🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
💕💕💕💕💕 #پارت_58 #دخترونه_های_همسردوم_خانزاده به سختی لب باز کردم _ببخشید! با شنیدن این حرف من صدای
💕💕💕💕💕
#پارت_59
#دخترونه_های_همسردوم_خانزاده
شیرینی رو داخل آشپزخونه گذاشتم و آرشاویر رو که حالا آروم شده بود داخل بغلم گرفتم رفتم روی زمین نشستم مامان هم اومد کنارم نشست بهش خیره شدم و گفتم:
_بهتره بهش یه فرصت بدی اون پسر که از همه لحاظ خوبه خانواده اش هم که دارید میبینید راهش رو جدا کرده از خواهرش هم داره مواظبت میکنه و خودش روی پای خودش وایستاده بنظرتون همچین پسری نمیتونه نیلوفر رو خوشبخت کنه !؟
مامان کلافه بهم خیره شد و گفت:
_پس خانواده اش چی !؟
لبخندی به صورتش زدم و گفتم:
_خانواده اش درسته مهم هستند اما خودتون دارید میبینید اون پسر راهش رو جدا کرده باز هم یه تحقیق بکنید نمیتونید صرفا فقط بخاطر خانواده ای که حتی باهاشون رابطه هم نداره بهش جواب منفی بدید درسته !؟
مامان لبخندی زد و گفت:
_حق با تو
_انشاالله هر چی به صلاحش هست بشه!
_الان رفته اتاقش نشسته داره گریه میکنه نیما زنگ زد گفت چیشده همه چیز رو بهش گفتم گفت زیادی بهش فشار آوردیم مخصوصا الان که عاشق شده ما هم خیلی منطقی برخورد نکردیم ، فردا به باباش میگم بره شرکت پسره باهاش صحبت کنه.
_کار درستیه!
مامان بلند شد و گفت:
_من باید برم خونه تو نمیای !؟
با شنیدن این حرفش سر تکون دادم و گفتم:
_نه
_اما ...
_شما برید اینجا خونه منه منم امشب باید بشینم تا صبح درس بخونم اصلا از چیزی نمیترسم نگران من نباشید.
با شنیدن این حرف من سری به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
_باشه پس مراقب خودت باش چیزی هم لازم داشتی بهم خبر بده.
_چشم
بعد از اینکه مامان رفت به آرشاویر شیر دادم و داخل اتاق خوابوندمش خودم هم مشغول درس خوندن شدم واقعا خیلی زیاد کار من سنگین شده بود مخصوصا از فردا!
باید به فکر یه پرستار بچه هم میشدم یه شخص مطمئن با حقوقی که بشه باهاش حساب کرد.
* * * * *
صبح با دیدن مامان متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_شما اینجا چیکار میکنید !؟
_مگه نمیخوای بری سر کار امروز که دانشگاه نداری درسته !؟
_آره خوب
_من مراقب آرشاویر هستم شاید رفتم خونه آرشاویر رو هم میبرم
خجالت زده بهش خیره شدم مخصوصا با حرف هایی که دیروز نیلوفر زد واقعا ازش خجالت میکشیدم
_ببخشید
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_هنوز داری به حرف های نیلوفر میکنی !؟
_حرف هاش همش حق بود دنبال یه پرستار مطمئن میگردم براش وقتی پیدا شد بهش میسپارم
مامان با عصبانیت بهم خیره شد و گفت:
_این چه حرفیه واقعا فکر کردی من میزارم همچین اتفاقی بیفته!
💕💕💕💕💕