💢 طمع
🔰 پیر مرد عارفی در گوشه مسجدی مشغول عبادت شد. در گوشه دیگر مسجد کودکان درس میخواندند، وقت استراحت دو کودک نزدیک عارف نشستند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری فقیر.
🔸پسر ثروتمند از کیسه خود ظرف حلوا بیرون آورد و پسر فقیر نان خشک.
🔹پسر فقیر رو به رفیق خود کرد و تکهای حلوا خواست.
🔸کودک ثروتمند گفت: اگه حلوا میخوای باید ادای سگ رو در بیاری و پارس کنی.
🔹پسر بیچاره پارس کرد و حلوا گرفت. هر بار پسر فقیر پارس میکرد دوستش تکهای حلوا به او میداد.
🔸عارف نگاه به صورت پسرها میکرد و میگریست.
🔹کسی از او پرسید: ای شیخ چی شده گریه میکنی؟
🔸عارف گفت: نگاه کنید، طمعکاری چه بلایی سر مردم میاره؟ اگه کودک فقیر به همون نون خالی قناعت میکرد و طمع به حلوا نمیکرد، لازم نبود ادای سگ رو در بیاره.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅
💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر
┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅
سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢 مرد واقعی
🔰 شاگردان دور ابوسعیدابوالخیر جمع شده بودند، یکی از بین جمع گفت: فلانی روی آب راه میره.
🔹شیخ لبخندی زد و گفت: وزغ هم روی آب راه میره.
🔸یکی دیگر از شاگردان گفت: یکی در شهر ما هست، در هوا پرواز میکنه.
🔹استاد دوباره لبخند زد و گفت: مگس هم در هوا پرواز میکنه.
🔸نفر بعدی از بین جمع بلند شد و گفت: کسی را میشناسم تو یک لحظه از شهری به شهر دیگه میره.
🔹استاد سر رو بلند کرد و گفت: شیطان هم تو یه لحظه از مشرق به مغرب میره.
❇️ ابوسعید دستی به ریش خود کشید و گفت: راه رفتن روی آب و پرواز در هوا و رفتن از شهری به شهر دیگه، کار خاص و با ارزشی نیست، مهم اینه که بین مردم زندگی کنی و باهاشون داد و ستد کنی، ولی یه لحظه از یاد خدا غافل نشی.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅
💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر
┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅
سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢کودکی #امام_جواد علیهالسلام
💠 توی مسجد کمی دورتر از علیبنجعفر نشسته بود و با دقت به حرفهای او گوش میکرد.
🔸کلاس درس بود و استاد حدیث از برادرش امام کاظم(علیه السلام) نقل میکرد و همه مینوشتند.
🔹صدای در بلند شد، کودکی نورانی وارد مسجد شد.
🔸 علیبنجعفر با عجله بلند شد، عبا از روی دوشش به زمین افتاد و دوان دوان به سمت کودک رفت، خم شد و دست او را بوسید.
🔹کودک به آرامی گفت: عمو بنشين، خدا تو را رحمت كند.
🔸اشک روی گونه علیبنجعفر راه گرفت و گفت: آقاى من، چگونه بنشينم و شما ايستادهاى؟
🔹حرفهای استاد با کودک تمام شد و به مجلس درس برگشت، شاگردان با اخم رو به علیبنجعفر کردند و گفتند: تو عموی پدر این کودک هستی، چرا انقدر خودت را خار و کوچک میکنی؟
🔸 علیبنجعفر با عصبانیت گفت: ساکت باشید! خداوند این ریش سفید مرا لایق امامت ندانست و به این کودک (جواد الائمه ) مقام بالایی داده و او را ولی من قرار داده، وای بر شما که می خواهید مقام او را انکار کنید.
📚اصول كافى، ج 1، ص 322
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅
💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر
┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅
سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢اجرت دوخت
💠 هوا رو به سردی میرفت، جوان پارچه را زیر بغلش زده بود و پرسان پرسان در بازار سراغ مغازه شیخ رجبعلی را میگرفت.
🔸به مغازه رسید پیرمردی پشت میز چوبی در مغازه قدیمی نشسته بود. کلاه سرش کشیده بود و مشغول خواندن قرآن بود.
🔹جوان وارد مغازه شد، شیخ نیم نگاهی به او کرد و با صدای بلند سلام کرد و گفت: چی میخوای پسرم؟
🔸جوان با دیدن اُبهت شیخ هول شده بود و نمیدانست از کجا شروع کند، شیخ گفت: با پارچه چی میخوای بدوزی؟
🔹جوان با لکنت گفت: عروسیم است و کت شلوار میخواهم، شیخ لبخندی زد و گفت: مبارک باشه، 15 تومان اجرت دوخت میگیرم و دو روز دیگه تحویل میدم.
🔸جوان خوشحال شده و با سر، حرف شیخ را تایید کرد.
🔹دو روز بعد برای گرفتن کت وشلوار آمد و 15 تومان روی میز گذاشت، شیخ ده تومان برداشت و گفت: فکر میکردم یک روز و نیم کار ببرد اما یک روزه تمام شد، همین ده تومان کافی است.
📚کیمیای محبت.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#سیره_علما
#پند_قند
┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅
💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر
┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅
سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢بوس تلخ
💠مادرم میگفت: وقتی آقا کار دارد، نباید پیشش بری. گاهی قبل از نماز مغرب و عشا گاهی بعد از اخبار، یا صبحها قبل از رفتن به مدرسه، اجازه میداد که آقا را ببینم.
🔸وقتی وارد اتاق میشدم، احساس میکردم امام سراپا غرق در شادی میشود. با لبخند جواب سلامم را بلند میداد، بغلم میکرد و روی پاهایش مینشستم.
🔹یک روز، دلم نمیخواست پیش امام بمانم. اخم کرده بودم و گفتم: میخوام برم.
🔸آقا با لحن مهربانی گفت: علی جان! بیا حالا یک بوس به من بده، بعد برو.
🔹پشت مامان قایم شدم و با اخم گفتم: امروز بوسم تلخه.
🔸امام خندهاش گرفت و با لبخند رو به مامان گفت: ببرش.
📚برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج 1، ص14-18و15-25.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#سیره_علما
#پند_قند
┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅
💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر
┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅
سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی
💢تحقیر رئیس ساواک
💠همه کشور از او میترسیدند جز آقا روحالله؛ حتی خود شاه هم از او هراس داشت. از وقتی رئیس ساواک شده بود، ترسناکتر از قبل به نظر میرسید.
🔸جاسوس ما در ساواک خبر داده بود که پاکروان قرار است پیش از ظهر به خانه امام برود.
🔹با آقای جعفری به سمت خانه امام حرکت کردیم. کوچه قرق شده بود و اجازه ورود به کسی نمیدادند. ناچار از پشتبام وارد خانه شدیم.
🔸هنوز نیامده بود.
🔹آقا روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن قرآن بود. با دیدن آقا نفس عمیقی کشیدیم و بیاختیار روی زانو نشستیم.
🔸صدای در بلند شد. پاکروان با لگد در را باز کرد. همه از جایمان بلند شدیم. دلهره و وحشت فضای خانه را پر کرده بود؛ اما امام بیتوجه به او همچنان نشسته بود.
🔹پاکروان با صدای بلند و لحنی قلدرمآبانه گفت: به اندرون خانه برویم، حرف خصوصی دارم.
🔸امام، بیخیال روی صندلی لم داده بود و پاسخ داد: ما امر خصوصی نداریم.
🔹هوای اتاق سرد بود، اما صورت رئیس ساواک رو به قرمزی میرفت. هر چه حرف میزد، امام پاسخی نمیداد.
🔸پاکروان ابرو در هم کشید و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.
📚برداشت آزاد از خاطره شیخ محمد شریعتی،۱۴۰۲/۱۱/۱۲
#کودک_نوجوان
#داستانک
#سیره_علما
#پند_قند
#دهه_فجر
┅┅┅┅؛═✧❁••🔻••❁✧═؛┅┅┅┅
💠 مؤسسه و مرکز تخصصی حوزوی جبل الصبر
┅┅┅┅؛═✧❁••🔹••❁✧═؛┅┅┅┅
سایت | آپارات | ایتا | سروش | ویراستی