رو نکنین صدای نفس های نریمان رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم عصبانی بود و گفت گوشی رو بده به من گفتم نه تو دخالت نکن درست نشنیدی چی شده خودم برات تعریف می کنم گفت به اندازه ی کافی شنیدم بده به من گوشی رو ازم گرفت و گفت سلام مامان خوبین بهم بگین چی شده یحیی چیکار کرده ؟گفتم نریمان خواهش می کنم تو دخالت نکن ولی مامان تعریف کرد و اونم گوش داد و گفت نگران نباشین من خودم درستش می کنم اگریک کاری دستش دادم شما که ناراحت نمیشین ؟در حالیکه دیگه همچین کاری رو از یحیی انتظار نداشتم و فکر می کردم همه چیز تموم شده بدنم به لرز افتاده بود و نمی تونستم جلوی حرف زدن مامان و نریمان رو بگیرم این بود که با ناراحتی رفتم نشستم و گذاشتم هر چی می خوان بهم بگن.وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم میشه تو دخالت نکنی ؟ من از پس کارای خودم بر میام من درستش می کنم یعنی چی؟اصلا به تو ربطی نداره حالا دیگه برین به سر و کله هم بزنین ؟ نریمان من تو رو آدم عاقلی می دونم لطفا خرابش نکن اگر توام از این کارا بکنی پس فرقت با اون چیه ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ بادمجون ۱کیلو ✅ گل کلم ۱عدد ✅ هویج نیم کیلو ✅ گوجه سبز (کال گوجه) ✅ سبزیجات معطر ✅ سیر یک بوته ✅ نمک ✅ سرکه ✅ نبات بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
262_28185184906958.mp3
2.45M
امید 💚❤️💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مانده بودی اگر نازنیم 😍 🧡 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودکانی از طبقه مرفه قجری در اواخر دوران حکومت قاجار در تهران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادونه خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گف
گفت من به مامانت قول دادم براش پسری کنم یکی به حقوق اون تجاوز کرده بشینم و تماشا کنم؟ غیر از اینکه روی تو هم تعصب دارم و نمی خوام کسی پشت سرت حرف بزنه تو نگران چی هستی که من یک وقت یحیی رو اذیت کنم ؟ گفتم نه بابا هر کاری باهاش بکنی حقشه مخصوصا اون زن عموم که دیگه شورشو در آورده نمی دونم از جون ما چی می خواد ؟ ولی نریمان واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی می دونم که به اندازه ی کافی خودت داری بزار مشکلات خانواده ی خودمو خودم حل کنم.من باید تا کی از حرف مردم بترسم ؟ بزار هر چی می خوان بگن مهم تویی که منو می شناسی حرف مردم حرف مردم تمام بدبختی هایی که کشیدم از همین حرف مردم بود نمی دونم چرا نشستن و در مورد همدیگه قضاوت می کنن؟ چرا ما نمی تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم ؟ و یک لحظه خودمون رو بزاریم به جای اون کسی که ندیده داریم در موردش حرف می زنیم و بفهمیم که چی داریم به روزش میاریم من اصلا برام مهم نیست مامانم هم باید تحمل کنه چون مقصر همه ی این اتفاقات خودشه نریمان اومد کنارم و گفت چی گفتی مقصرش خودشه ؟ چرا مگه چیکار کرده ؟ یکم دستپاچه شدم و گفتم برای اینکه حرف توی دهنش بند نمیشه هم اون هم خانجون خودشون جزوی از همین مردم هستن اونا هم تا می شینین در مورد دیگران حرف می زنن خدا می دونه توی این مدت چقدر از زن عموی من بد گفتن خب اونم می شنوه و از این حرفا می زنه پس من همین جا توی عمارت جام خوبه از همه ی حرف و سخن ها دورم و نمی خوام آلوده ی این بگو و مگو های احمقانه باشم گفت تو نمی خوای من یحیی رو یک گوش مالی بدم ؟ شونه هامو رو بالا انداختم و گفتم برام فرق نمی کنه اگر روی احساس بگم دلم می خواست یک کتک مفصل بهش بزنی تا بدونه که چطوری من درد کشیدم ولی اگر عاقلانه بخوام حرف بزنم حالا زدیش بعدش چی میشه نه ارزشش رو نداره خودمون رو تا این حد کوچک کنیمصدای عصای خانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده فورا خودمو جمع و جور کردم و گفتم نزار خانم متوجه بشه گفت نه خیالت راحت خانم اومد و پرسید کی بود زنگ زد ؟ یادم رفته بود دوشاخ رو بکشم و خوابیدم پریماه تو باید این کارو می کردی این روزا سر و گوشت می جنبه دیگه حواست به من نیست گفتم ببخشید خانم چشم دیگه دقت می کنم نریمان گفت اصلا وصلش نکنین شما که همیشه همین جا حرف می زنین پرسید نگفتین کی بود زنگ زد از سارا خبر داری ؟ منتظر تلفن اون بودم نریمان گفت خانم صفایی بود عمه که زنگ نزده ولی نادر تماس گرفت و گفت که حالشون خوبه راستی پریماه نادر امروز می خواد طرح ها رو ببره پیش آقای سیمون گفته خبرشو میده من و نریمان جلوی خانم تظاهر می کردیم که آرومیم ولی هر کدوم به نوعی عصبی و ناراحت شده بودیم من می گفتم که حرف مردم برام مهم نیست ولی اینطور نبود می خواستم نریمان رو آروم کنم که کاری دستمون نده دلم نمی خواست دیگران در مورد من این حرفا رو بزنن.روز بعد با چند ضربه به در اتاقم از خواب پریدم و پرسیدم کیه ؟ نریمان گفت پریماه میشه بیام ؟ فورا از تخت پایین اومدم و دستی به سرم کشیدم و گفتم بیا در رو باز کرد و گفت صبح بخیر خانم خواب بودی ؟ گفتم صبح توام بخیر ساعت چنده ؟ گفت ببخشید ولی من باید برم سرکار نمی تونستم بدون خداحافظی برم گفتم صبحانه نخوردی گفت توی کارگاه یک چیزی می خورم نگران نباش چند روزه گالری رو هم باز نکردم مشتری هامون می پرن بهت زنگ می زنم شاید فردا با هم یک سر رفتیم خونه ی خواهر ببینم چی میشه گفتم صبر کن نریمان یک خواهش دارم گفت در مورد یحیی می خوای سفارش کنی ؟در حالیکه واقعیتش همین بود حرفم رو عوض کردم و گفتم نه بابا یحیی کیه می خوام شب دیر نیای من می ترسم خانم حالش بد بشه گفت چشم حتما زود میام چیزی لازم داری بگیرم گفتم حالا تلفن کن اگر چیزی خواستیم بهت میگم دیر نکنی اومد توی اتاق و در رو بست و گفت باشه. وقتی بلوز و شلوار خواب رو از تنم بیرون آوردم و لباس پوشیدم شالیزار تازه اومده بود و مشفول درست کردن صبحانه شد پرسیدم آقا نریمان رفت ؟گفت دارن میرن با احمدی ماشین رو تمیز می کردن خودمو رسوندم پشت پنجره ی پذیرایی و دیدم که ماشین داشت دور می شد آروم براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم در پناه خدا انشاالله که به فکرت نرسه بری سراغ یحیی اما با شناختی که از نریمان داشتم محال بود به این آسونی از این قضیه بگذره.اون روز برای اینکه فکر و خیال نکنم بعد از اینکه همراه خانم صبحانه خوردیم و طبق معمول کنار بخاری نشستیم وسایلم رو آوردم و شروع کردم به کشیدن طرح هایی که توی این مدت به ذهنم رسیده بود رو می خواستم پیاده کنم نزدیک خانم نشسته بودم و پرسیدم شما طرح تازه ای ندارین ؟گفت الان نه چیزی به فکرم نمی رسه ولی .. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f