eitaa logo
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
9.8هزار دنبال‌کننده
43.2هزار عکس
14.3هزار ویدیو
85 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👻 میره صحبتاشو میکنه میگه روز جمعه میام برا عقد...😁💞💍 زن اول میفهمه😱 مرد شب جمعه شامش رو میخوره و میگیره میخوابه ...👀 صبح پا میشه بهترین لباسش رو می‌پوشه 👔 بهترین عطرش رو میزنه،میخواسته بره بیرون زنش بهش میگه کجا؟😏 میگه من میخوام برم نماز جمعه🙈 دیر میام... 😆😆👇 http://eitaa.com/joinchat/1344012298C1921c4ec4e
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
💕💕💕💕💕 #پارت_47 #دخترونه_های_همسردوم_خانزاده از بیمارستان مرخص شدم همراه نیلوفر اومدیم خونه بهش خ
💕💕💕💕💕 همه چیز خیلی سریع داشت پیش میرفت بلاخره خونه ی جدید پیدا کرده بودم و خونه ی قبلی رو برای فروش گذاشته بودم ، چهره ام دیگه اون درخشش و شادی گذشته رو نداشت خیلی شکسته شده بودم امروز داشتم وسایلم رو جمع میکردم چون خونه به فروش رفته بود و صاحب جدیدش قرار بود بیاد من اصلا صاحب جدیدش رو نمیشناختمش اما این خونه رو هم خیلی دوست داشتم خاطره های خوبی با آراز داشتیم! وقتی وسایلم رو جمع کردم چمدون هام رو به سختی کشیدم که صدای زنگ در خونه اومد به سمت در رفتم و متعجب باز کردم با دیدن آراز و خواهرم ماه چهره حس کردم رنگ از صورتم پرید اونا اینجا چیکار میکردند هنوز کنار در ایستاده بودم که صدای خواهرم ماه چهره بلند شد: _برو کنار ببینم با شنیدن صداش تازه به خودم اومدم و گفتم: _اینجا چیکار دارید !؟ ماه چهره پوزخندی زد و گفت: _خریدار اینجا ما هستیم با شنیدن این حرفش حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه خان زاده نمیتونست انقدر بد باشه بهش خیره شدم که خیلی سرد داشت بهم نگاه میکرد هیچ حسی تو نگاهش نبود چطوری میتونست انقدر بی رحم باشه ماه چهره من رو کنار زد و داخل شد خان زاده هم همینطور دوست داشتم همونجا بشینم زار بزنم اما نه نمیتونستم خودم رو انقدر خار و خفیف نشون بدم نفس عمیقی کشیدم و به سمت سالن رفتم گوشی و کیفم رو از روی میز برداشتم شماره نیما داداش نیلوفر رو گرفتم که بعد از خوردن چند تا بوق صداش پیچید: _جانم پریزاد با شنیدن صداش لبخند محوی روی لبهام نشست نیلوفر و خانواده اش مثل خانواده ی نداشته ام پشتم بودند و سعی میکردند بهم کمک کنند تو این دوره زمونه خیلی کم همچین آدمایی پیدا میشدند _وسایل رو جمع کردم بیا چمدون هارو ببر خیلی سنگین شدند _باشه الان میام بعدش گوشی رو قطع کردم که صدای ماه چهره بلند شد: _میدونستی ارباب قراره تو رو برگردونه روستا چون ترتیب ازدواجت رو با خان ده بالا داده با شنیدن این حرفش به سمتش برگشتم به لبخند خبیث روی لبهاش خیره شدم و گفتم: _من به اون روستا برنمیگردم هیچ خانواده ای اونجا ندارم درضمن من هرزه نیستم یا هرزگی نکردم که بخوان من رو مجبور کنند همسر خان ده بالا که بیست سال از خودم بزرگتره بشم ، اون روستا و عقاید عهد بوقش باشه برای امثال تو نه من! با  شنیدن این حرف های من عصبی بهم خیره شد و گفت؛ _یه مدت شهر بودی دور برداشتی فکر کردی ... صدای خشک و سرد خان زاده بلند شد: _کافیه ماه چهره ساکت شد انگار خیلی از خان زاده حساب میبرد _پریزاد با شنیدن صدای نیما نگاه از خان زاده گرفتم بهش خیره شدم و گفتم: _اینا هستند میتونی بیای یا کمکت کنم نیما در حالی که از حضور خان زاده و ماه چهره تعجب کرده بود به سمتم اومد همچنان نگاهش به اونا بود _ببخشید شما !؟ قبل از اینکه اونا چیزی بگن گفتم: _صاحب خونه های جدید هستند نیما ، زود باش اینارو بیار بریم _باشه 💕💕💕💕💕
سلام 🙋‍♂🙋‍♂🙋‍♀🙋‍♀ ⭕️ هرکی انلاینه 1 دقیقه بره اینجارو ببینه پر شده از های دار 😰😨 اگه زیاد میفهمی بیا 😎👑 بخند و بخند 😝👇👇 ⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/734068766Cdabfebc5ec https://eitaa.com/joinchat/734068766Cdabfebc5ec ⛔️⛔️ دو دقیقه برو جوک هاشو بخون 😍😃بد بود لفت بده 😂👆🏻👆🏻