eitaa logo
استاد طباطبایی اشکذری
850 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
142 فایل
کانال دانستنی‌های دینی و پایگاه اطلاع‌رسانی استاد سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری 🔸مدیریت مؤسسه علمی فرهنگی جبل الصبر 🔸نماینده سابق ولی فقیه در سوریه 🔸مدرس درس خارج فقه و اصول ارتباط با ادمین: 📲 @jabaloal_sabr 🌐 https://www.tabatabaey.com
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 طمع 🔰 پیر مرد عارفی در گوشه مسجدی مشغول عبادت شد. در گوشه دیگر مسجد کودکان درس می‌خواندند، وقت استراحت دو کودک نزدیک عارف نشستند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری فقیر. 🔸پسر ثروتمند از کیسه خود ظرف حلوا بیرون آورد و پسر فقیر نان خشک. 🔹پسر فقیر رو به رفیق خود کرد و تکه‌ای حلوا خواست. 🔸کودک ثروتمند ‌گفت: اگه حلوا می‌خوای باید ادای سگ رو در بیاری و پارس کنی. 🔹پسر بیچاره پارس کرد و حلوا گرفت. هر بار پسر فقیر پارس می‌کرد دوستش تکه‌ای حلوا به او می‌داد. 🔸عارف نگاه به صورت پسرها می‌کرد و می‌گریست. 🔹کسی از او پرسید: ای شیخ چی شده گریه میکنی؟ 🔸عارف گفت: نگاه کنید، طمع‌کاری چه بلایی سر مردم میاره؟ اگه کودک فقیر به همون نون خالی قناعت می‌کرد و طمع به حلوا نمی‌کرد، لازم نبود ادای سگ رو در بیاره. ┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅ 💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر ┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅ سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢 مرد واقعی 🔰 شاگردان دور ابوسعیدابوالخیر جمع شده بودند، یکی از بین جمع گفت: فلانی روی آب راه میره. 🔹شیخ لبخندی زد و گفت: وزغ هم روی آب راه میره. 🔸یکی دیگر از شاگردان گفت: یکی در شهر ما هست، در هوا پرواز می‌کنه. 🔹استاد دوباره لبخند زد و گفت: مگس هم در هوا پرواز میکنه. 🔸نفر بعدی از بین جمع بلند شد و گفت: کسی را میشناسم تو یک لحظه از شهری به شهر دیگه میره. 🔹استاد سر رو بلند کرد و گفت: شیطان هم تو یه لحظه از مشرق به مغرب میره. ❇️ ابوسعید دستی به ریش خود کشید و گفت: راه رفتن روی آب و پرواز در هوا و رفتن از شهری به شهر دیگه، کار خاص و با ارزشی نیست، مهم اینه که بین مردم زندگی کنی و باهاشون داد و ستد کنی، ولی یه لحظه از یاد خدا غافل نشی. ┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅ 💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر ┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅ سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢کودکی علیه‌السلام 💠 توی مسجد کمی دورتر از علی‌بن‌جعفر نشسته بود و با دقت به حرف‌های او گوش می‌کرد. 🔸کلاس درس بود و استاد حدیث از برادرش امام کاظم(علیه السلام) نقل می‌کرد و همه می‌نوشتند. 🔹صدای در بلند شد، کودکی نورانی وارد مسجد شد. 🔸 علی‌بن‌جعفر با عجله بلند شد، عبا از روی دوشش به زمین افتاد و دوان دوان به سمت کودک رفت، خم شد و دست او را بوسید. 🔹کودک به آرامی گفت: عمو بنشين، خدا تو را رحمت كند. 🔸اشک روی گونه علی‌بن‌جعفر راه گرفت و گفت: آقاى من، چگونه بنشينم و شما ايستاده‌اى؟ 🔹حرف‌های استاد با کودک تمام شد و به مجلس درس برگشت، شاگردان با اخم رو به علی‌بن‌جعفر کردند و گفتند: تو عموی پدر این کودک هستی، چرا انقدر خودت را خار و کوچک میکنی؟ 🔸 علی‌بن‌جعفر با عصبانیت گفت: ساکت باشید! خداوند این ریش سفید مرا لایق امامت ندانست و به این کودک (جواد الائمه ) مقام بالایی داده و او را ولی من قرار داده، وای بر شما که می خواهید مقام او را انکار کنید. 📚اصول كافى، ج 1، ص 322 📎 📎 📎 📎 ┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅ 💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر ┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅ سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢اجرت دوخت 💠 هوا رو به سردی می‌رفت، جوان پارچه را زیر بغلش زده بود و پرسان پرسان در بازار سراغ مغازه شیخ رجبعلی را می‌گرفت. 🔸به مغازه رسید پیرمردی پشت میز چوبی در مغازه قدیمی نشسته بود. کلاه سرش کشیده بود و مشغول خواندن قرآن بود. 🔹جوان وارد مغازه شد، شیخ نیم نگاهی به او کرد و با صدای بلند سلام کرد و گفت: چی میخوای پسرم؟ 🔸جوان با دیدن اُبهت شیخ هول شده بود و نمی‌دانست از کجا شروع کند، شیخ گفت: با پارچه چی میخوای بدوزی؟ 🔹جوان با لکنت گفت: عروسیم است و کت شلوار می‌خواهم، شیخ لبخندی زد و گفت: مبارک باشه، 15 تومان اجرت دوخت می‌گیرم و دو روز دیگه تحویل میدم. 🔸جوان خوشحال شده و با سر، حرف شیخ را تایید کرد. 🔹دو روز بعد برای گرفتن کت وشلوار آمد و 15 تومان روی میز گذاشت، شیخ ده تومان برداشت و گفت: فکر می‌کردم یک روز و نیم کار ببرد اما یک روزه تمام شد، همین ده تومان کافی است. 📚کیمیای محبت. ┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅ 💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر ┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅ سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢بوس تلخ 💠مادرم می‌گفت: وقتی آقا کار دارد، نباید پیشش بری. گاهی قبل از نماز مغرب و عشا گاهی بعد از اخبار، یا صبح‌ها قبل از رفتن به مدرسه، اجازه می‌داد که آقا را ببینم. 🔸وقتی وارد اتاق می‌شدم، احساس می‌کردم امام سراپا غرق در شادی می‌شود. با لبخند جواب سلامم را بلند می‌داد، بغلم می‌کرد و روی پاهایش می‌نشستم. 🔹یک روز، دلم نمی‌خواست پیش امام بمانم. اخم کرده بودم و گفتم: می‌خوام برم. 🔸آقا با لحن مهربانی گفت: علی جان! بیا حالا یک بوس به من بده، بعد برو. 🔹پشت مامان قایم شدم و با اخم گفتم: امروز بوسم تلخه. 🔸امام خنده‌اش گرفت و با لبخند رو به مامان گفت: ببرش. 📚برداشت‌هایی از سیره امام خمینی، ج 1، ص14-18و15-25. ┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅ 💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر ┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅ سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢تحقیر رئیس ساواک 💠همه کشور از او می‌ترسیدند جز آقا روح‌الله؛ حتی خود شاه هم از او هراس داشت. از وقتی رئیس ساواک شده بود، ترسناک‌تر از قبل به نظر می‌رسید. 🔸جاسوس ما در ساواک خبر داده بود که پاکروان قرار است پیش از ظهر به خانه امام برود. 🔹با آقای جعفری به سمت خانه امام حرکت کردیم. کوچه قرق شده بود و اجازه ورود به کسی نمی‌دادند. ناچار از پشت‌بام وارد خانه شدیم. 🔸هنوز نیامده بود. 🔹آقا روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن قرآن بود. با دیدن آقا نفس عمیقی کشیدیم و بی‌اختیار روی زانو نشستیم. 🔸صدای در بلند شد. پاکروان با لگد در را باز کرد. همه از جایمان بلند شدیم. دلهره و وحشت فضای خانه را پر کرده بود؛ اما امام بی‌توجه به او همچنان نشسته بود. 🔹پاکروان با صدای بلند و لحنی قلدرمآبانه گفت: به اندرون خانه برویم، حرف خصوصی دارم. 🔸امام، بی‌خیال روی صندلی لم داده بود و پاسخ داد: ما امر خصوصی نداریم. 🔹هوای اتاق سرد بود، اما صورت رئیس ساواک رو به قرمزی می‌رفت. هر چه حرف می‌زد، امام پاسخی نمی‌داد. 🔸پاکروان ابرو در هم کشید و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. 📚برداشت آزاد از خاطره شیخ محمد شریعتی،۱۴۰۲/۱۱/۱۲ ┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅ 💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر ┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅ سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی