هدایت شده از گسترده تبلیغاتی رادین
چند وقتی بود شوهرم زیاد بهم بها نمیداد و مدام سرش تو #گوشیش بود.تا اینکه یه شب مامانم زنگ زد گفت لیلا جان دختر عموت که #سرطان داشت فوت کرده و فردا ساعت 8برا مراسم بیاید روستا. صبح با سامان سوار ماشین شدیم چند کیلومتری از شهر تا روستامون فاصله نبود و اومدیم مراسم،#خاکسپاری که تموم شد هر چی به سامان زنگ میزدم گوشیش #خاموش بود،
از چند نفر سوال کردم یکیشون گفت چند دقیقه پیش با یه خانومی سوار ماشین شدند و به سرعت رفتند سمت جاده شهر،تا این حرفو شنیدم به #داداشم گفتم فورا منو ببر خونه کار واجبی دارم.چند کیلومتری که از روستا دور شدیم یه مرتبه زیر یه درخت سامان و با یه خانم دیدم که دارن...😱❤️🔥🔥
https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4
سرگذشت تلخ و واقعی زندگیم😔👆