سلام صبح بخیر رفیق☘️🌱
اما زندگی چیزی جز امیدواری نیست🌿
☀️❄️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍كيا كارتون السون ولسون دوست داشتن.؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلوششم بهرام با تردید بلند شدو اومد بیرون نگاهی به من کرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهلوهفتم
برگشتم خونه،خونه رو مرتب کردم شروع کردم ناهار درست کردن بچه ها جلوی تلویزیون ردیفی دراز کشیده بودن حامد خیلی خوب پری و رویا رو سرگرم میکردموسی خریدها رو اورد و تشکر کردم و شروع کردم سوپ درست کردن برای اینکه بهتر بپزه ریختمش تو زودپز و گذاشتم رو گازهمش چشمم به در حیاط بود که کی برمیگردن ناهار و سوپم آماده کردم و کار با مخلوط کن و بلد نبودم،گذاشتم کنار که مریم خودش بریزه توش تو دلم آشوب بود نمیدونستم چرا
نزدیک ساعت ۳ بود که هنوز نیومده بودن ناهار بچه ها رو داده بودم خوابوندمشون پری رو پاهام بود که ماشین حاج مسلم وارد حیاط شد و اول بهرام پیاده شد و در پشتی رو باز کرد و مریم پیاده شدپری رو از،رو پاهام گذاشتم زمین و بلند شدم رفتم سمت حیاط،بهرام حمید و بغل کرده بود و یه سرمم بهش وصل بود با یه لوله که از بینیش اویزون بود دم در وارفتم این بچه چرا اینطور شده بوداومدن سمت خونه زود پریدم از تو اتاق رختخواب حمید و اوردم و پهن کردم تو پذیرایی اومدن تو و حاج مسلمم اومد باهاش جلوی این مرد خیلی خجالت میکشیدم،سلام دادم و با اشاره سر جوابمو دادبهرام حمید و گذاشت تو رختخواب و رو کرد به من و گفت برو یه میخی چیزی بیار بزنم به دیوار این سرم و آویزون کنم،مریم گفت از تو اتاق اون آویز لباس و بیاررفتم آویز چوبی که تو اتاق بود و آوردم سرم و آویزوون کردن زود بلند شدم براشون چایی ریختم و آوردم حاج مسلم چایی رو برداشت و گفت براتون خونه میخرم از این خراب شده برید تا چشمتون به چشم اون دختر و ننه اش نیفته،مریم چشماش پر اشک شد و گفت کاش زودتر اینکار و میکردی حاجی اگه بلایی سر بچه ام بیاد من چه خاکی تو سرم کنم.حاج مسلم چایی تو دستشو گذاشت تو نعلبکی و گفت انشاءالله چیزی نمیشه بهرام چشم غره ای به مریم اومدو گفت دکتر گفت یکم زمان میبره ولی خوب میشه،حمید خواب بود صورتش عین گچ سفید شده بود حامد بخاطر ترسی که از حاج مسلم داشت با فاصله نشسته بودصدای کوبیده شدن در اومد یکی با مشت میزد به درناخودآگاه هممون برگشتم سمت صدا فاصله در تا خونه ما ۱۵۰ متر یا شاید بیشتر میشدموسی بدو خودشو رسوند دم در و باز کردچند تا مرد با لباس نظامی دم در بودن یهو دلم هری ریخت پایین نگاهی سمت بهرام کردم و آروم لب زدم مامورا دم در چیکار دارن موسی اومد سمت خونه ما یقین کردم که باز بهرام کاری کرده از استرس زیاد دستهام داشتن میلرزیدن حاج مسلم و بهرام رفتن جلوی در موسی گفت آقا میگن با صاحبخونه کار داریم حاج مسلم گفت کی هستن گفت نمیدونم گفتن باید به خودتون بگن حاج مسلم و بهرام رفتن سمت در من و مریم از کنار پنجره نگاهمون بهشون بودحاج مسلم و بهرام باهاشون دست دادن
و حاج مسلم دعوتشون کرد بیان تو دوتا مرد که لباس نظامی خاکی رنگ تنشون بود اومدن تو و سرشون پایین بود شروع کردن با حاجی و بهرام حرف زدن که یهو بهرام دو دستی کوبید تو سرش و موسی هم زیر بغل حاجی رو گرفت یه ساک تو دستشون بود که دادن به بهرام و رفتن
مریم زود رفت سمتشون منم دمپایی پام کردم و چند قدمی رفتم نزدیکتر مریم گفت چی شده کی بودن حاجی حال خوبی نداشت موسی و بهرام کشون کشون اوردن سمت خونه ما همش استرس اینو داشتم که بهرام باز کاری کرده،مریم داد زد برو یه آب قند بیاررفتم تو آشپزخونه و لیوان و پر قند کردم و آب ریختم و بردم حاجی رو اوردن توموسی با یه دست میزد تو سرش و میگفت خدا مرگم بده حالا چطور بگیم بهشون،بهرام داد زد سر موسی که بس کن ببینم حال آقام چطوره،حاج مسلم حال خوبی نداشت نفس نفس میزد.مریم و من با استرس بالا سر حاج مسلم وایساده بودیم مریم رو به بهرام داد زدچی شده چرا اینطور شد حاجی مریم انگار با یادآوری چیزی حالش بد شد و نشست کنار حاجی و دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به های های گریه کردن
حاجی گفت بچه ام،مریم دیگه نتونست طاقت بیاره و داد زد خب نامسلمونا بگید چی شده بهرام بین گریه هاش گفت علی شهید شده وارفته نشستم رو زمین وای بیچاره پروین خانوم حاجی میزد رو سینه اش و میگفت وای وای بچه ام از حاج مسلم به اون خشکی اینطور بیقراری بعید بودیکم که گذشت بهرام بلند شد و رفت سمت خونه آقابهروز من و مریم دنبالش راه افتادیم دلم برای پروین خانوم کباب بودرسیدیم دم در بهرام چند تا نفس عمیق کشید و در زدپروین خانوم در و باز کرد و با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت چیزی شده حمید چیزیش شده بهرام سرش و انداخت پایین و گفت بهروز خونه هست؟پروین گفت اره مریم گفت میشه صداش کنی پروین بهت زده همونطور که نگاهش به ما بود داد زد بهروز آقا بهرام کارت داره بهروز اومد دم در و از اینکه ما سه تا باهم اونجا بودیم با تعجب اومد جلو و گفت چی شده بهرام زنات میخوان ازت شکایت کنن
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درمان انواع بیماری های زنانه وجنسی👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/2230780828C7b238aa97b
20.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اناربیج
مواد لازم:
✅ گوشت چرخ کرده ۴۰۰گرم
✅ پیاز ۱عدد
✅ گردو ۳۰۰گرم
✅ رب انار ۲ ق غ
✅ سبزیجات
✅ گلپر ۱ ق غ
✅ نمک و فلفل سیاه و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohammad Motamedi - Barf.mp3
9.16M
🎤🎧 با هم بشنویم
آهنگ زیبای: برف☃️❄️☃️❄️
👈 از محمد معتمدی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_بیستوششم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهلوهشتم
بهرام گفت نه داداش یه چیزی باید بهت بگم بهروز دمپاییش و پوشید و اومد بیرون بهرام کشیدش کنار درخت نگاه ما بین پروین و بهروز بودبهرام آروم داشت برای بهروز میگفت که یهو بهروز دستشو گذاشت رو قلبش و افتادشما خانوم آقا بهرام هستیدبا تعجب گفتم بله گفت من زینبم همسر بهمن داداش آقا بهرام تازه شناختم سلام و احوالپرسی کردیم و گفت شما برید من پیش پروین خانوم میمونم گفتم نه هستم غم عجیبی تو نگاه و صدای این زن بودپروین بیدار شد ولی اینبار آروم بود و اشکش بند نمی اومدچشمش که به زینب خانوم افتاد آروم گفت دیدی چه بلایی سرم اومدبچه ام شهید شدزینب رفت نزدیکتر و دستش و گرفت و نوازشش داد و گفت بخدا انگار بچه خودم بودخودت میدونی که علی چقد برام عزیز بودپروین گفت همیشه نگران تو بود زینب گفت علی از اولم راه و رسمش با بقیه فرق داشت پروین با سر تایید کردزینب گفت پاشو بریم نباید بی قراری کنی روح علی در عذابه از بی قراری های تو محکم باش مثل بقیه مادر شهداخوشحال باش که بچه ای بزرگ کردی که عاقبت بخیر شد
حرفهای زینب مثل آب روی آتیش بود
پروین خیلی آرومتر شده بودبلند شد و گفت به پرستار بگو بیاد این سرم و در بیاره بریم.رفتم پرستار و صدا کردم اومد
بیمارستان خیلی شلوغ بود پر بود از مجروح پروین با چشمهای اشک بار نگاهشون میکرد و زیر لب براشون دعا میکردپروین الان با پروین یه ساعت قبل زمین تا آسمون فرق داشت آقا بهروزم تو ماشین بود زینب رفت سوار ماشین خودشون شد و ما هم سوار ماشین حاج مسلم برگشتیم خونه وقتی رسیدیم خانوم بزرگ وسط حیاط نشسته بود و میزد تو سر و صورتش و مویه میکردپروین نگاهی بهش کرد و گفت بلند شو خانوم زشته اینجور بی قراری میکنیدخانوم بزرگ با تعجب نگاهی به پروین کرد و گفت اره دیگه به خواستت رسیدی انقدر تو گوش بچه خوندی خوندی تا پرپرش کردی پروین سری تکون داد و رفت سمت خونش،ما هم رفتیم سمت خونه حاجی رفته بودمریم هم از بس گریه کرده بودچشاش پف کرده بودبهرام گفت حمید چطوره مریم دوباره داغ دلش تازه شد.شروع کرد به نفرین خانوم بزرگ
حمید با صدای مریم بیدار شد و چشاش پر اشک شد دلم کباب شد براش رفتم نزدیکش نشستم اومد بغلم و شروع کرد گریه کردن. هق هقش همه خونه رو برداشته بودبوسیدمش و گفتم خوب میشی فداتشم دردت کمتر نشده،بچه ها به صدای حمید بیدار شدن و همشون شروع کردن به گریه کردن.دلم طاقت این همه درد و نداشت بلاخره بغضم ترکید و همراه بچه ها منم گریه میکردم مریمم گریه میکردبهرام هم واقعا کم اورده بود تو این مدت خیلی فشار روش بودنشست جلوی آشپزخونه و دستاشو گذاشت رو صورتش،گاهی گریه باعث میشه به آرامش برسی،یه ربعی هممون گریه کردیم و سبک شدیم حمید و بوسیدم و گذاشتمش رو تشک و گفتم هممون کنارتیم. تا خوب بشی با اشاره زبونشو نشون داد که خیلی درد دارم.مریم گفت هر کاری کردم نتونستم یه قاشق غذا بدم به بچه ام حمید اشاره کرد که گشنه ام هست راه حلی به ذهنمون نمیرسیدبهرام اومد نشست کنار حمید گفت زبونت و باز کن ببینم.بیچاره بچه با استرس و لرز آروم دهنشو باز کرد نوک زبونش کاملا سوخته بود و خونی بود حالم بد شد حمید گفت با چی اینطور کرده حمید با دستش نشون داد که دسته قاشق و. داغ کرده گذاشته رو زبونش.محکم زدم رو پاهام و ناخواسته گفتم دستش بشکنه الهی
مریم گفت آمین انشاءالله هر دو دستش چلاق بشه بهرام سکوت کرد و حرفی نزد
حمید دوباره شکمشو نشون داد و گفت گشنه ام.بهرام رفت تو آشپزخونه سوپی که مریم مخلوط کرده بود و آورد با یه سرنگ آروم سرنگ و گذاشت تو دهن حمید و بهش از اون سوپ داد اولش خیلی درد داشت. اما اصرار کردیم که تحمل کنه و بخوره بچه ها همه دورش جمع شده بودن و با تعجب نگاهش میکردن حمید سوپ و خورد و خوابید بچه ها هم کنارش دراز کشیدن و خوابیدن
یاد پروین خانوم افتادم.گفتم به مریم فردا مهمون میاد باید حلوا بپزیم گفت اره
گفتم میخوای یه سر به پروین خانوم بزنیم ببینیم خودش چی میگه مریم گفت الان حال و حوصله این چیزا رو نداره من وسایلشو دارم بیا بریم تو آشپزخونه،رفتیم شکر و آرد و زعفرون و نبات و گلاب مریم اورد وسط اشپزخونه اجاق و گذاشتیم و شروع کردیم بهرام اومدکنارمون نشست و اروم آروم اشک میریخت گفت نمیدونم چرا همه چی اینطور شدبدبیاری پشت بد بیاری.حلوا رو پختیم و تو سینی چیدیم خیلی خسته بودیم مریم گفت بیا بریم دراز بکشیم یکم از صبح اینجا جای سوزن انداختن پیدا نمیشه کنار بچه ها دراز کشیدیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم،صبح با صدای باز شدن در بیدار شدیم چند تا ماشین که اسمشونو نمیدونستم اومدن تو حیاط و چند نفر مرد و زن پیاده شدن مریم سرشو و بلند کرد و گفت داداشای پروین هستن رفتن سمت خونه پروین و صدای گریه پروین و زنها بلند شد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهلونهم
بچه ها هم بیدار شدن و حمید طفلی نمیتونست حرف بزنه و این بیشتر اذیتش میکرددکتر گفته بود بیشتر از شوک هست حرف نزدنش تا ظهر همینطور فقط مهمون بود که می اومد. مریم سماور بزرگش و آورد پایین و گفت صبر کن برم پیش پروین ببینم چخبره اونجارفت و ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت الفت بیا بریم کسی اصلا اونجا نیست که به مهمونها برسه سینی های حلوا رو برداشتیم و رفتیم مریم به من گفت تو برو تو آشپزخونه من زیبنب و هم صدا کنم بیاد
رفتم تو خجالت زده سرمو انداختم پایین و سلامی به همه دادم و نگاههای همه متوجه من شد پروین خانوم بلند شد و گفت ممنون الفت جان زحمت کشیدین
آشپزخونه اونطرفه رفتم سمت آشپزخونه و سینی های حلوا رو گذاشتم رو کابینت
خیلی آشپزخونه دلباز و قشنگی داشت
یه پنجره داشت به حیاط پشتی که روی طاقچه پر گلدونهای خوشگل بودسماور داشت قل قل میکرد تو کابینتها دنبال قوری گشتم و پیدا کردم.چای دم کردم و خرما رو کابینت بود چیدم تو یه دیس
مریم و زینب هم اومدن مریم تند تند چایی خالی کرد تو استکانها و برگردوند
زینب نگاهی به حلواها کرد و گفت دستتون درد نکنه خوبه شما یادتون بود من که از سر درد چند تا قرص خوردم و خوابیدم تعارف کردم و یکی برداشت یه گوشه نشسته بودم زنها مویه میکردن و گریه میکردن گاهی یکی از مردا شروع میکرد به نصیحت کردن پروین و بقیه خانمهاصدای خان جوون به گوشم خورد که گفت پروین مادر بمیرم من الهی چی به سرت اومدو ضجه های پروین بود که تو گوشم اکو میشد بغضم ترکید و اشکهام جاری شدزینب بلند شد و رفت تو هال پیش مهمونهاسرش و خم کردتوآشپزخونه و گفت دوتا آب قند درست کن درست کردم دادم بهش سعی میکردم بیرون نرم تا کنجکاوی بقیه رو تحریک نکنم.نه خبری از خانوم بزرگ بود نه فاطمه.حاج مسلمم اومد تو جمع مهمونا
اینا رو مریم بهم خبر میدادمریم گفت خانوم بزرگ حتما بخاطر کبودی سر و صورتش نیومده تو جمع بعد هم میگفت از بس بی عاطفه اس این زن براش مهم نیست خونه پروین خانوم کم از خونه حاج مسلم نداشت بزرگ بود و تا شب هم کلی مهمون اومدن و رفتن مریم و من مجبور شدیم بریم دوباره حلوا درست کردیم،فردا قرار بود جنازه رو تحویل بدن و ببریم گلزار شهدا دفن کنیم پروین صبورتر شده بود
پچ پچ خانومها به گوشم میرسید یکی میگفت خدا ببین چقدر صبر داده بهش
یکی میگفت اینا کلا عادتشونه عاطفه ندارن یکی میگفت خودش دستی دستی بچه اش و فرستاد جبهه و شهیدش کرد
هر کی یه چیزی میگفت دیر وقت بود که دیگه مهمونا رفتن من و مریم شیفت عوض میکردیم یا من بالاسر بچه ها بودم و مریم خونه آقا بهروز بود یا بالعکس
شب دیگه جمعشون خودمونی شده بود
خان جوون سراغ خانوم بزرگ و از مریم گرفت ک گفت زشته برم بهش سر سلامتی بدم که حاج مسلم گفت حالش خوش نیست و نزاشت خان جوون رو کرد به بهرام و گفت مادر برو آرد و شکر بگیر برای فردا حلوا درست کنیم این دخترا امروز هلاک شدن دیگه هر چی اصرار کردیم خانوم بزرگ اجازه نداد و گفت خودم درست میکنم حمید یکم بهتر شده بود ولی ساکت بود و حرفی نمیزداز خستگی رو پا بند نبودم دیگه رویا رو برداشتم و رفتم بالا بهرام خونه آقا بهروز بود و مشعول تدارک مراسم فردا بودن
دائم چهره علی جلو چشام بود یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش اما خیلی چهره معصومی داشت سرم که به متکا رسید خوابم بردیهو صدای مریم و شنیدم که داشت داد جیغ میزد صدایی شبیه صدای مریم بود یا شاید من اینطور فکر میکردم
با ترس بلند شدم و زود دمپاییهامو پام کردم و پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین فکر کردم اتفاقی برای حمید افتاده اما چراغها خاموش بود و از پنجره نگاهی تو خونه کردم و دیدم خوابن فکر کردم حتما من خواب دیدم برگشتم سمت خونه که دوباره صدای جیغ اومد اینبار از خونه خودمون بلافاصله حس خفگی بهم دست دادبه زور خودمو کشیدم بالا و دیدم بالا سر رویا نشسته و میخواد دستاشو دور گردنش بندازه بی هوا داد زدم اما صدایی از گلوم در نیومدنمیدونم با کمک چه قدرتی تونستم با صدای خفه بگم یا امام زمان کمکم کن انگار آتیشش زده باشن بشدت سرخ شد و با سرعت نو رفت بالا رفتم سمت رویا بیدارش کردم با گریه بیدار شد خیالم راحت شد ولی نتونستم تا صبح پلک بزنم نشستم بالا سر رویا و قران بدست موندم تا هوا روشن بشه حالم بد بود از بیخوابی و خستگی نزدیک بود از حال برم صبح مریم اومد بالا و گفت اگه میشه تو پیش بچه ها بمون ما بریم برای خاکسپاری منم از خدا خواسته قبول کردم رویا رو بغل کردم و رفتم سمت خونه پروین خانوم کسی تو خونه نمونده بودرفتم تو آشپزخونه همه چی بهم ریخته و کثیف بود ظرفها رو شستم و سماور و پرآب کردم و گذاشتم تا بجوشه خونه رو جارو زدم زیر سماور و کم کردم تا بعد بیام چایی دم کنم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گویندگان اخبار در دهه شصت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود. علت ناراحتی اش را پرسید.گفت: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد،آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟🤔
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است. و این را هم بدان:
«هنگامی که در زندگی، اوج میگیری،دوستانت میفهمند تو چه کسی بودی ...اما هنگامی که در زندگی، به زمین میخوری،آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند ..!»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f