گفتم: مصطفی عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم.
مصطفی گوش میداد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تصلی بدهی.
او خندید، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم.
#غاده
(همسر شهید چمران)
@sooyesama
پرسیدم: این نقاشی شمع را کی کشیده؟؟ خیلی دوست دارم ببینمش و با او آشنا شوم.
مصطفی گفت: من.
بیشتر از لحظهای که چشمم به لبخندش و چهرهاش افتاده بود، تعجب کردم؛ شما! شما کشیدهاید؟! مصطفی گفت: بله، من کشیدهام.
گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی میکنید، مگر میشود؟
فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید...
بعداتفاق عجیبتری افتاد...
مصطفی شروع کرد به خواندن نوشتههای من.
گفت: هرچه نوشتهاید را خواندهام، و دورادور، با روحتان پرواز کردهام...
#غاده
(همسر شهید چمران)
@sooyesama
میگفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک میکرد و
میگفت:
هرچیزی از عشق زیباست. تو به ملکیت توجه میکنی. من مال خدا هستم، تو هم همین طور. این وجود مال خداست.
#غاده
(همسر شهید چمران)
@sooyesama