🌼 امام صادق عليه السلام:
🌹 فضيلت نماز اوّل وقت
بر آخر آن براى مؤمن،
از دارايى و فرزندش بهتر است.
لَفَضلُ (صلاة) الوَقتِ الأوَّلِ على الآخِرِ خَيرٌ لِلمؤمِنِ مِن مالِهِ و وُلدِهِ.
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعای_فرج
۱۲ تیر ماه ، #سالروز_شهادت مدافع حرم #شهید_محمدجلال_ملکمحمدی گرامی باد. 🥀
نــام :محمدجلال
نـام خـانوادگـی :ملک محمدی
نـام پـدر :علیرضا
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۳/۹/۲۳
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۳۳ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :کادرسپاه
مـلّیـت :ایرانی
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۶/۴/۱۲
کـشور شـهادت :عراق
مـحل شـهادت :موصل
محمدجلال ملکمحمدی شیرمرد ۳۳ ساله و افتاده خانواده ملکمحمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیرظل آفتاب سوزان برای فعالیتهای عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران فرمانده خاکی و خاک خورده سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.
👇👇
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدجلال_ملک_محمدی
با شلوار چریکی به خواستگاری آمد
عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و ماموریتهایش زیادتر. میخواست کسی را داشتهباشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر ۱۷سالهای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همهچیز با خبر بود. از ماموریتهای زیاد.از دیر آمدنها و زودرفتنها و دوری کشیدنها. آمنه همسر جلال میگوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمدهبود. گفتم نکند خانوادهات به زور آوردهاند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمیشد با کت و شلوار میآمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمدهام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریتهای من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی میآیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا میری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله میدهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی خودمان رفتیم.»
@srdarha
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️من از قبیله دریا
من از عشیره طوفان
آهااااای کشتی جنگی!!
مرا ز نعره نترسان!!!👊🏻✌️🏻🇮🇷
نماهنگ بسیار زیبای« ایستاده ایم»
آرامش بخش و غرورانگیز👌🏻
۱۲تیرماه، سالگرد حمله وحوش تروریست آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران، سندی مهم از جنایات دولت سیاه آمریکاست!
#مرگ_بر_آمریکا✊🏻
#ایران_قوی
@srdarha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه شهامت دارید تا آخر ببینید.
تویی که خیانت میکنی ببین شایدشرمنده شدی اون رگ غیرتت بجوش اومد.....
🌹#شهداء
❌#بدون_تعارف
❗️#مسئولینـ...
@srdarha
🔘از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود…
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
@srdarha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تا با خاک اُنس نگیری ، راهی به مراتبِ قُرب نداری . . .
@srdarha
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما دختر دارها، خسته نباشید!
شما دولت ایران، خسته نباشید!
شما دانشگاهها، خسته نباشید!
شما دبیرستانها، خسته نباشید!
شما کارگردانان سینما، خسته نباشید!
(شما #فائزه_هاشمی ها، خسته نباشید!)
با این رواج بدحجابی و بی بندوباری توسط شماها ببینیم کی ختم اسلام رو باید برگزار کنیم!!
واقعاً خسته نباشید!
بی حجابها رو چادری نکردید که چادری هامون هم بی چادر شدند!
کُلّکُم راع و کُلّکُم مَسئوُل
به خدا قسم در قیامت از شما دولتی ها، شما دانشگاهیا، شما حوزویان (شما فائزه هاشمی ها و مهدی نصیری ها) و تمام شماهایی که در رواج بدحجابی مسئول هستید در اینباره سوال خواهد شد و جوابی نخواهید داشت
#شیخ_حسین_انصاریان
@srdarha
🌴#قسمت_بیست_و_یکم: کردستان🌴
🌹راوی: مهدی فريدوند
تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف میزدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟!
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچهها و رزمندههای کردستان را از محاصره خارج کنيد.
بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم.
ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.
بســياری از جادهها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم. اما با ياری خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بیخبر وارد شهر شديم. جلوی يك دکه روزنامه فروشی ايستاديم.
ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين
اینها چيه که میفروشی!؟
با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه
چند رديف مشروبات الکلی چیده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطریها شليک کرد.
بطریهای مشــروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و
با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد.
ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون
نيســتی. اين نجاستها چيه که ميفروشــی، مگه خدا تو قرآن نميگه: »اين
کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد.
جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب میگفت: غلط کردم، ببخشيد.
ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند.
جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صدای گلولههای ژ3
سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه میکردند. ما هم بیخبر از همه جا در شهر میچرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم.
جلوی تمام ديوارهای ســپاه، گونیهای پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود.
هــر چــه در زديم بیفايده بــود. هيچكس در را باز نمیكرد. از پشــت در میگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم:
ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟!
يکي از بچههای ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه میرسيد. نيروهای انقلابی آنجا مستقر هستند.
ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.
ادامه 👇👇