⭕️ زندانی واقعی
🔻امام صادق عليهالسلام:
❗️ زندانى [واقعى] كسى است كه دنيايش او را از آخرتش باز داشته باشد.
المَسجونُ مَن سَجَنَتهُ دُنياهُ عَن آخِرَتِهِ
📚 الكافي، ج ۲، ص ۴۵۵، ح ۹
رسانه
فضای مجازی
•┈┈••✾••┈┈
#هدیه_ی_آسمانی
👌لجبازی جزو رشد طبیعی کودک هست و استثنا بردار هم نیست.گاهی والدین گلهمند هستند که بچه نیم وجبی تو روی من میایسته... ولی فراموش نکنیم، این ایستادگی در مقابل والدین نیست.
👌معمولا لجبازی از ۲ سالگی شروع میشه و در حدود ۳ تا ۴ سالگی به اوج خودش میرسه و در حدود ۶ سالگی هم کم میشه.
👌در واقع بچهها از ۲ تا ۳ سالگی میخوان خودشون رو ثابت کنند و به استقلال برسند و همین رو والدین لجبازی میدونن.
👌به کودکان فرصت بدید از ۲ تا ۷ سالگی که سن شکوفایی خلاقیتشون هست راهی رو برای انجام کارشون پیدا کنند و عجولانه با بچهها برخورد نکنید.
🌹 #دردانه
💠مادری کردن
🍃هیچ چیزی جای مادری را نمیگیرد. تنها بدن ما متناسب با کارهایی که میخواهیم انجام بدهیم، آفریده نشده. روحیهمان هم متناسب با کاری است که آفرینش برعهدهمان گذاشته است.
🔹️زن وقتی که مادر میشود، احساس مفید بودن میکند. زن تنها دوست ندارد مادر شود؛ بلکه او نیاز به مادر شدن دارد.
🔸️این که میبینیم برخی از زوجهای جوان، هزینههای سنگینی برای درمان ناباوری میکنند، برای این است که بچّه داشتن، یک نیاز است.
🔹️مرد هم نیاز به بچّه دارد؛ امّا زن بیش از مرد نیاز دارد که بچّه داشته باشد. زن هر اندازه هم که در محیط اجتماع کار کند و پول در بیاورد، باز هم برای او جای مادری را نمیگیرد.
💟هیجان، شادی، تنوّعی که بسیاری از ما دنبالش هستیم، همه در بچّه داشتن هست. بسیاری از نیازهای عاطفی ما با بچّه داشتن، پاسخ داده میشود. بسیاری از بهانههایی که در زندگیها وجود دارد، به دلیل نبود یا کمبود بچّه در خانه است.
🔆بچّه داشتن و بزرگ کردن بچّه و صرف کردن وقت برای بچّه برای یک مادر، یک کار مفید است؛ برای روح مادر هم مفید است.
✅بیشترین زمانی که یک زن احساس مفید بودن میکند، وقتی است که یک موجود زنده را بزرگ میکند.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص۲۶۱.
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#احترام_به_همسر
🌸حضرت علی علیه السلام 🌸
غضب را با سکوت معالجه کنید
📕 غرر الحکم
🔵👈 اگر مرد هم عصبانی شود، امکان دارد کار به جاهای باریک تری نظیر ضرب و شتم، قتل و جنایت و طلاق منتهی شود. آیا صبر و سکوت بهتر نیست!؟
🔵👈 در چنین حالی مرد نباید با خود بگوید که، اگر من سکوت کنم، تحقیر و توهین می شوم و همسرم جرات بیش تری پیدا می کند و از سلطه من خارج می شود. نه، هرگز چنین نیست، بلکه این عمل کاری است بسیار عاقلانه و از لوازم همسرداری است و حفظ سلامت خانواده نیز به آن مربوط است
✅ در پایان تذکر این مطلب را لازم می دانم که خشم و غضب نه تنها آفت خانواده است، بلکه به سلامت جسم و اعصاب زن و مرد نیز لطمه وارد می سازد و باید جداً از آن اجتناب کرد.
📩 #خشم_و_عصبانیت
#هدیه_ی_آسمانی
✅اگر کودکی،«در خانه» مورد «توجه» و «محبت» قـرار نگـیـرد،«سراغ» آنرا،
در «جای دیگر» میگیرد!
✅ «کودکانتان» را،
نـزد «دوســتانشــان»،
و در «جمع اقوام» تنبیه نکنید،
و با «شرح دادن»،
«اشتباهاتشان» در «جمع»،
آنان را «خجالت زده و شرمنده» ننمایید.
✅۱ تا ۳ سالگی «سن شکلگیری»،
«اعتـماد به نـفـس» کـودک است و بایـد،
«بیشترین تایید» را از والدین دریافت کند.
جملاتی مانند؛نکن،دست نزن،نمیتوانی،
«اعتــماد به نـفس» آنـها را پاییـن میآورد.
جلسه اول کارگاه مجازی رایگان
"کنترل خشم"
هم اکنون راس ساعت 11 صبح
سه شنبه و یک شنبه ها
چهار جلسه
برای ورود آزمایشی به کلاس، «همین حالا» این مراحل را انجام دهید.
1- لینک را کپی و در مرورگرتان وارد کنید.
2- پس از ورود به سایت، گزینه میهمان رو بزنید.
نیازی به «نام کاربری» و «رمز ورود» نیست!
3- پس از ورود به کلاس، نام و نام خانوادگی خود را وارد کنید.
https://www.skyroom.online/ch/ganje-penhan/control17
👌شیخ رجبعلی خیاط
👁چشمت به نامحرم می افتد،
اگر خوشت نیاید که مریضی!!
اما اگر خوشت آمد،
فوراً چشمت را ببند
و سـرت را پایین بینداز و بگو:
#یا_خَیرَ_حَبیبٍ_و_مَحبـوبْ 😻🌹
امروز واسه خاطر مولا صاحب الزمان نگاهتو کنترل کن.
#موفقیت
چهار گام تا #آرامش_ذهن
1⃣ گام اول : دست از #قضاوت خود و ديگران بردارید؛ هیاهوی ذهنتان كم میشود.
2⃣ گام دوم : #زاويه_ديد و #نگرش خود را تغيير دهید؛ مديريت كردن زياد و برنامهريزی افراطی نداشته باشید.
3⃣ گام سوم : دست از شرح حال دادن نسبت به كارها و وقايع گذشته بردار و آنها را #توجیه نکن.
4⃣ گام چهارم : #سوال كردن را كنار بگذار.
هر چه کمتر از دیگران بدانی، کمتر هم اذیت میشوی.
✅ براي خودت #حريم داشته باش،
و به حيات خلوت ديگران سرک نكش.
🍎 @sss1400
🔴 #حاجاسماعیل_دولابی
💠 من در خانهای که زن و شوهر باهم دعوا و قهر میکنند نمیخوابم.
چون برای من محسوس است که رحمت خدا از آن خانه قطع است.
🌺🍀💐🌷🍀🌺
animation.gif
17.8K
#خشم_و_عصبانبت
✍خشم و عصبانیت، یک بیماری #اخلاقی است که بسیاری از زنان و مردان بدان مبتلایند.
✍این گونه افراد در برابر نا ملایمات تاب و توان خویش را از دست می دهند،
حساس، زود رنج و تندخو می شوند، کنترل اعصاب را از دست می دهند. داد می زنند، ناسزا می گویند، کتک می زنند، اشیا و لوازم خانه را پرتاب می کنند، بر سر خود می زنند و حتی گاهی به قتل و جنایت دست می زنند.
✍این بیماری #اخلاقی برزگ ترین آفت خانوادهاست. موجب کدورت و اختلاف و کشمکش می شود. آرامش را سلب می کند، و چه بسا خانوادها را متلاشی می سازد، و عواقب بسیاری بدی ها را به همراه می آورد.
🔴👈 گاهی زن تند مزاج است گاهی مرد و گاهی هر دو و خطرناک ترین موارد قسم سوم است، ولی به هر حال قابل علاج هستند.
داستان کوتاه
برخورد اخلاقی مرحوم سید مهدی قوام با روسپی و دزد
مرحوم حجت الاسلام سید مهدی قوام از وعاظ و روحانیان اخلاقی دهه ۴۰ تهران است. گفته اند روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت… این مرد اخلاقی باید سرمشق باشد، مرحوم آقای لطیقی برایم گفت که او برای تماس نیازی به تلفن نداشت و از درون قلب افراد آنها را صدا می زد و فرا می خواند . قصه خود او را در آینده می نویسم که چطور یک دختر ربوده شده را از قلعه ( همان شهرنو یا محله روسپیان تهران در زمان شاه) نجات داده بود و اینک ماجرایی تاثیر گذار از سید مهدی قوام :
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. «آقا سید مهدی» که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...
ــ آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل...
ــ دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
ــ آقا سید، «حاج مرشد» شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن...
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه...
* * *
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند...
* * *
ــ حاج مرشد!
ــ جانم آقا سید؟
ــ آنجا را میبینی؟ آن خانم...
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین: استغفرالله ربی و اتوبالیه...
سید انگار فکرش جای دیگری است...
ــ حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله...
سید مکثی میکند.
ــ بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید.
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند. به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله میگوید.
ــ خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!... زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده.
ــ دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! بهانه می آورد؛ کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...!!
سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
ــ این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است... تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!...
سید به حاجی ملحق میشود و دور... انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد...
* * *
چندسال بعد... نمیدانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید، دست آقا را می بوسد و عرض ادبی.
ــ خانم بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد. زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
ــ آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت... آقا سید! من دیگر... خوب شدهام، آدم شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است...
* * *
شبی دزدی وارد منزل سید قوام شد. همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سید بیدار شد و با کمال خونسردی پرسید: میخواهی این فرش را چه کنی؟
دزد گفت: میخواهم آن را بفروشم.
ــ اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمیخرند. من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس آباد، بگو: آقا سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و با پولش برو کاسب شو!
بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده؛ و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است.