✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
دو برادر ، مادر پیر و بيماری داشتند.
با خود قرار گذاشتند که يکی خدمت خدا کند و ديگری در خدمت مادر باشد.
يکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است.
چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشيدم.
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي؟
آيا آنچه کرده ام مايه رضای تو نيست؟
ندا رسيد : آنچه تو میکنی من از آن بی نيازم ولی مادرت از آنچه او میکند بی نياز نيست!
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🔎ما را در تلگرام و ایتا دنبال کنید🔻
🆔 t.me/soor_news
🆔 eitaa.com/soor_news
🔎ما را در Instagram دنبال کنید🔻
https://www.instagram.com/soor_news
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️ @soor_news
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
مردی به دندانپزشک خود تلفن میکند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندانهایش از او وقت گرفت.
زمانی که مرد روی صندلی دندانپزشکی قرار گرفت، دندان پزشک نگاهی به دندان او انداخت و گفت: نه، این یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر میکنم.
مرد گفت: واقعا؟! موقعی که زبانم را روی آن میمالیدم احساس میکردم که یک حفره بزرگ است.
دندانپزشک با لبخندی بر لب گفت: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است.
💫نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود...
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🔎ما را در تلگرام و ایتا دنبال کنید🔻
🆔 t.me/soor_news
🆔 eitaa.com/soor_news
🔎ما را در Instagram دنبال کنید🔻
https://www.instagram.com/soor_news
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️ @soor_news
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت
زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود
هنگام برداشت محصول بود
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد
و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد
روباه شعلهور در مزرعه به اینطرف و آن طرف میدوید و کشاورز بختبرگشته هم به دنبالش
در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد...
وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم
باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت
بهتر است ببخشیم و بگذریم ...
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🔎ما را در تلگرام و ایتا دنبال کنید🔻
🆔 t.me/soor_news
🆔 eitaa.com/soor_news
🔎ما را در Instagram دنبال کنید🔻
https://www.instagram.com/soor_news
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️ @soor_news
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه
یادمان نرود کثیف ترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد .
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🔎ما را در تلگرام و ایتا دنبال کنید🔻
🆔 t.me/soor_news
🆔 eitaa.com/soor_news
🔎ما را در Instagram دنبال کنید🔻
https://www.instagram.com/soor_news
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️ @soor_news
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد
میگفت:
خيراست !!
روزی دست پادشاه درسنگلاخها گيركرد و مجبور
شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر
بود گفت:
خير است!
پادشاه که از درد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبی
شد و او را به زندان انداخت.
یکسال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود،
در دام قبيلهای گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود،
هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود،
سر ميبرند و لازمهی اعدام آن شخص اين بود كه بدنش
سالم باشد.
وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی
را رها كردند ، آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير
افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود:
خير است!
پادشاه دستور آزادی وزير را داد.
وقتی وزير آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از
زبان او شنيد، گفت:
خيراست !!
پادشاه گفت:
ديگرچرا ؟؟؟
وزير گفت:
از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته
بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای
تو اعدام ميكردند.
" در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست "
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🔎ما را در تلگرام و ایتا دنبال کنید🔻
🆔 t.me/soor_news
🆔 eitaa.com/soor_news
🔎ما را در Instagram دنبال کنید🔻
https://www.instagram.com/soor_news
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️ @soor_news
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
از شخصی پرسیدند:
روزها و شبهایت چگونه میگذرد؟
با ناراحتی جواب داد:
چه بگویم!
امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزهی سفالی که یادگار سیصد ساله اجدادم بود، بفروشم و نانی تهیه کنم..!
گفتند: خداوند روزیات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری میکنی..؟
شکر نعمت؛ نعمتت افزون کند
کفر نعمت؛ از کفت بیرون کند
✨✨✨✨🌙✨✨✨✨
📡 رسانه مردمی سورنیوز
🔎همراه ما باشید در ایتا ؛ تلگرام و اینستاگرام👇
🆔 @soor_news
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️ @soor_news
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکرد.
شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریه گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب میگويد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
📡 رسانه مردمی سورنیوز
🔎همراه ما باشید در ایتا ؛ تلگرام و اینستاگرام👇
🆔 @soor_news
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
لقمان ﺣﻜﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﺨﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭ ، ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺭﺍﻧﺪﯼ ، ﺑﻨﻮﯾﺲ . ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﯽ ، ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻥ .
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭﺯﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮕﺸﺎ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺧﻮﺭ .
ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻩ ، ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺧﻮﺍﻧﺪ .
ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﯿﭻ ﻃﻌﺎﻡ ﻧﺨﻮﺭﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﺎﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪ، ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻫﯿﭻ ﻃﻌﺎﻡ ﻧﺨﻮﺭﺩ .
ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ ، ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ .
ﺷﺐ ، ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ .
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺘﻪﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﺧﻮﺍﻧﻢ .
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ، ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻛﻢ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ ، ﭼﻨﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺷﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ.
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🌐 رسانه مردمی سورنیوز: ما را در پيام رسان ایتا ؛ سروش و تلگرام دنبال كنيد.
🆔 @soor_news
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم.
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت:
بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم !!!
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨
🌐 رسانه مردمی سورنیوز: ما را در پيام رسان ایتا ؛ سروش و تلگرام دنبال كنيد.
🆔 @soor_news
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم...
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم؛ اما تو اگر دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
🔸این دقیقاً مانند داستان رابطهی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم؛ اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
🌹دعا کنیم خدا دستمان را بگیرد...
" التماس دعا
🌐 رسانه مردمی سورنیوز: ما را در پيام رسان ایتا ؛ سروش و تلگرام دنبال كنيد.
🆔 @soor_news