eitaa logo
93 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
54 ویدیو
3 فایل
• 🤍🎐• خوشومدین♡ گمشده‌ام و اینجا تقریبا هیچ خبری نیست جز حرفایی که واقعا دلم میخواسته بزنمشون و جزئیات(؟) زندگیم. ممنونم بابت همراهیتون🍓 اگر صحبتی بود: https://daigo.ir/secret/1565518
مشاهده در ایتا
دانلود
-
بالاخره یکی تو اون خراب شده فهمید سوبیک هیانگ واقعی کیههه
خبر خوب اینکه بالاخره امپراطورم فهمید.
دلم برای سریال دیدن تنگ شده، خدایا شبکه تماشا رو از ما نگیر✨
عام الان چجوری بحثو عوض کنم؟
لطفا به چرت و پرتای قبلی توجهی نکنید از این جا به بعد مهم تره.
هدایت شده از تأملات | تولايى
یکی از سنت‌هایی که بین ما گم شده، توجه کردن به اهل‌بیته... یعنی شاید روضه بریم، روضه گوش بدیم، زیارت بریم و... اما براش برنامه نداریم
نه اینا همش تلقینه، تو که پوست دستت حساس نیست.. پوست دستم با کوچکترین اتفاق ربط و بیربطی:
انشاءالله که باگ سایته
امروز از یه خطر بزرگ جون سالم به در بردم، قشنگ قلبم داشت میومد تو دهنم
عاشقت شدم! تو را از پدرت خواستگاری کردم و تو به من جواب مثبت دادی. باهم ازدواج کردیم. عاشقت بودم و توهم عاشقم بودی! با اینکه خانمان کوچک‌و ساده‌و کاهگلی بود؛ اما عشقمان با شکوه و زیبایش کرده بود! چند وقتی گذشت و صدای گریه های نوزادی مارا پدر و مادر کرده بود! پسرکمان را باهم بزرگ میکردیم تا اینکه تو برایش خواهر و برادر آوردی! در خانه با فرزندانمان بازی میکردم و تو سفره‌ی شام را پهن می‌کردی. شب‌ها برایشان قصه می‌خواندم و خود با قصه های تو به خواب میرفتم! هر روز با امید دیدن رویت به خانه می‌آمدم و تو در را برایم باز میکردی. یک‌روز با خوشحالی خبر دادی که باز هم پدر شده‌ام! آن‌روز از ته دل باهم شادی کردیم! خنده همیشه روی لبانت بود؛ تا اینکه پدرت از دنیا رفت. تو خیلی بی‌تاب بودی، خیلی گریه می‌کردی اما آرامت می‌کردم. درباره‌ی کودکی که قرار بود به دنیا بیاید با تو حرف میزدم تا غم پدرت را فراموش کنی... حالت کمی بهتر شده بود، اما روزی در خانه نشسته بودیم که در خانه‌مان را می‌کوبیدند. تو به پشت در رفتی ولی آنها دنبال من آمده بودند. تعدادشان خیلی زیاد بود و من حریفشان نمیشدم اما باز هم می‌خواستم با آن‌ها بجنگم؛ ولی تو نگذاشتی و خودت را سپر ولایت کردی. دَر خانه را آتش زدن و تو پشت در بودی. طفلمان شش ماهه بود، یادت هست؟ تا به خود آمدم دستانم را بسته بودند. در خانه به رویت افتاده بود و خونی که از زیر در می‌آمد من را نگران‌تر می‌کرد! جلوی چشمانم تو را زدند. من شرمنده‌ات شدم! چند روزی گذشت و تو سخت بیمار بودی. کودکمان سقط شده بود؛ اما تو بر روی من لبخند می‌زدی ولی من می‌دانستم که شب‌ها تا صبح از درد گریه می‌کنی! یادت هست حرف نمی‌زدم و به ترک دیوار های خانه خیره می‌شدم و تو می‌گفتی با من حرف بزن اما به دیوار ها خیره نشو؟! من نمیتوانستم در چشمانت نگاه کنم؛ از تو خیلی خجالت می‌کشیدم... یک روز بعد از چند ماه باز خودت در را برایم باز کردی فکر میکردم حالت خوب شده است؛ اما به غروب نکشیده بود که با چوب هایی که برای گهواره طفل به دنیا نیامده‌مان بود برایت تابوت میساختم. به وصیت خودت، با دستان خودم غسلت دادم‌؛ کفنت کردم؛ نیمه شبی به آرامستان بردمت؛ برایت قبری کندم و تو و روح خودم را به خاک سپردم! وحالا روبه‌روی اتاقت نشسته‌ام و به جای خالیت نگاه می‌کنم. اشک چشمانم خشک شده است! باورم نمیشود که دیگر نیستی‌... مدام زیر لب میگویم: _چقدر زود رفتی فاطمه‌ی علی. چقدر زود رفتی تمام زندگیم. حالا من با این جماعت نامرد که جواب سلامم را هم نمیدهند چه کنم؟:)💔 ✍مِهـرنوش‌مُحــمدی 🆔 @Clad_girls | دختران چادری
هدایت شده از TheEndخسـته¡
به نظرم اینایی که ناشناس میذارن و ایگنور نمیشن حتمنی یه رمزی میزنن.