💥💫💥💫💥💫 #پارت367 #دخترونه_های_همسر_دوم_خانزاده _ میخواد باعث جدایی من و پسرم بشه با شک پرسید : _ کی ؟! _ اون پیرمرد عوضی و خودخواه دوست داره پسرم از من جدا بشه تا من داغون بشم . با شنیدن این حرف من با تاسف سرش رو تکون داد و گفت : _ اصلا باورم نمیشه چجوری میتونه همچین کار هایی انجام بده اصلا تو ذهن من جا نمیشه _ تازه میدونی واسه پسر من یه مادر هم انتخاب کردن مادرش باید نور باشه همشون آشغال هستند اون خان زاده هوسباز که ثانیه به ثانیه داره ازدواج میکنه هم از همه چیز خبر داره _ جدی ؟! _ آره _ یخورده باعث میشه آدم شکه بشه چون اصلا بهش نمیاد میدونی ؟! _ اتفاقا خیلی بهش میاد _ باشه حالا انقدر عصبی نباش به خودت فشار نیار _ دارم دیوونه میشم _ پاشو یخورده استراحت کن بعدش صحبت میکنم باشه تو اول باید آروم بشی . با صدایی گرفته شده گفتم : _ من کاملا خوب هستم نیاز نیست نگرانم باشی ‌ با تاسف سرش رو تکون داد : _ تو حالت خوب نیست پس انقدر اینجا واسه خودت قصه نباف پاشو _ باشه بعدش پا شدم به سمت اتاقم رفتم خوابیدم زیاد طول نکشید که چشمهای من بسته شد ... با احساس نوازش موهام چشمهام رو باز کردم با دیدن خان زاده اخمام به طرز وحشتناکی تو هم فرو رفت سریع نشستم با غیض بهش خیره شدم و گفتم : _ تو اینجا چیکار میکنی ؟! آروم داشت بهم نگاه میکرد _ مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا ؟! با شنیدن این حرفش عصبی خندیدم : _ نه بابا دیگه چی ؟ تو خیلی چیز ها از من میخوای اما دیگه واسم مهم نیستی کامل شناختمت واسه پسرم و من نقشه کشیدی ک پسرم به اون زن عقب موندت بگه مامان تا حالا همیشه با همشون کنار اومدم اما قسم میخورم از امروز زندگی رو واسه همتون زهر میکنم . 💫💥💫💥💫💥