eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5782802516328580479.mp3
9.38M
آهنگ زیبای خاطرات کودکی باصدای دلنشین‌ ستار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
محاسباتی که از جبر ، و هندسه و دیفرانسیل شاید سخت تر بود ... بازی شیرین دهه شصتی ها پر از لذت بود و خبری از گوشی و تبلت و ...‌ نبود . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_چهاردهم اما بازم پا پس نکشیدم میدونستم احتمالش خیلی زیاده
📜 اون موقع هارسم بود بعد این که زفاف انجام میشد چند نفر از خانواده دختر میومدن و ضمن اوردن صبحانه برای عروس با پارچه سفیدی که شب پیش... شده بود توی محل میرقصیدند و شادی میکردند و خانواده داماد هم به همه همراه هایی که از عروس اونحا بودند خلعتی یا هدیه یا پول میدادند و اونروزم خانواده عروس توی حیاط با پارچه مذکور شروع به پایکوبی کردند و تا نزدیکهای ظهرم مراسم طول کشید تقریبا وقتی برای عروس کاچی میاوردند رسم بود اهل خانه هم از اون میخوردند و وقتی اون کاچی رو خان باجی به من داد من دوباره حالم بد شد و حالت تهوع شدیدی گرفتم که اینبار شهلا خانومم متوجه شد و پی من فرستاد تقریبا میدونستم سوالش چی هست. اون روز وقتی پیش شهلا خانوم رفتم ازم پرسید باردارم یانه. اگر چه خودم یه کم شک کرده بودم اما تقریبا هفتاد هشتاد درصد حدس میزدم که باید باردار باشم. شهلا خانومم ازم خواست تا وقتی اون نگفته هیچ حرفی مبنی بر باردار بودنم نباید بعد بازگشت اکرم به خونه بهش بزنم. البته خودمم همچین تمایلی نداشتم. و اینطوری شد که من برای بار دوم باردارشدم. چند وقت بعد هم اکرم به عمارت برگشت بچه هنوز سالم بود. اما استراحت مطلق بود . غلام رضا عین پروانه دورش میچرخید و من هنوز نمیدونستم باید در جریان بارداریم بزارمش یانه. یا عکس اعمل شهلا خانوم چیه. اکرم بعد اون اتفاق دیگه سراغ خسرو رو نمیگرفت و واقعا خودمم از این تغییر رفتارش تعجب میکردم. خداروشکر دایه رو هم با اون بیماری ای که گرفته بود غلام رضا برای همیشه جوابش کرد و من از شرش خلاص شدم. پس تصمیم گرفتم اینبارو یکم زرنگی کنم. منتظر شدم تا بلاخره بعد چند هفته غلامرضا یک شب بیخیال موندن پیش اکرم شد و به اتاق من اومد و من اونشب در بین نوازشهای غلامرضا جریان بارداریمو بهش گفتم. اولش تعجب کرد ولی بعد حسابی ذوق کرد و خوشحال شد. منم از ذوق غلام رضا به وجد اومده بودم. البته ازش خواهش کردم به مادرش نگه. و از اون روز دوباره غلامرضا با من مهربان شد و بیشتر سراغمو میگرفت و من درکنار خسرو و شوهرم واقعا داشتم حس رضایت روتجربه میکردم و خوشبختی رو میچشیدم بخصوص که حالا قرار بود یه نی نی دیگه هم تاچند وقت دیگه بهمون اضافه بشه از غلامرضا اونشب اجازه گرفتم و بعد چند وقت رفتم پیش منیره. این اولین باری بود که تنهایی با خسرو جایی میرفتم خود غلامرضا منو تا نزدیک خونشون رسوند.منیره هم ازدواج کرده بود و باردار بود وقتی هر دو خبر بارداریه هم دیگه رو شنیدیم از خوشحالی روی پا بند نبودیم خسرو شیرین کاریاش شروع شده بود و منیره که هنوز بچه نداشت قربون صدقش میرفت و مدام میبوسیدش. اون روز وقتی از خونه منیره برگشتم دیدم طبیب بالای سر اکرمه و چهره همه درهمه حتی جرات نکردم بپرسم چیشده میترسیدم خشم بیخودشون منو بگیره. پس به اتاق رفتم و در حین تعویض جای خسرو متوجه شدم بچه تب داره‌. میترسیدم به کسی چیزی بگم چون هیچکس از رابطه من با منیره راضی نبود و میترسیدم بگن اونجا بچه رو مریض کردی پس یکم بهش آب دادم و پاشویه کردم و خوابوندمش. درحین سرو صداها متوجه شدم که اکرم بچشو از دست داده و الانم خیلی بیقرار بود دل خوشی ازش نداشتم اما هم یکم دلم براش سوخت و هم میترسیدم حالا که بچشو از دست داده دوباره بیاد سراغ بچه من و حالا که باردارم بودم به راحتی میتونستند به این بهونه بچمو ازم بگیرند. پس وقتی فهمیدم به ظاهر برای اکرم اما در باطن بلند بلند به حال خودم اشک ریختم به حدی ک همه تعجب کرده بودند این همه بی تابیه من برای هوو از کجاست. و بخاطر بارداری و ضعف بدنی از حال رفتم. ادامه فردا ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه نخی وسط ده تومنی و بیست تومنی قدیم بود این نخ رو در می آوردیم و میرفتیم با استرس تمام از مغازه جنس میخریدیم این نهایت اختلاس زمان ما بود:))) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حموم رفتن زمان ما : میرفتیم تو حموم یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما! اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود! یه عر میزدیم از سوزش، مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر. بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد! یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم! بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن! بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود! دو لایه از پوستمونو بر میداشتن، فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن. بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن، یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش. بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم، میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!😂😂😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بازماندگان دهه ۶۰ 😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f از امشب یه آیتم اضافه میکنیم به خاطراستقبال زیادتون😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ، ✨ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ، 🍃ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺭﺯﻭیی ﺩﺍﺭی، ✨ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻋﺎیی ﺑﺮﺍی ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ 🍃ﻭ ﻳﺎ ﺷﮑﺮﺵ بگو می‌شنود ✨ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺭﺍ 🍃ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺩﺕ ﺗﮑﺮﺍﺭﮐﻦ؛ ✨پرﻭﺍﺯ ﺩلت ﺭﺍ حس خواهی کرد... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌⭐️ شبتـــون آرام ⭐️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f