eitaa logo
سرباز ولایت
385 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
799 ویدیو
47 فایل
🔶️فدایی رهبر 🌺جوان طراز انقلاب ولایی، پیگیری ، مطالبه گر و آتش به اختیار است 🌺 ارتباط با ادمین📩 1️⃣🆔️✏ @srbaz98
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅جهـالت در مـورد مــرگ ✍یک کسی از حضرت سوال کرد که چرا ما اینقدر از مرگ می ترسیم ؟ امام فرمودند: از مرگ می ترسیم به این خاطر که نمی دانیم چیست و آن را نمی شناسیم. یک راننده ای که در یک جاده ی تاریک و ناشناخته حرکت می کند، نگران است. از این وحشت دارد که هر لحظه چه اتفاقی می خواهد پیش بیاید. امام هادی (ع) فرمودند: اگر به فرض چرک و کثافت بدن تو را گرفته باشد. در عین حال مریضی های پوستی و زخم هایی نیز به بدن تو وارد شده باشد. اگر همه ی اینها را با یک حمام رفت شستشو دهید پاک می شود و از رنج رهایی پیدا می کنید. آیا در این صورت باز هم می ترسید حمام بروید و از آن بدتان می آید ؟ گفتند: نه. مرگ نیز یک چنین چیزی است برای کسی که یک کثافات و آلودگی هایی بر جان او مانده و در دنیا پاک نشده، بوسیله ی آن شستشو پیدا کرده و از رنج ها خلاصی پیدا می کند. آن شخص با آرامش به استقبال مرگ رفت و چند لحظه ی بعد از دنیا رفت. 📚از بیانات حجت الاسلام عالی @srbaz98
✨﷽✨ ✍ مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد. ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. 💫 مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد. @srbaz98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی آیت الله مجتهدی(ره) 🎬موضوع: نماز خواندن از ترس جهنم  ‌‌@srbaz98
4_5909181877473771531.mp3
4.34M
💠سه خصلت که بندگان را به خداوند نزدیک میکند 🎙سخنرانی بسیار شنیدنی از آیت الله مجتهدی تهرانی @srbaz98
4_5863763830974187748.mp3
4.83M
🎧 مناجات با امام زمان (عجل‌الله) 🎤 حاج مهدی رسولی @srbaz98
❤️ ‌از همسرت عیب‌جویی نکن كسی در این جهان نیست که همه‌ی خوبی‌ها در او جمع و از تمام بدی‌ها و نواقص پاک و منزه باشد. همسرت را آنچنان که هست بپذیر و بدان او هم در حال تحمل نواقص توست. @srbaz98
۲۲مرداد روز چپ دست برهمه چپ دستها مبارک🌸🌸🌸 @srbaz98
پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ‍✨💫هــــو الـــباقی✨💫 🌷 خیرات برای اموات 🌷 🌕آیت الله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی (قده) فرمودند‌: شخصی از دنیا رفت.کسی در عالم خواب از او پرسید: «آیا خیراتی که برایت می فرستیم به تو می رسد؟» 🔅او در پاسخ با تاکید،گفته بود:«بله،خیرات شما به ما می رسد؛ اما چون نمی‌توانم چگونگی آن را توضیح دهم. ✅ مثالی می‌زنم: کسی را فرض کنید که در حمامی است که فضای آن را بخار آب گرفته و بخار زیاد موجب تنگی نفسش شده است؛ اما روزنه‌ی کوچکی از بیرون نمایان می‌شود و هوای تازه وارد حمام می‌شود او نفس عمیقی می‌کشد. 🔅خیرات شما هم وقتی به ما می رسد،این‌گونه باعث گشایش و رفع تنگی روح ما می شود.» @srbaz98
✨﷽✨ ✅نماز بوعلی*!! ✍ بوعلی سینا نابغه بزرگ اسلامی علاقه بسیاری به علم و دانش داشت، ماه‌ها و سال‌ها دنبال یک کتاب در مورد فلسفه و حکمت که نوشته یکی از نوابغ دوران‌های گذشته مثل ارسطو بود، می‌گشت و در این مورد مسافرت‌ها نمود و به جستجو و پیگیری وسیع پرداخت، اما آن را پیدا نکرد . تا یک روز روانه مسجد شد، دو رکعت نماز خواند و پس از نماز از درگاه خداي بزرگ خواست تا آن کتاب را به وي برساند .از مسجد بیرون آمد و به‌سوی منزل حرکت کرد، در راه چشمش به پیر‌زنی افتاد که مقداري اشیاء کهنه و پوسیده و قدیمی در زمین پهن کرده و آن‌ها را در معرض فروش قرار داده است ، از جمله چند کتاب کهنه قدیمی ، در کنار بساط دیده می‌شد . بوعلی آن کتاب‌ها را بررسی کرد ، ناگهان دید کتابی که ماه‌ها و سال‌‌ها دنبالش می‌گردد، در میان آن ها است، کتاب را برداشت و به پیره‌زن گفت :این کتاب را چند می‌فروشی ؟ او گفت :این‌که قابل ندارد چند ریال بده، بوعلی پول را داد و کتاب را برداشت، سپس از پیره‌زن پرسید :این اشیاء را از کجا آورده‌ای؟ او گفت : فقر و تهیدستی باعث شد تصمیم گرفتم این آشغال‌ها را بیاورم و بفروشم و قوت زندگانی را تأمین نمایم، این کتاب‌ها از جد ما که ملا بود، در خانه مانده بود بفروشم. به‌این‌ترتیب بوعلی سینا با نماز، دعا و درخواست از حق‌تعالی، به مرادش رسید. ۱ یا رب نظری گر نکنی بر دل ما مشکل که کسی چاره کند مشکل ما *أَمَّن يجُيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ* *کیست که دعای درمانده را چون بخواندش، اجابت می‌کند، و بلا را می‌گرداند* ۲ 📚 ۱. با اقتباس و ویراست از کتاب داستان‌های صاحب دلان ۲. سوره مبارکه نمل آیه/ ۶۲ @srbaz98
✨﷽✨ ✅"داستانی واقعی و تکان دهنده از یک پزشک!" ✍توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می‌بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می‌كرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می‌کشیدند که داستانش را همه می‌دانند. عده‌ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق‌شان را تهیه می‌کردند و عده‌ای از خدا بی‌خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه‌مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که می‌گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می‌گفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!» بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم.‌ گندم و جو می‌فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...» دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. @srbaz98