eitaa logo
استیکر ایتا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
462 ویدیو
129 فایل
ارتباط با ادمین تبادل و تبلیغات https://eitaa.com/soltaniiiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال. دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، حس می کردم دنیا می خواهد مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی نفس نفس زنان بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ 🌹“نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”   در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گلش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: 🌹“مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. آن گلی که ازش حرف می زد علف هرز پژمرده ای بود و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز تنهایم نگذارد ، از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، بده به من ، این درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.” ولی پسرک بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود!!!!”   ناگهان متوجه شدم آن پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان دلم لرزید و صدایم خشک شد، چشمانم از اشک پر شد. گل را گرفتم او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند. من با چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم واقعیت را ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود من خودم را نابینا کرده بودم لذا بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم از این به بعد زیبایی های زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم . بعد از آن عهد با خودم ، ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم. خدایا شکرت شب خوش https://eitaa.com/sticker_ietaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا